اخرین به روز رسانی:

مهٔ ۲۲, ۲۰۲۵

با شکوفه‌ها اگر نیامدم – شعری از شهریار بهروز

با دختر کوچکت بگو:

گاهی کلاغ‌ها هم به خانه می‌رسند

و در عطر موهایِ  تو اندوهی بزرگ می‌شود

که ژرفای شبی بلند را دارد

بگو در قدم زدن‌هایمان همیشه سنگی هست

که پاهایمان را سمت خود می‌بَرَد

که یک قصه می‌تواند

مثل جانی تا لب رسیده به سر رسد

اما تمام نشود.

 

بگو تنها کشته‌ها پایان جنگ را دیده‌اند

و بازگشت به معنای زنده ماندن نیست

که همیشه دستی در عمقِ خواب‌هایمان

چراغ را روشن می‌کند

آب می‌آوَرَد

و ما را دوباره به خواب می‌سپارد

بگو وقتی غریبه‌ای زنگ در را می‌زند

همیشه احتمال خبری غمگین هست.

 

با دخترت بگو

یک قصه می‌تواند تمام شود

مثل عروسکی از یاد رفته زیرِ تخت

یا لانه‌ای از درخت افتاده

بگو این قایق‌ها هستند که رود را می‌برند

ابرها هستند که آسمان را نگه داشته‌اند

بگو هیچ چیز

آن‌طور که ما دیده‌ایم نبود.

 

بگو ما با استخوان‌هایمان دلتنگ می‌شویم

با استخوان‌هایمان دل می بندیم

و با استخوان‌هایمان می شکنیم

بگو قلبِ آدم‌ها سفید است

و سرخ استعاره‌ای‌ست که طعم آهن دارد

بگو همیشه سنگری خالی‌ست

همیشه سربازی تنها

و همیشه سنگر خالی دیر به سرباز تنها می‌رسد

و دیر رسیدن

نوع دیگری از نرسیدن است

 

با دخترت بگو

بهار که بیاید

ما دوباره تنگ را پرآب می‌کنیم

حتی اگر

خبری پشت در نباشد

پایی برای قدم زدن

دستی در عمق خواب‌هایمان

و بابایی برای بغل کردن؛

 

بگو ما در امتداد هم‌ایم

و حتی اگر بهار نرسد

باید قصه‌ای تازه آغاز ‌کنیم

مدیر
آوریل 21, 2018

خط صلح شعر شهریار بهروز