
شهر مرزی – شعری از شهریار بهروز
وزنِ یک اسلحه چقدر است؟
میترسم کتف تو را بیازارد
و خون که لبخندی سرخ بر چهره دارد
گردنت را بوسیده باشد
پیش از آنکه من
سیمهایِ خاردار را بچینم
و به پیشبازِ آزادی بیایم
می ترسم،
تو را بی دلیل از دست داده باشم.
مویِ بافته در لباسِ رزم
بویِ بالِ پرنده میدهد؟
تنهاییِ تو در ویرانهها راه میرود
و بژی کوبانی می خواند.
در اتاقی که دستهای تو موهات را شانه میکشید
بمبها خمیازه میکشند
خمپارهها زوزه میکشند
و این هیاهو
چیزی از تنهاییِ تو را کم نمیکند
میترسم،
میترسم رفته باشی
و تنهاییات را با خودت برده باشی.
عزیزم
ما پیش از آنکه زاده شویم
گلوله خوردهایم
و سرهامان
چون گویِ سنگینِ زندانیان
بر مرزها میغلتد
و به یاد میآورد
خون
لبخندی سرخ بر چهره دارد
میترسم،
میترسم دستهایم
برای فشردنِ دستهایِ تو دیر برسند
و زانوانِ لرزانم
نتوانند بر مزارِ تو کُردی برقصند.
لباسی که تو پوشیدهای
با بویِ باروت وُ بر اندامِ تو زیباست
این را فقط سکوت تانکها و تفنگها میداند
نباشی اگر
لباسها خالی میمانند
و خون که لبخندی سرخ بر چهره دارد
خون گریه خواهد کرد.
احساس میکنم
گوژپشتی در من است
که ناقوسها را به صدا در میآورد
و از بلندایِ باروها وَ منارهها
به سمتِ تو میآید.
من زنی را خواب دیدهام
که عجیب شبیه تو بود
و گودالی
به قدرِ قامت من حفر میکرد
میترسم،
میترسم پیش از آنکه تو را دیده باشم، بمیرم
و مرگ نتواند تسکینم دهد.
باید پوتینهایم را از گنجه درآورم
با هراسِ مادر وداع کنم
و به سمتِ تو بیایم
باید بیایم
و چه بی اندازه میترسم
که آوازِ سرخِ تو آرام گرفته باشد
که دیر شده باشد
و تو را پشتِ هیچکدام از سنگرها
پیدا نکنم.
خط صلح شعر شهریار بهروز ماهنامه خط صلح