قطعات معلق؛ داستان کوتاه: مهران حمیدی، نقاشی: پگاه سلیمی، شعر: …!
داستان کوتاه: چهرهی درهم یه آیینه نوشته رامین حمیدی
توی تمام زندگیم هیچ وقت این حس رهایی وآزادی رو تجربه نکرده بودم. خیلی خوشحال بودم که خودمو شناختم و دیگه مجبور نیستم از چیزایی که نمیدونم بترسم، انگاری توی مسابقهی دو اول شدم، خوشحال بودم و کل مسیر تا خونه رو که با موتور میرفتیم، سرمو از پشت به شونهی ایمان چسبوندم و به آسمون نیگا میکردم، ذهنم پر از خیالات زیبا بود. رسیدیم خونه و با ایمان خداحافظی کردم و رفتم خونه، دیگه داشت هوا تاریک میشد و شب میرسید، شبایی که واسه من نویددهندهی رویاهام بود و خیالاتم، انگاری نبودِ سینما رو تو ذهن خودم جبران کرده بودم.
خانوادهی ما شلوغ و پرجمعیت بود، چار تا برادر داشتم و یک خواهر، که سه تا برادرم از من بزرگتر بودن و یه برادر و خواهر کوچکتر از خودم. هنوز سرمست از شناختن خودم بودم، از اینکه فهمیده بودم که کی هستم و چی هستم، میخواستم این خوشحالی رو با کسی قسمت کنم و بگم، بعد شام رفتم پیش مادرم که داشت ظرفا رو میشست و با شور و شوق از چیزایی که خونده بودم گفتم، از اینکه مدتها فکر میکردم اصلا من تنهام و تک، از اینکه یه حس طبیعی هست، نمیدونم چرا خوشحالیو تو صورتش نمیدیدم، فقط بهم گفت که دیگه هیچی حرف نزن، این حرفها رو جای دیگه هم نگو، میخواست بیشتر توضیح بده که بابا اومد تو آشپزخونه واسه چای ریختن و اون لحن خشن و تحکم آمیز مادر تموم شد و یهو بحث و عوض کرد و بهم گفت که برو بیرون و تو دست و پام واینسا.
من از اینکه اینقدر با سردی باهام برخورد شد تو ذوقم خورده بود اما باز هم اون سرخوشی درونم سرجاش بود اون شب تا چند ساعت خوابم نمیبرد، همش اون تصویرای بوسه و عشق بازی و حتا سکس که توی اینترنت و کافینت دیده بودم میومد جلوی چشمام، اون شب و با شادی خاصی به خواب رفتم، اما انگار هیچ وقت توی این سرزمین شادیها دوام نداشته و با درد و رنج همراه بوده، اون شب آخرین شبی بود که من با شادی واقعی خوابیدم. فردا صبحش رفتم دبیرستان و با دیدن ایمان دوباره لبخند رو لبم اومد، اون روز یه جور دیگه به حس خودم به ایمان فکر میکردم به اینکه اگه اونم این حسو داشته باشه، به+ اینکه اگه اونم مثل من همجنسگرا باشه، اما خب بارها برام از دخترا و قرار گذاشتنای پنهونی و شیطونیهای پنهونیش با دختر همسایشون گفته بود، میخواستم بهش از چیزایی که دیروز فهمیده بودم بگم اما باز هم یه ترس جلومو گرفت، یاد نگاه نگران مادر افتادم و لحن خشن همراه با ضجه و خواهش و تحکمش که این حرفا رو جای دیگه نگو، این حرفا رو جای دیگه نگو، این حرفا رو جای دیگه نگو، توی ذهنم تکرار میشد، و بهش نگفتم.
مدرسه که تموم شد رفتم خونه و همین که وارد شدم و چهره داداش بزرگمو دیدم و سکوت خونه و نگاههای تند و سرد بقیه حس خیلی بدی بهم دست داد، سکوتی سنگین و پر از سوال. بیتوجه به این نگاهها رفتم تو اتاقی که جا لباسی بود و لباسامو عوض کردم و داشتم میومدم بیرون از اتاق که دیدم داداشام سه تایی اومدن تو اتاق و در و بستن دست هر کدوم یه چوب بود و نگاهها پر از خشونت، تمام تنم شروع به لرزیدن کرد و گفتم چی شده؟ هر کدوم جداگونه شروع کردن به داد زدن و فحش دادن گوه خوردی همجنسگرا شدی! میخوای بری کون بدی و آبرمونو ببری؟ فکر میکنی میذاریم هر غلطی بکنی؟ فهمیدم که مادر به بابا گفته و اون هم قبل اومدن من به داداشام گفته، از این حرفاشون حس تحقیر داشتم، اینکه تو اون لحظه بیارزشترین موجود دنیام. تمام اون خوشیها و خنده، الان تبدیل شده بود به ترس و لرز، داد زدم که من اینجوریم، همجنسگرام، میخوام خودم باشم، میخوام زندگی… دیگه نذاشتن حرفی بزنم و چوبها یکی بعد اون یکی، تو سر و پا و کمر و دستم میخورد و فرصت اینکه تا درد قبلی و متوجه بشم درد بعدی میومد و بعد چند لحظه دیگه اصلا دردی رو حس نمیکردم، از یه جایی به بعد دیگه فقط میفهمی که هستی، حسی دیگه برات نمیمونه، یه نقطه و لحظه که انگار از اونجا میپری و یه فاز جدید میری، یه کس دیگهای میشی، دیگه آدم قبلی میمیره صدای داد و گریه من و فحشها و چوبها بلند بود که مادرم با گریه در و باز کرد و گفت بسه، کشتینش بچه رو و منم از اتاق پریدم بیرون و دویدم سمت در خونه و کفشامو و پوشیدم و از خونه بُدو زدم بیرون.
تمام بدنم درد داشت، دست و کمرم ورم کرده بود و کبود شده بود، چند جای سرم باد کرده بود، پاهام درد داشت، خیابونا خلوت بود و خوشحال بودم که کسی من و اینجوری نمیبینه… رفتم سمت پارک نزدیک خونه و اونجا رو چمنا دراز کشیدم پشتم درد داشت و سرمو که رو زمین گذاشتم هم جای ضربات چوب ورم کرده بود و از درد تیر میکشید، در اون لحظه خودم رو تنهاترین آدم دنیا میدیدم، خانوادهای که همیشه عزیزترینها برام بودن الان غریبههایی بودن که نمیشناختمشون و درکشون نمیکردم، اما خودمو ناامید نمیدیدم، اون لحظه اون نقطهای که ازش پریدم، بهم حس آرامش میداد، بی هیچ دلیلی حس اینو داشتم که من برندهی این دعوا هستم، خودمو جور دیگهای میدیدم به آسمون خیره شدم و سایهی درخت روم افتاد و خواب رفتم بعد چندساعت که بیدارشدم پارکو دیدم که شلوغ شده و پر از سر وصدا. باورم نمیشد تو این صداها تونستم بخوابم. داشت شب میشد، جای کبودیها و زخمها داشت خودشو نشون میداد و درد تنم عمیقتر شده بود ناخودآگاه رفتم سمت خونه و در زدم و رفتم داخل، هیچ کس هیچی نمیگفت و انگاری یک قرارداد نانوشته و نگفته از اون لحظه به بعد بینمون بسته شده بود که هیشکی دیگه از این موضوع حرف نزنه توی چشمای همشون، داداشام و بابا و مامان غم میدیدم و پشیمونی، انگاری همگی با هم کتک خوردیم و همه درد میکشیم اون شب شام نخوردم و زود خوابیدم فردا صب دوش گرفتم و رفتم دبیرستان، خوشبختانه روی صورتم زخمی نیفتاده بود و کبودی دستامو پیراهن آستین بلند میپوشوند و ورمهای سرم رو موهای بلندم، هیچ اثری از زخمها دیده نمیشد، دلِ شکسته رو که هم هیشکی نمیبینه.
نمیدونم چرا دیگه نمیخواستم ایمانو ببینم، وارد کلاس که شدم رفتم ته کلاس نشستم و اصلا نگاهش نکردم، دیگه نمیخواستم باهاش دوست باشم و حرفی باهاش بزنم، انگاری میخواستم همه نشونههای اون روز و اون خوشی رو نابود کنم، یه خودکشی احساسی. روزای اول سخت بود اما کمکم با دیدن کم محلیهای من، اونم خودشو با بقیه سرگرم میکرد و هر دومون کمکم دوستای جدیدی پیدا کردیم و با هم مثل غریبهها شدیم.
اون روزا و اون سال هم گذشت؛ سال بعد قرار شد که ما رو با رشتههای دیگه یه روز واسه اردوی تفریحی ببرن یه جای کوهستانی و خوش آب وهوا، بعد تموم شدن اردو، موقع برگشت متوجه اصرار یه پسره شدم که خیلی دوست داشت توی اتوبوس پیشم بشینه و منم بهش تعارف کردم و صندلی کنارم نشست، اسمش احسان بود و مدتها متوجه نگاههای دزدکیش شده بودم اما جدیش نگرفته بودم، بعد ماجرای اون روز دیگه همش تو خودم بودم و شاید برام این نگاهها بیمعنا شده بود، شروع کرد حرف زدن و معلوم بود که خیلی خوشحاله که پیشمه، نور خوشحالی تو چشماش مشخص بود، با حرارت و مهربونی حرف میزد و تو همون مدت کوتاه صمیمی شدیم، زمان دو ساعتهی برگشت فرصتی برای آشنایی ما بود، بین سکوتمون دستم و تو دستش گرفت و لمس میکرد، حسی که سالها درونم بود آتش گرفت و همون امیدی که تو وجودم بهم قدرت میداد زنده شد، احسان برگشت و بهم گفت مدتها بود که میخواستم بهت نزدیک شم و باهات دوست شم اما خجالت میکشیدم، صورت سفیدش گل انداخت و چشمای روشنش و تو چشمام دوخت، بیهوا یه بوسهی کوچک از گونش گرفتم جا خورد و خندید، منم خندیدم و سرمو روی شونههاش گذاشتم رویاها و خوابای من داشت واقعی میشد، کنارم کسی نشسته بود که حس میکردم دوستم داره و میخواد تا منم بهش توجه کنم. سرمو روی شونههای احسان گذاشتم و اشک ریختم. توی تمام زندگیم هیچ وقت این حس رهایی و آزادی رو تجربه نکرده بودم…
نقاشی: اثر پگاه سلیمی از مجموعهی خانواده
شعر: کانون نویسندگان ایران
بکتاش آبتین
رضا خندان مهابادی
کیوان باژن
آدرس کانون: زندان اوین
بکتاش آبتین پگاه سلیمی چهرهی درهم یه آیینه رضا خندان مهابادی زندان اوین شعر قطعات معلق کانون نویسندگان ایران کیوان باژن مهران حمیدی نقاشی