اخرین به روز رسانی:

آوریل ۲۱, ۲۰۲۵

شهر مرزی – شعری از شهریار بهروز

وزنِ یک اسلحه چقدر است؟

می‌ترسم کتف تو را بیازارد

و خون که لبخندی سرخ بر چهره دارد

گردنت را بوسیده باشد

پیش از آن‌که من

سیم‌هایِ خاردار را بچینم

و به پیشبازِ آزادی بیایم

می ترسم،

تو را بی دلیل از دست داده باشم.

 

مویِ بافته در لباسِ رزم

بویِ بالِ پرنده می‌دهد؟

تنهاییِ تو در ویرانه‌ها راه می‌رود

و بژی کوبانی می خواند.

در اتاقی که دست‌های تو موهات را شانه می‌کشید

بمب‌ها خمیازه می‌کشند

خمپاره‌ها زوزه می‌کشند

و این هیاهو

چیزی از تنهاییِ تو را کم نمی‌کند

می‌ترسم،

می‌ترسم رفته باشی

و تنهایی‌ات را با خودت برده باشی.

 

عزیزم

ما پیش از آن‌که زاده شویم

گلوله خورده‌ایم

و سرهامان

چون گویِ سنگینِ زندانیان

بر مرزها می‌‌غلتد

و به یاد می‌آورد

خون

لبخندی سرخ بر چهره دارد

می‌ترسم،

می‌ترسم دست‌هایم

برای فشردنِ دست‌هایِ تو دیر برسند

و زانوانِ لرزانم

نتوانند بر مزارِ تو کُردی برقصند.

 

لباسی که تو پوشیده‌ای

با بویِ باروت وُ بر اندامِ تو زیباست

این را فقط سکوت تانک‌ها و تفنگ‌ها می‌داند

نباشی اگر

لباس‌ها خالی می‌مانند

و خون که لبخندی سرخ بر چهره دارد

خون گریه خواهد کرد.

احساس می‌کنم

گوژپشتی در من است

که ناقوس‌ها را به صدا در می‌آورد

و از بلندایِ باروها وَ مناره‌ها

به سمتِ تو می‌آید.

 

من زنی را خواب دیده‌ام

که عجیب شبیه تو بود

و گودالی

به قدرِ قامت من حفر می‌کرد

می‌ترسم،

می‌ترسم پیش از آن‌که تو را دیده باشم، بمیرم

و مرگ نتواند تسکینم دهد.

باید پوتین‌هایم را از گنجه در‌آورم

با هراسِ مادر وداع کنم

و به سمتِ تو بیایم

باید بیایم

و چه بی اندازه می‌ترسم

که آوازِ سرخِ تو آرام گرفته باشد

که دیر شده باشد

و تو را پشتِ هیچ‌کدام از سنگرها

پیدا نکنم.

مدیر
دسامبر 30, 2017

خط صلح شعر شهریار بهروز ماهنامه خط صلح