
امشب هرچه باران ببارد برای من است – شعری از سابیر هاکا
چه وحشتی ست
در انجماد لحظه هایی که خیره می ماند
انسانی در انسانی دیگر
انگار چشم ها بیاد می آورند یکدیگر را
من خدا را خواب دیدم مَردُم
لحظه ای که قلبم زیر آسمانِ بلند تنها بود
اگر دستم را می گرفت
همه چیز تمام بود
اما چنان که آدمی بار دیگر از جایگاه بلند آسمانی اش فرو افتاده باشد
فرو افتادم از خواب
چنان کودکی که انگار می داند
در رفتن دیگر بازگشتی نیست
تنها فریاد زدم؛ نه… نرو
امشب هرچه باران ببارد برای من است
زندگی می میرد
آن جا که رنج ها محکم تر از استخوان هایند
تو اما نیستی که ببینی
چقدر رنج کشیده ام مادر
من زندگی ام
کثیف و لاغر
از رویایی به رویایی
آه روزهای گرسنه و بیهوده من
دل بیچاره ام!
باید خوشبخت تر از آن باشی که درون سینه من بمانی
اما در چشم بی تفاوت سرنوشت ات
چه غم انگیز است
اجتماع تنگدستان و اوباش ها
امشب هرچه باران ببارد برای من است
زندگی را از شانه هایش به دره انداختند
در کوره راه رنج و امید
و قاطر پیر به سوی خانه می گریزد
تا شرمسار ترمان کند
که چه کوتاه است راه ایمان!
این جا، جز دندان گلوله ها هیچ چیز نمی تواند
سینه را تا عمق رنج ها بشکافد
سوراخ گلوله پیداست!
به او گفتم نمیر
که فرو غلتیدن خرده سنگی از هیبت کوه نمی کاهد
اما گریستن مادر از دریاها، چرا
امشب هر چه باران ببارد برای من است
پرواز حقیقت به آسمان کردن پرنده است
و رنج حقیقت انسان
پس چرا
تحمل رنج را باید به حساب پایداری اش گذاشت؟
دست نگهدار مرگ!
ببین با ما چه کرده ای
چگونه ما را رمانده ای
کاش می دانستم
کدام دست به نرمی تن ات را از زیر آوارها بیرون خواهد کشید
در یخ پاره تقدیری که در آن
انسان وقف انسان می شود آیا؟
امشب هر چه باران ببارد برای من است
تنها پرنده هایی بر سیم های خاردار می نشینند
وُ ساعت ها به زندان خیره می مانند
که خود قفس را تجربه کرده باشند
آن سوی شب
سیم های خاردار ابرها را می خراشد
به یقین پرنده بودند اگر باد با خود، نمی بردشان
به یقین پرنده بودند
به یقین زنده بودند ابراهیم
امشب هر چه باران ببارد برای من است
و انسان در برابر ناتوانی بی پایان این ردای بلند
چه تنهاست با رنج هایش
گر نه
این همه اشک به پای این دار
می بایست جوانه ای از آن سر بر می کشید بی شک
بارها و بارها بر این سکو مرده ایم
وُ هر بار از نو
فریاد ما از دهانی به دهانی دیگر پناه می برد
آی مادر نگاه کن
مرده ها سردند، زنده ها سردتر
امشب هر چه باران ببارد برای من است
خسته است او
بگذارید فروغلتد به آرامی
بر سپیده دم جنازه های بی تشییع
که سایه هیچ مردی تنها به خانه باز نمی گرد
بگذارید بمیرد
خونی که نتواند به رگ های خود بازگردد
که آن که می میرد
نه بر خاک می ماند
نه در خاک
امشب هر چه باران ببارد برای من است
خط صلح سابیر هاکا شعر ماهنامه خط صلح