اخرین به روز رسانی:

اکتبر ۲۴, ۲۰۲۴

قطعات معلق؛ داستان کوتاه: سروناز سیستانی، نقاشی: رضا مرادی، شعر: حبیب موسوی بی‌بالانی

داستان کوتاه: چمدان نوشته سروناز سیستانی

در خانواده‌ای که هویت یک دختر با ثبت اسم مردی در شناسنامه‌اش به رسمیت شناخته می‌شد و مادرم یعنی زنی که کمر همت بسته بود برای قد نکشیدنم، برای منی که 16 سال داشتم و سری پر از سودا، راهی وجود نداشت جز ازدواج.
پس چمدانی بستم پر از رویا و راهی خانه مردی شدم که معلم بود و 13 سال از من بزرگ‌تر. بهانه‌هایم برای احساس خوشبختی به اندازه‌ی دنیای آن روزهایم کم و کوچک بود؛ چیزهایی مثل راحتی زندگی در خانه‌ای که روز با صدای غرولندهای مادرم آغاز نمی‌شد و خبری از میهمانان بی‌سروپا و خرده فرمایش‌های پدرم نبود. شوق‌های کوچکی مثل این که می‌توانستم به خودم برسم، غذای دلخواهم را بپزم و منتظر برگشتن شوهرم بمانم و فکر می‌کردم همین‌ها برای یک زندگی بس است. همان شب های اول بود که پی بردم زندگی بعد از کار برای شهاب خلاصه و معنایش چیزی جز سپردن خستگی به تن خانه و روح من نبود با بی‌توجهی به من لیوانی چای می‌خواست و گوشه‌ای که به محتویات گوشی‌اش بپردازد.
به آشپزخانه پناه می‌بردم و آموزه‌های مادرم تند تند در ذهنم سرازیر می‌شد، سعی می‌کردم میز غذا را به بهترین شکل بچینم، یادم می‌آمد که باید ظریف و چابک باشم، باید با تردستی‌های زنانه او را سر شوق بیاورم. بیشترین زمان کنار هم بودن‌مان وقت خوردن شام بود که آن هم مانند تکه نان‌های کوچک سر همان میز یا تمام می‌شد یا بیات. که در جواب‌ مفصل من به سوال‌های سرد او با دو سر تکان دادن تند و سریعش آن میز دایره‌ای یادآوری اینکه فردا کلی کار دارم تمام، برای من با سکوت خانه و جوشش رویا شروع می‌شد.
ساعت‌ها در آشپزخانه غرق افکارم خیره می‌شدم قطرات آبی که از ظرف‌های شسته شده می‌چکید، به نقش‌های سرد گل‌های رو میزی تا وقت گرم شدن چشمهایم. کم کم دریافتم ستاره‌ی این بخت کم نور و سرد است و من برای او جزئی از وسایل این خانه‌ام.
تصمیم گرفتم درس بخوانم با او مطرح کردم قبول کرد، اما با ورود من به دانشگاه مخالفت‌ها از جانب خانواده و اطرافیانش شروع شد. مدام به او می‌گفتند: زنت درس می‌خواهد چکار، دوستاش رو می‌شناسی، خودت می‌بری میاریش.
دخالت‌هایی که مثل علف‌های هرز خیلی سریع باغچه‌ی تازه پا گرفته‌ی رویایم را گرفت. نتیجه‌ی این زمزمه‌ها نسخه‌ای بود که توسط دیگران برای زندگی ما پیچیده شد: بچه‌دار شدن. پسرم که به دنیا آمد تمام هیجان و حواسم متوجه او شد. کم کم پذیرفتم همسن شوهرم هستم. سعی می‌کردم در شان زن یک معلم لباس بپوشم. رفتار کنم. رویاهای قبل از خواب به محاق رفته بودند و در همین گیجی و بیهودگی که در من فرو می‌رفت و آهسته در تنم می‌پیچید فرزند دومم را هم تقدیم این زندگی کردم.
شهاب می‌گفت بعد از ساعت‌های مدرسه تدریس خصوصی می‌کند. بهرحال هزینه‌های زندگی‌مان بیشتر شده بود، سعی می‌کرد قسمتی از زمانی را که در خانه است با بچه‌ها بگذراند و باقی وقت تا خواب را در گوشی‌اش. تمام برنامه‌های مجازی که در آنها حساب داشت را روی گوشی‌ام نصب کرده بودم. جذابیتی برایم نداشتند.
یک شب پس از تلاش بی‌ثمرم برای معطوف کردن توجهش به خودم سر خورده و غمگین به این فکر می‌کردم که علت و اشکال کجاست؟ و طبق معمول در خودم جستجو می‌کردم. جلوی آینه می‌ایستادم به خودم نگاه می‌کردم در خانه راه می‌رفتم و با مجسمه‌ی شماتت‌ها هر چیزی در نگاهم کج و نامرتب بود. از جلوی اتاق خواب که رد می‌شدم توجهم به صفحه‌ی روشن گوشی و صدای خر و پفش جلب شد. نزدیکتر که شدم مطئمن شدم خواب است و برخلاف میلم، مضطرب دست بردم و گوشی را برداشتم. درست روی همان صفحه باز مانده بود و من شاهد منجلابی بودم عمیق بودم، مکالماتی سراسر تلاش برای اغوای شاگردان، آن دخترکان سرخوش.
تمام شب تکرار آن کلمات هرز، آن سبکسری‌ها و شوخی‌های خنک درست ساعت‌هایی که در خانه بود و من تقلا می‌زدم او را متوجه خودم کنم، دلم را به هم زد. به خودم می‌پیچیدم، درد می‌کشیدم زندگی با شهاب تا آن شب زخمی نداشت تنها شبیه این بود که مسیری طولانی را بدون اینکه بدانم برای چه رویده و خسته بودم، اما آن شب زخم از جناق سینه‌ام هم گذشت. درد مرا بالا می‌کشید، نگاه که می‌کردم روی ویرانه‌ای ایستاده بودم که تا آن روز جان کنده بودم به خودم هم ثابت کنم همان زندگی‌ای است که می‌خواستم بسازم و کلمات آن کلمات و لحظات آن لحظات در ذهنم تکرار می‌شد، درد با همان شدت به زمین می‌کوبیدَم.
تا صبح بیدار بودم از خانه که خارج شد چمدان تهی شده از رویایم را پر از نگرانی کردم. دست بچه‌ها را گرفتم و راهی خانه‌ی پدرم شدم. موضوع را گفتم. انتظار زیادی نداشتم، می‌دانستم که پدرم زندگی نکرده‌ی مرا توی سرم خواهد کوبید و اصرار خواهد کرد که بپذیرم این کمترین مشکل زندگی یک زن است اما وقتی با اصرار من برای درخواست طلاق مواجه شد رگه‌های تهدید را نشانم داد گفت که در این شهر آبرو دارد و طلاق با دو بچه محال است. گفت باید فراموش کنم و قول می‌دهد این مسئله را حل کند و من آن را تمام شده بدانم و برگردم سر خانه و زندگی‌ام. مادرم هم که می‌دید هوا پس است این بار شماتت‌های همیشگی‌اش را پیچانده بود لای دلسوزی و می‌خواست به من درمانده در آن حال پریشان هر جور شده حالی کند اگر مردی چشمش دنبال کسی جز زن خودش می‌دود آن زن باید علت را از خودش بداند. حرف‌هایی که دیگر اشمئزاز را تا مرز جنون در سرم تکرار می‌کرد.
بعد از چند ساعتی بالا و پایین پریدن، برای همیشه مطمئن شدم در آن خانه هم جایی ندارم. فکرم آشوب بود. برگشتم به بچه‌ها شام دادم و آنها را خوابندم. منتظر ماندم او هم بعد از مکالمات شبانه‌اش به خواب فرو رود. یک نخ سیگار از پاکتش برداشتم. گوشی‌ام را باز کردم، کام اول را که گرفتم جواب پیام کسی را دادم که از چندیدن هفته‌ی پیش برایم هر از گاهی پیغام می‌گذاشت. بیدار بود و همان لحظه جواب داد. با هر کلمه پاسخ احساس می‌کردم آن کلمات منحوس که از دیشب توی سرم رژه‌وار کوبیده می‌شد له می‌شوند و خشم فرو کش می‌کند.
اوایل صحبتی بین ما نبود جز حرف‌های معمول روزمره، کم کم شروع کردم به گفتن از برودتی که نتیجه‌ی زندگی چند ساله‌ام بود. و وقتی اطمینان نسبی حاصل کردم. از آزار خیانت‌های شهاب به او گفتم. از اینکه دیگر حتی صدای نفس کشیدن او هم برایم غیر قابل تحمل است. امیر هم تجربه‌ی یک زندگی ناموفق داشت که هرگز حوصله‌ی شنیدن قصه‌اش را نداشتم چون تنشه‌ی شنیده شدن بودم و کلماتی که آرامم کند و او هم خوب بلد بود. کم کم مکالمات ما رنگ احساس گرفت و وقتی به خودم آمدم دیدم که هر بار شنیدن صدای او قلبم تندتر می‌تپد. من بزرگ می‌شوم خانه کوچک می‌شود. شهاب غیر قابل تحمل‌تر از همیشه و بچه‌ها، بچه‌هایم تبدیل شده بودند به آینه‌های شکنجه‌ام.
بعد از ملاقات اول‌مان هر روز بی‌تاب و مشتاق از من می‌خواست آن زندگی را رها کنم و به او ملحق شوم. اوایل از شنیدنش هم آشفته می‌شدم و خیلی محکم و تند از او می‌خواستم این درخواست را تکرار نکند. اما بعد از مدتی پی بردم که آن زندگی، آن خانه برایم چیزی جز زندان نبود زندانی که تنها نقطه‌ی اتصالم به آن بچه‌هایم بودند. بچه‌هایی که شاهد بحث‌های هر روزه‌ی ما بودند. بچه‌هایی که قلبم با دیدن تندخویی، میل به انزوای‌شان مچاله می‌شد. اما هیچ چیز دیگر تحت کنترل من نبود. پرخاشگر و بی‌حوصله شده بودم. دیگر خودم پاکت سیگار می‌خریدم تنها ساعات روشن روزم زمانی بود که امیر با من به صحبت می‌نشست. اراده‌ام را از دست داده بودم. خودم را به تصمیمات او سپردم. به من گفت با هم از کشور خارج می‌شویم و ظاهرا فکر همه جایش را کرده بود قبول کردم.
درون چمدان کهنه‌ی تهی شده از رویایم که از نگرانی پر بود عشقی چپاندم پر از تردید با هم سر از ترکیه در آوردیم. بعد از فرو نشستن آن التهاب و عطش، دلتنگی بود که روی سرم هوار می‌شد. به هر دری می‌زدم برای آرام گرفتن، بچه‌هایم در آستانه آن در به من زل زده بودند. من آدم ادامه‌ی این زندگی هم نبودم این را در ماه دوم فهمیدم. پس‌اندازهایمان ته کشیده بود امیر برای من در تولیدی پوشاک کار پیدا کرده بود برای خلاصی از آشفتگی‌های درونم قبول کردم. روزها با بسته‌بندی سر خودم را گرم می‌کردم و شب ها با قوطی‌های آبجو!
برایم اهمیتی نداشت که هر روز برمی‌گردم و مردی را می‌بینم که از فرط نوشیدن بیهوش روی تخت افتاده، برایم اهمیت نداشت که هر روز قول می‌دهد که وضعیت را تغییر خواهد داد که من خرج آن زندگی تاریک را می‌دادم. تنها چیزی که در سرم می‌گذشت تصویر بچه‌هایم بود که از شنیدن صدای‌شان هم محروم مانده بودم.
یک روز کلافه برگشتم، آن نکبت، آن قوطی‌های خالی و آن تن همیشه افتاده و نیمه هشیار، دلم را بهم زد. به خودم که آمدم صدایم توی سرم افتاده بود و خشم و دلتنگی و خستگی تبدیل به نعره‌هایی شده بود که بی‌مهابا می‌کشیدم، به زمین و زمان ناسزا می‌گفتم زمانی به خودم آمدم که سیلی اول صورتم را داغ کرد، باورم نمی‌شد من هم بلافاصله زیر گوش او خواباندم و ساعتی بعد با تنی کبود شده رو نیمکتی نزدیک آن خانه‌ی منحوس مچاله شده بودم و به این فکر می‌کردم اینها تقاص رها کردن بچه‌هایم بود!
مغزم کار نمی‌کرد میان آن همه آشفتگی و سرگردانی تصمیم گرفته بودم برگردم. اما چگونه؟ با گلویی پر از بغض و دستانی لرزان شماره‌ی مادرم را گرفتم. صدایم را که شنید قطع کرد دوباره زنگ زدم، التماس کردم که به حرف‌هایم گوش بدهد. گفتم که پشیمانم. گفتم که این مدت را تنها زندگی کرده‌ام. گفتم می‌خواهم برگردم، دلتنگ بچه‌هایم هستم و بغضم شکست و بغض مادرم هم گفت: صبر کن شرایط را مساعد کنم، گفت که با من تماس خواهد گرفت.
تمام آن روزهای سیاه با تماس مادرم تمام شد. دو هفته بعد به من گفت پدرت را به سختی راضی کردم. بیا!
هیچ چیز نداشتم جز زخم، همه را ریختم داخل چمدان تهی شده از معنا و در روز موعود خودم را به فرودگاه رساندم. تمام مدت چشمم به ساعت بود. وقت رفتن به گیت پروازم تلفنم را از جیبم بیرون آوردم که بعد از چک کردن، خاموش کنم و متوجه پیام خواهرم شدم. نوشته بود: فورا با من تماس بگیر. قلبم فرو ریخت.
با اولین زنگ جواب داد. تا خواستم سلام کنم گفت: هر جا هستی همانجا خودت را گم و گور کن اینجا پدر با دو مرد از دوستانش که برای او اسلحه جور کرده‌اند منتظرند برسی و با ریختن خون تو اعلام کنند بالاخره این لکه‌ی ننگ را پاک کردند.
گفتم: اما من با مامان!
گفت: مامان هم باهاشون هماهنگه!
مکالمه قطع شد و جهان من هم خالی و خاموش. حتی چمدان هم، خالی از رویا، تردید، عشق، از زخم و حتی از خودم.

 

نقاشی: پرتره‌ای از «دایه شریفه» اثر رضا مرادی

شعر: پاندای پستاندار از حبیب موسوی بی‌بالانی

پاندا پستانداری‌ست
که نوشتن از پستاندار بودنش
احتمالا سانسور نمی‌شود
اما اگر بنویسی پاندا پستانداری‌ست
که نوشتن از پستاندار بودنش سانسور نمی‌شود
حتما در قرنطینه که هستی
باید تردید کنی
ممکن است بگیرندت و
ببرندت جایی سیاه
بعد بگویند بیماری حتما
که از پستان‌های پاندا برای بیان تمایلات جنسی بیمارت
شعر درست کرده‌ای
بازجو می‌نشیند و
با قیافه‌ی عاقل اندر سفیه
چند بار مسخره‌ات می‌کند که سوژه کم نیست در دنیا
این همه زیبایی
بعد رفته‌ای سراغ پاندایی پستاندار
که خودش هم نمی‌تواند بفهمد پستان دارد یا نه
بعد شعرت را برایت دوباره می‌خواند
به کلمه‌ی سانسور که رسید
می‌گوید ما کی نوشتن از پستان پاندا را سانسور کرده‌ایم؟
از او نپرس پس من اینجا چه کار می‌کنم
ته شعرت بنویس
هیچ کس در دنیا پستاندار بودن هیچ پاندایی را سانسور نمی‌کند
بعد به بازجو بگو من که نوشته‌ام هیچ کس در دنیا پستاندار بودن هیچ پاندایی را سانسور نمی‌کند
بعد جواب سوال‌های دیگر را بده

مدیر
ژانویه 20, 2021

حبیب موسوی بی‌بالانی خط صلح داستان کوتاه رضا مرادی سروناز سیستانی شعر شماره 116 ماهنامه خط صلح نقاشی