ما چند نفر بودیم – شعری از حامد رحمتی
ما چند نفر بودیم
بهار
از شکافِ دیوار
هنوز پیدا بود!
یعقوب
از پسِ میله ها شنید
پدر شد؛
و گفت: نامش را
دریا.. یا آسمان
بگذارید!
ابراهیم
از پسِ میله ها فهمید
مادرش مُرد
و رخت سیاهش را
به تن کشید!
اما یحیی
با دانه های خرما
در تاریکی
تسبیح می ساخت
و ذکر ایام میگفت…
زن جوانش رفته بود
به آبی ها
اما من تنها بودم
نه نامهای…
نه فرزندی زیبا
نه.. زنی جوان
سال ها می گذرد
و دانه هایِ برف
طبیعتم را
سرد.. میکند!
و هنوز
در انفرادیِ سلولم
می تراشم
موهای زائد را
می تراشم
اندام محو زنی را
که تنها در خیالم
راه می رود
و بوی عطرش
گاه
اغواگر است!
امروز
از دریچه سلولم
کسی به دیدار آمد
با گلی… پژمرده
در دست هایش
مرگ
لبخند می زند
نگاهم می کند
و من
لب های چمدانم را
آسیمه سر می بندم.
مدیر
آگوست 24, 2018
حامد رحمتی خط صلح شعر ماهنامه خط صلح