آخرین به روز رسانی چهارشنبه, نوامبر 22, 2023
24 جولای 2016 editor دستهبندی نشده ۰
پیشترها، آنروزها که هنوز مانده بود بیستساله شویم و شعر حال عجیبْ بهتری داشت و “دهدشت” جوان بود و کمی هنوز بوی زندگی میداد، من و “علی حسینی” رفیق خوب همیشه و هنوز، آخر شبهای آخر هفته را با هم بودیم و شعرهای مشترک میگفتیم؛ شبها و شعرهایی که به شبها و شعرهای “چریکیمان” معروف شد.. پس از سالها دوباره با علی شعر شدیم.
خط زدهام آمدنت را؛
با دوستانم
که زندانیاند
از ملاقات مرگ میآییم
از ملاقات ماه.
از راه که برگشتیم
آفتاب،
غروبِ سرخِ سنگینی داشت
در سوختن مدام
از شمعهای نام تو
که با باد
در آسمان به هر سو میرقصید.
بازجو میگوید:
همه چیز را میدانیم
و زنِ سفیدِ سیسالهات
رانهایِ گوشتیِ خوشدستی دارد؛
نگاهش میکنم
و نمیگریم
تا به حال مثل من آرام بودهای
و کلام مرگ را
در دهان جویدهای؟
این کار را بکن عزیزم
پیش از آنکه بگویی
من، یک شاعر مرگاندیش و غمگینم
و سلامت روح و روان ندارم،
این کار را بکن عزیزم.
به تو اجازه میدهم که
یک امشب را به جای من باشی
و در شش سالگی از درخت انجیر بیفتی؛
به تو اجازه میدهم که
در ده سالگی عاشق شوی
و میان بوتههای لوبیا
نخستین شعر عاشقانهات را بنویسی؛
جهان هنوز هم به لوبیا زنده است
و این را
سربازی که در سنگرش نشسته
و کنسرو لوبیا را
با سرنیزهاش باز میکند
بهتر از دیگران میداند.
به تو اجازه میدهم که
با اولین ستارهی شب بخوابی
راحت و آسوده بخوابی
با اولین شعاع آفتاب
آن شعاعِ سمجِ آفتاب
از سوراخ کوچک پرده
به بسترت بیاید
آن سیلی را
زیر گوشت بخواباند
و بگوید:
بلند شو
و به فقدان عادت کن
که همسرت را
بهتمامی از کف دادهای
و دوستانت را
که سایههای قد کشیدهی دمِ غروباند.
به تو اجازه میدهم
یک امشب را جای من باشی
و تکتک رگهای تنات را
بیرون بکشی
در زمان رهایشان کنی
و میانشان
بهدنبال من بگردی.
نَهتو میدانی
یک مَردِ مُرده و غمگین بودن
چه حسی دارد
نهمن
چیزی از دنیای یک زن زیبا میدانم
اما جهان هنوز هم به عشق زنده است
این را مردی که
با دندهی شکسته
از بازجویی برش گرداندهاند
و پس از ساعت خاموشی
با ناخنهایش
دیوار را میخراشد
و نام تو را
از آن بیرون میکشد
بهتر از دیگران میداند.
23 ژوئن 2014 ۹
11 ماهپیش