قطعات معلق؛ داستان کوتاه: حمید کریمیفر، نقاشی: فرزانه فرجی، شعر: بکتاش آبتین
داستان کوتاه: فرار از محفل نوشته حمید کریمیفر
آقای بشارت با یک سبیل، یک اورکت سبز و یک عینک کائوچویی و قبل از همه تشریف آورده بود، سر همین اصل به خودش حق میداد اول از همه کتش را دربیاورد، اول از همه عرق بخورد، قبل از همه سرش کمی گرم شود و طبیعتا قبل از همه هم وراجی کند. برای همین وقتی حس کرد همه رسیدهاند، لباسهایشان را عوض کردهاند و نشستهاند پیکبهدست، خوشوبشهایشان را هم کردهاند، لب دیگری تر کرد، پشتبندش یک قاشق ماست خورد، بعد بدون این که بخواهد، لبولوچهاش تا نزدیکیهای چمش یکهو بالا رفت دماغش سقوط کرد تا پایینهای چانهاش، نفس عمیقی کشید، همه چیز را به حالت عادی برگرداند و شروع کرد حرف زدن.
نمیدانم چرا وقتی چند پیک عرق میخورم، شور حسینی میگیردم و دوست دارم از چیزهایی بگویم که زیاد ربطی نه به من دارد و نه به شما. رفقا! امیدوارم از این که رفقا خطابتان میکنم ناراحت نشوید. ما سالهاست همدیگر را میشناسیم، ولی هیچ وقت در مورد تاریخ معاصری که متعلق به ماست و همه به نوعی محصول آنیم گپ نزدهایم. امشب میخواهم از اشتباهات استراتژیک جلال برایتان بگویم و در ضمنِ حرفهایم تقدس ازدسترفتهی جزنی را به او برگردانم. به حرمت شبنشینیهایمان قسمتان میدهم چند ساعت تحملم کنید و بگذارید صفایم را با شما مشترک بشوم. مکث کوتاهی کرد و خواست پی حرفش را بگیرد که یکهو نگاهش افتاد به نگاههای بقیه که کاتورهای و پیاپی با چشمهایشان از هم میپرسیدند، «چی شد؟ چند ساعت!؟»، آقای بشارت که خودش هم میدانست سوتی داده و از همین اول نقشهاش را برای تِلیت مخ بقیه لو داده و این را هم میدانست که اگر بلافاصله پی حرفش را نگیرد هیچکی از صفایش بهرهای نخواهد برد و اجازه هم نخواهد داشت رفقا خطابشان کند و مخشان را تالاپ تولوپ …، کمی دستپاچه شده بود. میدانست که خیلی سریع همه چیز عوض خواهد شد و مثل همیشه هر کسی از هر دری چیزی خواهد گفت و او باید امشب هم مست و پاتیل برگردد خانهی پدرش و شب زیر پتو جلق بزند. پس بیخیال روشن کردن سیگارش شد، دهان باز کرد و خواست بگوید رفــ… که مریم، رو کرد به سینا و با لحن کشیده، مضطرب و البته آبداری گفت، «سیناااا، دیدی ممد امشب چه شیطون شده؟». مداخلهی مریم مثل صاعقه همه را از جا پراند. همه با ذوق رو کردند به ممد، پیکها را بالا گرفتند، زدند به سلامتی ممد و سلامتیِممد-کنان کانون را از بشارت به سمت ممد عوض کردند. الآن دیگر جفت چشمهای از خطرِ بشارترسته زل زده بودند به ممد و یکییکی زیباییهای ممد را دید میزدند. بشارت سیگارش را روشن کرد و خاموش ماند تا در فرصتی مناسبتر حملهاش را از سر بگیرد.
ممد لاک بنفش تند و براقی زده بود، یک دسته از موهای جلوییاش را بنفش کمرنگتری کرده بود و سُرش داده بود روی پیشانی به سمت بالای چشم و گوش راستش، تیشرت نفتی کمی چسبان کمی گشاد تنش بود و شلوار کتان تیرهای پایش. پوست صورت و دستش هم کمی تیرهتر از قبلنها میزد، انگشتِ اشارهی کشیده و نازکش را که با بقیهی انگشتهایش دور پیکش حلقه شده بود از پیک و از بقیهی انگشتها جدا کرد و با چشمک شیطنتآمیزی رو به بشارت، سلامتی رفقایی سر داد و پیکش را رفت بالا. وقتی داشت پیکش را میخورد همه میخندیدند و مطمئن شده بودند دیگر بهکلی از دست بشارت خلاص شدهاند و میتوانند روال همیشگیِ مهمانیشان را پی بگیرند و برقصند و بخندند و وقتی کمی سرشان گرمتر شد توی گوشهکنارهای هال و آشپزخانه یا توی یکی از اتاقها همدیگر را بوسهای یکی دو ثانیهای و کاملن یواشکیِ همینجاچالشکن بکنند و ممد را با هیولایی مثل بشارت تنها بگذارند و بعد دوباره برگردند و لاسهای چند دقیقهای در مورد سینما قلهک و آیفون و برجام و بام و شام و کام و چیزهای دیگر بزنند.
چسب قانون اول کانونهای آنهاست، چسب با قدرت جذبهای متنوع و با ماندگاری ثابت، ماندگاری تا حدی که گوشت هم را بخورند ولی استخوانش را دور نیندازند. استخوانها بخشی از همان ماندگاریست که باید حفظش کرد، سنگ قبرش را یا نام و نشانش باید حفظ شود به هر حال. ماندگاری قانون دوم آنهاست، قانونهای دیگری هم دارند مربوط به بیرون از خودشان. بیرون از آنها همه چیز نجس است، مخصوصا اگر بیرونشان چیزی نباشد شبیه به خودشان، چیزی باشد شبیه به لواط مثلن. در این موارد تا وقتی که دور باشد میخندند، نزدیک که شد هفتتیر میکشند.
حالوهوای من هم طوریست که از دور بهم میخندند و از نزدیک نشانهاش میروند، برای همین مجبورم به چیزی نزدیک نشوم، در واقع به هر چیزی نزدیک نشوم، همین باعث شده از نظر فیزیولوژیک فرقهایی با بقیه داشته باشم. آرامتر، آهستهتر و باحوصلهتر، کمتر هیستریک و خیلی کمتر از بقیه هَوَل، کمحرفتر و بیهیچ ارتباط اضافی، بی چسبیدنهای بیخود، در هواهای سرد مخصوصن دور از کانونهای گرم. و منتظر شکار چیزی که بشود بهش نزدیک شد، با حرکاتی آرام که سردی هوا اقتضا میکند، با بیشترین طاقت در برابر سرما و کمترین تکان به قصد ذخیرهاش برای روز مبادا، برای دستدادن با همان پسری که مردمک چشم راستش توی هیچ هوایی هرگز تکان نمیخورد. صاف و ثابت و باحوصله، به دور از همهی نگرانیهایی که آدمهای معمولی با چشمهای گستاخشان تف میکنند توی صورت آدم، دست مَمد را گرفتم و بردمش سمت خانه، تا دیگر هیچ مانعِ جذابی چسبیدنهای درونخودی بقیه را از شر بشارت خلاص نکند. تا اگر ممد زد به سرش و خاست نزدیکشان شود به رویش هفتتیر نکشند. اینطوری آنها هم هیچ طعمهای برای پناهگرفتن در مقابل چنگالهای تیز سِبیل «رفیقبشارت» ندارند، باشد که تکهپارهشان کند.
نقاشی: اثر فرزانه فرجی از مجموعهی مکانهای حمام (bathroom places)
شعر: خیابان کهنهکار از بکتاش آبتین
تیرآهن خالی میکنند
و من مشغول ساختن رویایی تازهام
اگر در سرم لولایی داشتم
گردنم را کامل میچرخاندم
و نگاهم را روی تو قفل میکردم
خیابانی کهنه کار
لخته لخته آکنده از آسفالتی پریشان
آزادی خیابانی بالابلند بود
آنچنان که جانهای بسیاری در او خونی شدند
تیرآهن خالی میکنند
و من مشغول ساختن رویایی تازهام
از سلولی تاریک
به راهرویی باریک میچرخم
احتکارچی بغض و فقیر اشکم
و این لحظههای آخر را
چشم در چشم تو قدم میزنم
در تاریکی مشغول توام
گرم و خیس
و در آخرین لحظه
میخواستم بر گونههایت دست ببرم
اما افسوس
من با چشمهای بسته و
دستهای بسته
تیرباران شده بودم.
ادبیات بکتاش آبتین حمام گمشده حمید کریمی فر خیابان کهنه کار داستان کوتاه شعر فرار از محفل فرزانه فرجی نقاشی