اخرین به روز رسانی:

ژانویهٔ ۲۰, ۲۰۲۵

قطعات معلق؛ داستان کوتاه: سروناز سیستانی، شعر: انور عباسی

داستان کوتاه: رقص شعله‌ها نوشته سروناز سیستانی

جوری باران می‌بارید که انگار کسی دل بزرگ‌ترین ابر آسمان را چاقو کشیده بود. مامان نشست وسط اتاق و برادرم را گذاشت کنار بخاری تا قنداقش را باز کند. من در گوشه‌ای از اتاق مشق می‌نوشتم و از زیر چشم نگاهش می‌کردم. دستش را گذاشت روی گره قنداق و خیره به گل قالی زیرلب می‌گفت: می‌دونم باهاشون چیکارکنم! وقتش که رسید می‌دونم باهاشون چکاکنم! با صدای در حیاط رشته‌ی افکار مامان پاره شد. مداد را گذاشتم لای دفترم. در اتاق را باز کردم دمپایی‌هایم از آب باران پر شده بود. در محکم‌تر کوبیده شد. پاهایم را گذاشتم تو دمپایی و با لرز به سمت در دویدم. ننه سراسیمه وارد حیاط شد. نیم نگاهی به من انداخت و در حالی که با شتاب به سمت اتاق می‌رفت گفت: ذلیل مرده‌ی بی‌صاحاب! دو ساعته زیر بارون موش آب کشیده شدم! مگه شپش زده بهت!؟ دویدم که زودتر به بخاری برسم. مامان رنگش مثل گچ سفیده شده بود. ننه که داخل شد پاهایش را سریع جمع کرد توی شکمش و آرام گفت: سلام.
ننه جوابش را نداد. چشمش افتاد به برادرم که وسط اتاق قنداقش بازمانده بود وگریه می‌کرد رو به مادرم و گفت: ایشالا که آخرین زایمانت باشه! کاش خون می‌زاییدم و تورا نمی‌زاییدم!
من نمی‌دانم چه اتفاقی داشت می‌افتاد اما ننه در حالی که از عصبانیت گوشه‌های دهانش کف کرده بود و تشت آب می‌آورد، داد می‌زد: ببین بچه چطور داره تو گه خودش دست و پا می‌زنه!
تازه اولشه ای بدبخت! کاش یتیم مونده بودی!
همه زورت کردن باشه! آخه آدمی که نمی‌خواد بچه واسه چیشه! یهو برگشت به صورت مادرم نگاه کرد و کوبید توی صورتش: خاک بر سرم! نکنه …. ! نگاه کرد به من و حرفش را قورت داد مامان جیغ کشید: بسه بسه! هر چی می‌کشم از شما می‌کشم! از خدابترس!
من سر در نمی‌آوردم که چه چیزی در حال اتفاق افتادن است، فقط می‌دانستم با این که تازه برادر کوچکم به دنیا آمده هیچکس به دیدنمان نیامده. پدرم چند روز است خانه را ترک کرده و پسر خاله‌ی مامان که خیلی با پدرم دوست بود، فراری است.
فقط می‌دانستم دلم برای مامان وقتی که راه می‌رفت چین‌های دامنش می‌رقصید تنگ شده. برای مامان وقتی جلوی آینه‌ی روی طاقچه با نوک پنجه‌های پایش می‌ایستاد و انگشت‌های ظریفش را با کیف می‌کشید روی گونه‌هاش.
ننه چرخید و برادرم را روی پارچه‌های تمیزی که از قبل گذاشته بود با حرص پیچاندش و بند قنداق را سفت بست برادرم گریه‌اش در آمد ننه بلندش کرد و گذاشت بغل مادرم. آه کوتاهی کشید و با گوشه‌ی روسری نم چشمانش را گرفت.
مامان پیراهنش را کشید بالا و پستانش را از زیر پیراهنی گلدارش در آورد گذاشت توی دهان بیقرار برادرم و در حالی که زل زده بود به صورتش از گوشه‌ی دو چشمش اشک پایین ریخت.
باران بند آمد و صدای ناله‌ی گربه‌های توی شیروانی واضح شده بود. ننه با قابلمه غذا آمد توی اتاق و گذاشتش روی بخاری، سفره را پهن کرد و هرچه مادرم را صدا زد نه رویش را برگرداند نه اعتنا کرد. نشستیم رو به روی هم. کاسه‌ام را با ملاقه پر کرد. تلیت کردم و در سکوت با غصه هورت دادم پایین.
ننه کشید کنار و گفت: پاشو جمع کن دختر و اون رختخوابا رو بنداز که من از سر صبح در حال جون کندنم. سر و کله‌ام ورم کرده از خستگی و فکر و بدبختی. پاشو امروز گذشت فردا رو هم خدا رحم بهمون.
سفره را جمع کردم و بخاری را گذاشتم گوشه خانه و رختخواب‌ها را انداختم. آرام زدم روی شانه مامان و با دست اشاره کردم که سرجایش بخوابد. دستم را گرفت و توی دستش فشار داد. من از نگاه‌های مامان می‌ترسیدم.
غلتیدم توی رختخواب پتو را کشیدم روی سرم و به این فکر می‌کردم که کاش فردا که از مدرسه بر می‌گردم پدرم برگشته باشد بعد یادم آمد که ننه گفته بود: تو رو هم دیگه نمیذارن بری مدرسه! ما آبرومون رفته باید از اینجا جمع کنیم بریم. باید جلوی تو رو هم از الان بگیرن! یعنی فردا می‌توانستم به مدرسه بروم. کاش مامان هیچوقت گریه نمی‌کرد کاش گریه‌ها کمتر ناله می‌کردند.
نیمه‌های شب با صدای خروپف ننه و ناله‌های گربه‌ها که به جیغ بدل شده بود از خواب پریدم. نیم خیز شدم ببینم مامان خوابیده که دیدم سرجایش نیست! پتو را رویم پرت کردم. مردمک چشم‌هایم توی تاریکی دنبال مامان کش می‌آمد. گلویم بهم چسبیده بود. یعنی مامانم گذاشت و رفت؟ جرات نداشتم چراغ را روشن کنم. جرات نداشتم ننه را بیدار کنم. قلبم توی سرم می‌کوبید.
دست دراز کردم که ننه را تکان بدهم که کل خانه روشن شد و ننه هراسان از خواب پرید و با دو دست کوبید توی سرش و گفت: یا امام رضا به دادم برس، بدبخت شدم!
من روی زانویم افتادم. ننه شیون کنان با پتو از این سر حیاط به آن سر حیاط دنبال مامان می‌دوید و کمک می‌خواست. مردمک چشمم می‌سوخت اما پلک نمی‌زدم، چشم دوخته بودم به جین‌های دامن مامان که بین شعله‌ها تاب می‌خورد و می‌سوخت و به این فکر می‌کردم که چرا باران بند آمد، برادرم همراه گربه‌ها ناله می‌کرد.

 

شعری از سنگ از انور عباسی(هرس)

مگنوس آروغ میزند و من بر راهروهای تاریخ
بر تو
آوار می‌شوم
در اندازه‌های رضا (که شاه بود) ناگهان نیستی
ای خویش دور شیخ خیابان.
تهرانیترین داماد را داشتی
و همین به تو مجوز این را داد
که داماد مادام العمر تهران شوی
ابتدای فتح مبین از میان پاهای ژاله…
و پیروزی نهایی… به خیال!

شاعر «ابله مرد انکار شده»
پایش را داد
تا آوازه‌خوان اپزسیون شود
و وارطان که هیچ نگفت، هیچ.
او باید میشکست و شکست
تا شما بر موج بنشینید
امواج چپ چپه شده.

آنک تاریخ است هق هق می‌خندد
بر سرنوشت هگمتانه و آنک منم
صبح‌ها به صدای آروغ شاه بیدار می‌شوم
و دیر هنگام شب پس از آخرین آروغ، در خواب
چگونه تن اجدادت را در گور نلرزانم خامنه‌ای؟
حتی اگر شده به ناسزایی سزا.

مگنوس شاه اینجا نه
که شاه تمام دنیاست!
او صبح‌ها آبجو می‌نوشد
و ظهرها هم
و شب‌ها نیز.

مگنوس آروغ می‌زند
اتاقش با او آروغ می‌زند
خانه‌مان با او آروغ می‌زند
خیابانمان و شهرمان و کشور هم
دنیا همراه مگنوس آروغ می‌زند
و من
که مسوفونیکترین پناهنده‌ی تاریخ اسکاندیناوی‌ام
چگونه اجدادت را در گور نلرزانم خامنه‌ای؟
حتی اگر شده به ناسزایی سزا.

مگنوس شاه اینجا نه
که شاه تمام دنیاست
فقط صبح‌ها با آبجویش سیگار می‌کشد
و ظهرها سنوس
و عصرها تا نیمه‌های شب حشیش.
صاحبخانه آنگولاییمان هر روز رو به من می‌گوید:
«رفیق، می‌دانی این مردک خیلی آروغ می‌زند؟»
و انتظار دارد من حرفش را تایید کنم.
من اما از تعجب شاخ در می‌آورم
او چگونه جرات می‌کند به شاه بگوید «مردک»؟
و سپس باز هم می‌کوشم تن اجدادت را در گور بلرزانم خامنه‌ای
حتی اگر شده به ناسزایی سزا.

کریستوفر آنگولایی ادامه می‌دهد:
«به زودی خواهم مرد، اما قسم می‌خورم؛
جایی سرم را زمین بگذارم که در آن خبری از آروغ شاه نباشد»
من می‌گویم:
تهران عروس هزار داماد است
که هرگز زن تهرانی نمی‌شود
به این ترتیب ایران وجودش را مدیون تهرانه خانم است.
شاه آروغی می‌زند و می‌زوزد:
«تهران صورت زنانه‌ی کشتار است»
می‌خواهم بالا بیاورم
اما قبلش باید تن پدرانت را در گور بلرزانم خامنه‌ای
حتی اگر شده به ناسزایی سزا
یا به شعری که بیشتر
به استفراغ کلمات می‌ماند.

 

مدیر
مارس 21, 2021

انور عباسی خط صلح خودکشی خودکشی و جامعه داستان کوتاه سروناز سیستانی شعر شماره 118 قطعات معلق ماهنامه خط صلح