خاکستر خون – شعری از روناک فرجی
پاهای ایستادهات، عمیقِ بیخیالی ماست، و دورِ زاویهی لبانت، دلمههای خون مگر چقدر از این زمستان مانده، که این جماعت پریدهدل، خواب بهار میبینند؟ و از ما چه مانده، جز دست به دست کردن انفرادیهایمان؟ از ما که از پشت وهمهای متصل به عقل افتادیم، و دیگر نمیدانیم مجمع تشخیص مصلحت عقلمان در کجای دنیا […]...
ادامه مطلب