صلح – شعری از ژاکان باران ملکشاهی
سرفه های مدام
گلویی چرکین
خلطی خون آلود
حال و هوای این روزهای زمین…
زمین؛
این حریص پیر نق نقو
که رودبارهایش شیرابه خون
خانه هایش زندان، زندان هایش سلول
سلول ها سردابه هایی نمور
قانونش جنگل، جنگل هایش چوبه های دار
حاکمان
پنهان پشت نقاب آزادی
برافراشته اند پرچم های صلح
بر گورهای دسته جمعی
هر دم با کتابی آسمانی
در جنگ خدایگان
و چون خفاش ها در تاریکی شب از اسبان،
سرمستانه می مکند خون
از مردمانی که خود گشته اند سرسپرده ادیان
ژنرال ها
ارکستر وحشت اند و از ترس فراموشی
می نوازند سمفونی مرگ
بر استیج بی جان شهر
خانه خانه است
که با صدای غرش توپ
بر می خیزد به رقص
تا به وجد آید ژنرال و بنگارد ملودی های تازه
***
سپیده دم است و من هنوز بیدار سنگر
با چشمانی پر از خواب های شکسته
و انگشت هایی بی رمق از شلیک های پیاپی…
انگشت هایی که دیرزمانی
خالقی بودن بر شعر عشق و آزادی
اینک سراینده ترانه مرگ
در دیوان جنگ و خون و جنون…
کنار من
زنی جنگجو
در سکوت صبح
خسته از نبرد سنگین دیشب
رفته است به خوابی آرام
می توانم ببینم
رسیدن بهار را
از شکوفه های معطر روئیده بر آن گیسوان آشفته
خدا می داند
چه کسی دل بسته اوست
و از بوته کوچک لب هایش
آرزوی چیدن چه توت های سرخ دارد
به ناگاه صدای ناله گلوله ای
می شکند سکوت صبح
من
هدف تک تیرانداز…
گلایه ای نیست
از گلوله داغِ سرکش
که عجولانه در راه قلب من است
تا بازداردش از تپش
می دانم
سربازی که می کشد ماشه را
چون من در انتظار است
که به سر آید این جنگ لعنتی و درپیش گیرد راه خانه را …
شاید
مادر او نیز
هر روز پشت پنجره کوچک اتاق
نشسته چشم به راه
و زمزمه میک ند شعرهای دفترش
به امید بازگشت او…
خط صلح ژاکان باران ملکشاهی شعر صلح ماهنامه خط صلح