تعقیب، ربایش، تکذیب؛ گفتگو با فرج سرکوهی
در رو در روی این شماره از ماهنامه ی خط صلح، به سراغ آقای فرج سرکوهی رفته ایم. فرج سرکوهی متولد آبان ماه سال ۱۳۲۶ در شیراز است. او دوران مدرسه ی خود را در همان شهر گذراند و سپس برای ادامه ی تحصیلات به تبریز رفت و در دانشگاه تبریز علوم اجتماعی و ادبیات فارسی خواند. آقای سرکوهی، عضو كانون نويسندگان ايران و سردبير نشريه ی ادبی آدينه بود.
آقای سرکوهی که سابقه ی تحمل سال ها زندان پیش از انقلاب بهمن 57 را نیز دارد، در سال 1375 در فرودگاه توسط ماموران وزارت اطلاعات بازداشت شد و اعتراض های زیادی نسبت به بازداشت وی در داخل و خارج از کشور صورت گرفت.
فرج سرکوهی علت بازداشت(ربوده) شدن خود را این گونه شرح می دهد: “پس از انتشار نامه ی ما با بیش از 60 امضا در اعتراض به بازداشت آقای سعیدی سیرجانی و به وِیژه پس از انتشار متن 134 نویسنده در اعتراض به سانسور، وزارت اطلاعات، به دستور شورای امنیت ملی، برنامه ی حذف فیزیکی نویسندگان منتقد و مخالف و فعال در کانون نویسندگان را در دستور روز گذاشت. شورای امنیت ملی به این نتیجه رسیده بود که حذف فرهنگی با واسطه ی سانسور، سانسور تحمیلی و دیگر مکانیزم های سرکوب فرهنگی کافی نیست و نتوانسته است روشنفکران مستقل از حکومت را ریشه کن کند. پس به وزارت اطلاعات دستور داد که حذف فیزیکی روشنفکران مستقل از حکومت را با خذف فرهنگی همراه کند.
من در جمع مشورتی کانون نویسنگان فعال بودم. یکی از اعضای هیات 8 نفره ی منتخب جمع مشورتی کانون نویسندگان بودم که برای متن 134 نویسنده، امضا گردآوری و آن را منتشر کردیم. هم چنین سردبیر مجله ی آدینه بودم و بالارفتن تیژاژ، نفوذ و اعتبار این مجله، که فضایی بود برای روشنفکران مستقل از جناح های حکومتی، وزارت اطلاعات را نگران کرده بود. فعالیت در کانون نویسندگان و سردبیری مجله ی آدینه از دلایلی بود که نام مرا نیز در فهرست کسانی که باید حذف و کشته شوند، نوشتند.”
آقای سرکوهی با اشاره به تحت فشار بودن مکرر از سوی نهادهای امنیتی می گوید: “چندین بار و به دلایل گوناگون احضار و تهدید شدم. یکی دوبار نیز من و چند نویسنده ی دیگر را به وزارت اطلاعات احضار و تهدید کردند. از جمله در روزی که خبر مرگ سعیدی سیرجانی اعلام شد. یک بار نیز به اتفاق 18 نویسنده ی دیگر اعضای جمع مشورتی، مرا بازداشت کردند. بار دیگر من و چند نویسنده ی دیگر را در میهمانی رایزن فرهنگی سفارت آلمان دستگیر کردند. در ماجرای معروف به اتوبوس مرگ ارمنستان نیز، وزارت اطلاعات کوشید بیش از 21 نویسنده و روزنامه نویس از جمله مرا به دره پرتاب و بکُشد. در باره ی این ماجراها بسیار نوشته اند و من نیز در کتاب یاس و داس در این موارد نوشته ام…آخرین بار روز ۱۳ آبان ماه، به هنگام سفر به آلمان برای سخنرانی، در فرودگاه مهرآباد تهران دستگیر شدم. ماموران وزارت اطلاعات مرا پس از گذر از گیت کنترل گذرنامه و پای هواپیما بازداشت کردند و از همان جا با چشم های بسته به یکی از زندان های مخفی وزارت اطلاعات بردند.”
“…45 روز در یکی از زندان های مخفی وزارت اطلاعات در سلول انفرادی بازداشت بودم. بدان روزگار آقای علی فلاحیان وزیر اطلاعات بود و آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور. روزنامه های جمهوری اسلامی نوشتند که فرج سرکوهی به آلمان سفر کرده و در آن جا ناپدید شده است. آقای رفسنجانی، رئیس جمهور وقت، در یک نشست خبری در پاسخ به یک خبرنگار اروپایی گفت که سرکوهی در هلند یا آلمان است. آقای علی ولایتی، وزیر خارجه ی وقت، در نامه ی رسمی به چند نهاد بین المللی از جمله اتحادیه ی اروپا سخنان آقای رفسنجانی را تکرار کرد.
وزارت اطلاعات می خواست مرا بکشد و مسئولیت قتل را بر عهده نگیرد. پیش از بازداشت من احمد میرعلائی، مترجم برجسته و عضو کانون نویسندگان را در اصفهان و سعیدی سیرجانی را در زندان، در تهران کشته بودند.
اما به هر حال داستان وزارت اطلاعات درباره ی سفر من به آلمان، با ناباوری عمومی رو به رو شده بود. دولت آلمان اعلام کرد که سرکوهی وارد آلمان نشده است. ایرانیان خارج از کشور، رسانه های فارسی و غیر فارسی زبان، نهادهای بین المللی مدافع حقوق بشر از جمله انجمن قلم، عفو بین المللی، خبرنگاران بدون مرز و غیره کمپین بزرگی را سامان دادند. به مثل یاتا(انجمن بینالمللی حمل و نقل هوایی) اعلام کرد که بر اساس ادعای جمهوری اسلامی سرکوهی به آلمان سفر کرده و بر اساس مدارک فرودگاه های آلمان، سرکوهی به آلمان نرسیده پس او در هواپیمای شرکت ایران ایر ناپدید شده و این شرکت برای مسافران امن نیست و پروازهای آن به فرودگاه های بین المللی مجاز نیست.
وزارت اطلاعات در نتیجه ی کمپین گسترده مجبور شد مرا آزاد کند به شرط آن که در مصاحبه ای بگویم که من در آلمان و ترکمستان بوده ام و ماجرای ربودن و بازداشت را به هیچ کس نگویم.”
از او در مورد نحوه ی برخورد ماموران، می پرسیم: “برخورد بازجویان و شکنجه گران با من برخوردی بود که با غیر خودی ها و با اعضای گروه های سیاسی چپ و مجاهدین می کردند. یعنی خشن ترین و وحشیانه ترین شکنجه های جسمی و روانی. برخورد وزارت اطلاعات و دیگر نهادهای امنیتی با فعالان سیاسی غیرمذهبی یا مجاهدین، با چپ ها و نویسندگان غیر حکومتی تفاوت دارد با برخورد آن ها با اصلاح طلبان مذهبی یا هواداران جنبش سبز.
حکومت جمهوری اسلامی ما نویسندگان را اسب تروای فرهنگ غرب تلقی می کرد. از نظر جمهوری اسلامی تفاوت فرهنگی مسئله ای امنیتی است و این حکومت با فرهنگ برخورد امنیتی می کند. حکومت بر آن است که فرهنگ تک صدایی دینی و مکتبی خود را بر جامعه تحمیل کند و هرنوع دیگر اندیشی یا تن ندادن به فرهنگ رسمی دولتی را تهاجم به خود تلقی و با خشونت سرکوب می کند.”
از وی می خواهیم که در خصوص شکنجه های زمان بازداشت اش بگوید: “در این 45 روز بیش ترین شکنجه جسمی و روانی بر من اعمال شد. شکنجه های 45 روز زندان اول را در کتاب یاس و داس و چند داستان و نامه ای که با عنوان زجر نامه ی فرج سرکوهی در ایران و در نشریات اروپا منتشر شد، نوشته ام. در آن 45 روز زنده به گور بودم. آن ها خبر منتشر شده در روزنامه ها را به من نشان دادند که مدعی ناپدید شدن من در آلمان بودند. معلوم بود که راهی و قصدی جز کشتن من ندارند زیرا رسما اعلام کرده بودند که سرکوهی در آلمان است و نمی توانستند مرا آزاد کنند.”
این زندانی سیاسی سابق علت بازداشت مرتبه ی دوم خود را این چنین عنوان می کند:”پس از آزادی می دانستم که وزارت اطلاعات مرا خواهد کشت چون از افشای واقعیت می ترسد. نامه ای نوشتم و پنهانی به خارج از کشور فرستادم. چند کپی آن را هم در ایران به دوستان دادم. در آن نامه نوشته بودم که این نامه 3 روز پس از مرگ یا بازدشت من منتشر شود. این نامه گزارشی است از آن چه در آن 45 روز بر من گذشت و گزارشی است از برخورد خشن جمهوری اسلامی با روشنفکران و کانون نویسندگان.
این نامه در اغلب نشریات اروپایی منتشر شد. در داخل کشور نیز با نام زجرنامه ی فرج سرکوهی منتشر شد. بعدها دانستم که آقای پیروز فقهای دوانی در تکثیر و توزیع این نامه نقش بسیاری داشته است. او نامه را تکثیر کرد و نوشت تکثیر از فیروز فقهای دوانی. پیروز فقهای دوانی چند سال بعد در ماجرای معروف به قتل های زنجیره ای کشته شد و کار شجاعانه ی او در تکثیر نامه من از دلایل قتل او بود. با انتشار نامه در خارج از کشور من بازداشت شدم. این بار پس از 3 روز خبر بازداشت مرا اعلام کردند.”
آقای سرکوهی ادامه می دهد: “نخست 9 ماه در سلول انفرادی زندان توحید بودم. زندان توحید در دوران شاه نخست موقت شهربانی بود و بعد به زندان کمیته ی مشترک ضد خبرابکاری بدل شد. پس از انقلاب این زندان با نام بند 3000 در اختیار اطلاعات سپاه بود و پس از تشکیل وزارت اطلاعات با نام زندان توحید به این وزارتخانه واگذار شد. این بار مرا محاکمه و به اتهام دروغین «رابطه با ضد انقلاب، جاسوسی و رابطه ی نا مشروع» به «3 بار اعدام» محکوم کردند.
9 ماه در انفرادی زندان توحید در انتظار مرگ و اجرای حکم اعدام بودم و از همه جا بی خبر. پس از آزادی دانستم که انتشار گسترده ی نامه در داخل و خارج از کشور کمپین اعتراض به زندانی شدن مرا تقویت کرد. اتحادیه ی اروپا و برخی دولت های اروپایی از جمله دولت آلمان، سوئد، دانمارک و غیره در اثر فشار افکار عمومی خود، به ناچار در مسئله ی من دخالت کردند و از دولت ایران خواستند که مرا آزاد و از اتهام جاسوسی تبرئه کند. ماجرای من با ماجرای خروج سفیران اتحادیه ی اروپا از ایران گره خورد و آزادی و تبرئه ی من از اتهام جاسوسی، یکی از شرایط برگشت سفرا به ایران بود.
پس از 9 ماه انفرادی و انتظار اعدام دوباره مرا محاکمه و از 3 اتهام قبلی «رابطه با ضد انقلاب،جاسوسی و رابطه ی نامشروع» تبرئه و به اتهام تبلیغ علیه جمهوری اسلامی به دلیل نوشتن نامه ی معروف به یک سال زندان محکوم کردند. مرا به زندان اوین منتقل و پس از گذراندن یک سال محکومیت آزاد شدم. چند ماه به من پاسپورت نمی دادند تا با از سر و صدا افتادن ماجرا مرا بکشند اما با فشار سازمان یونسکو مجبور شدند که به من اجازه ی مسافرت بدهند.”
آقای سرکوهی درباره ی اعدام های نمایشی اش این چنین می گوید: “در همان دوره ی 45 روزه، سه بار مرا به صورت نمایشی اعدام کردند. این اعدام ها را باور می کردم چون اعلام کرده بودند که سرکوهی در آلمان است. یک بار هم در 9 ماه بعدی اعدام نمایشی کردند این بار هم باور کرده بودم؛ چون به 3 بار اعدام محکوم شده بودم.”
با توجه به این که آقای سرکوهی سابقه ی تحمل زندان پیش از انقلاب بهمن 57 را نیز در پرونده ی خود دارد، از او می پرسیم که تفاوت شکنجه و زندان در این دو دوره چه بود: “من در دوران سلطنت پهلوی دوم نیز چندین بار زندانی شده بودم و آخرین بار حدود 8 سال در زندان بودم. در آن روزگار نیز شکنجه های جسمی و روانی اعمال می شد اما بیش تر در زمان بازجویی و به قصد گرفتن اطلاعات. پس از دادگاه، شکنجه ی جسمی به تقریب و جز در مواردی، متوقف می شد.
شکنجه های رایج دوران شاه آپولو، شلاق زدن بر کف پا، دسبند قپانی، آویزان کردن از دست یا پا، سوزاندن نشیمن گاه و پشت، بی خوابی، کشیدن ناخن ها، انفرادی طولانی مدت و غیره بود. من در زمان شاه با شلاق و آویزانک زدن و بی خوابی طولانی، شکنجه شده و یک بار یک سال در تهران و یک بار یک سال و نیم در زندان زاهدان انفرادی بودم. در جمهوری اسلامی با شلاق، آوِیزان کردن و دستبند قپانی، بی خوابی و شکنجه های روانی، شکنجه شدم. در جمهوری اسلامی شکنجه های دوران شاه رواج داشت اما شکنجه های دیگری مانند جوجه کباب کردن را هم به آن اضافه کرده بودند. شکنجه ی روانی در واقع در جمهوری اسلامی تشدید شد و بسیار رایج بود. به مثل، من 3 بار اعدام نمایشی شدم. اما به نظر من اثر شکنجه های روانی وقتی است که با شکنجه ی جسمی همراه شوند.”
“یکی از موثرترین شکنجه های روانی به کار بردن اطلاعات زندگی قربانیان در بازجویی است. قربانی شکنجه شده، شلاق خورده و بی خوابی کشیده را به اتاق بازجویی می آورند و با اطلاعات جزئی از زندگی شخصی او، به او شکنجه ی روحی می دهند. به مثل، این ها در اتاق خواب من شنود گذاشته بودند و نوار ارگاسم مرا در بازجویی تکرار می کردند…”
سرکوهی می افزاید: “کاراترین شکنجه شلاق کف پاست. اگر مثلاً به پشت یا نشیمن گاه شما شلاق بزنند، بعد از مدتی بی حس می شود اما پا بی حس نمی شود و چون مجبورت می کنند، بدوی، خون در پا جریان پیدا می کند و دوباره می توانند بزنند. برخی شکنجه ها مثل سوزاندن را نمی شود در مدتی طولانی ادامه داد اما شلاق کف پا را می توان هر روز و هر شب و چندین ماه ادامه داد.”
“…در برخی موارد، به مثل در مورد ما نویسندگان، شکنجه از طریف تعقیب محسوس نیز رایج است. این ها پیش از بازداشت مدتی قربانی را به نحوی تعقیب می کنند که قربانی متوجه شود. در موقعیت استبداد قربانی انتظار هر خشونتی را دارد و وقتی متوجه می شود که تحت تعقیب است از خود می پرسد چرا؟ چه اشتباهی کرده است و غیره. تعقیب محسوس قربانی را به بازجوی خود بدل می کند. قربانی مدتی خود را آزار می دهد و از دورن خورد می شود و در این هنگام او را بازداشت می کنند.
انفرادی طولانی مدت هم از بدترین شکنجه های روانی است. در انفرادی رابطه ی انسان با انسان های دیگر، رابطه ی انسان با رنگ و آفتاب و زندگی قطع می شود. حواس بی کار و تخییل علیه آدمی فعال می شود و غیره اما من می دانستم که چگونه بر انفرادی پیروز شوم. هر کس راهی دارد؛ من در ذهنم رمان می نوشتم. این تجربه را در یکی از داستان هایی که نوشته ام و چاپ شده می توان خواند.”
“در 45 روز اول شکنجه ها به قصد خردکردن من بود. از من اطلاعات نمی خواستند چون اطلاعاتی نداشتم. فعالیت ما در کانون و آدینه علنی بود . ما چیزی برای مخفی کردن نداشتیم. صورت جلسه های مذاکرات کانون را چند ماه پیش از بازداشت من برده بودند و داشتند. به علاوه فعالیت ما در کانون علنی بود و در آدینه هم همه چیز علنی بود، بنابراین آن ها از من اطلاعات نمی خواستند اما شکنجه می دادند تا مرا خرد کنند؛ اما در 9 ماه بعدی شکنجه انتقامی بود. با انتشار نامه ی من دروغ آن ها افشا شده بود. برای اولین بار در ایران نامه ای منتشر شده بود که صریح و روشن اقدامات وزارت اطلاعات را علیه نویسندگا نو روشنفکران گزارش می کرد. به شدت عصبانی بودند و به شدت مرا شکنجه کردند.”
آقای سرکوهی در پایان، در مورد تاثیرات شکنجه می گوید: “شکنجه ی جسمی دردآور و زجر مدام و ترس از زجر رنج آور است. گوشت و پوست آدم ها برای شلاق ساخته نشده است. برخی شکنجه ها تاثیر ات دراز مدت هم دارند. من در زندان یک بار سکته کردم. یکی از رگ های من بسته شد و به دلیل این که مرا به بیمارستان نبردند این رگ بسته هم ماند. یکی از کلیه های من از بین رفت. من سنگ کلیه داشتم اما چون بیش از 3 بار در روز اجازه یتوالت رفتن نداشتم آب در کلیه جمع شد و بافت کلیه را از بین برد.
تاثیر شکنجه های جسمی و روحی باقی می ماند. قربانی شکنجه هرگز از شکنجه رها نمی شود. من هنوز هم، شب ها کابوس می بینم و از خواب می پرم و دچار بی خوابی می شوم. آدمی که شکنجه شده باشد بیمار می شود و این بیماری هیچ وقت درمان نمی شود. کسانی مثل من که شکنجه ی جسمی و روحی شدیدی شده اند بیمارانی هستند که تا آخر عمر از تاثیرات شکنجه رنج می برند و رفتار عادی ندارند.”
ماهنامه شماره ۳۴