اخرین به روز رسانی:

آوریل ۲۱, ۲۰۲۵

سرود دخمه‌های زنجیر – شعری از حجت بداغی

حلول کرد هلال ابروی تو در طاق قامتم

من به حافظ گفتم دیوانگی نکن مرد

ما پیرتر از حمقیم

گفت آن یار کزو گشت سر دار… حق بود حمق نبود

پنجره پاشید آفتاب را به خورشید

در خودش را باز کرد به دیدار

زمان به سرعت نور در گلدان تاخت

درخت کوچک سُمٌ بکم دار شد

زبان گشود به وسعت تکفیر

مسئله‌گوی عمیق مشتی اغیار شد

من به حافظ گفتم توان من سنجیدنی‌ست

نه در غار رو انداز ندا دارم

نه با مار سِرِ سیب و عورت افکار

گفت هه خطا بر قلم صنع نرفت… بشمار

به یاد آر

سوزن آتشبارگی شعور

سرود دخمه‌های زنجیر

سواد نطق‌های کور

به یاد آر

موج برداشتن نسل‌های بی‌سببی

روییدن ریشه‌های علم بر فرق روزهای تاریک‌تر از هر شبی

دموکراسی شاخه‌های علف

دلخونی درخت‌های رشید بی‌طرف

به یاد آر…

من به حافظ گفتم توان انسان سنجیدنی‌ست

توان انسان سنجیدنی‌ست

گفت آسمان بار امانت نتوانست کشید…

حکمتی از جنس سنگ و صلیب به آب‌های روان خزید

کوه از فاجعه‌ی نادیده جنبید

و جنگل از فرط تعصب آفتاب به صحرا رسید

خون مسیرش از رگ‌های زنده به اندام مرده سنگ جهید

زمین چه روزهای سرخی که ندید

من به حافظ گفتم طاق قامت و هلال ابروی یار

همین دو جمله را برایم بگذار

مدیر
سپتامبر 28, 2017

حجت بداغی خط صلح شعر ماهنامه خط صلح