
زاغی که چشمهاش سبز بود/داستان کوتاه/م. ماهور
چشمهاش را که باز کرد، سقف اتاق میچرخید؛ از آن چرخشهایی که هر روز گاه و بیگاه میآمد سراغش. جَست زد و بلند شد و دوید وسط حیاط. قفس زاغی را از سر درخت برداشت و نشست لب پله. به چشمهای زاغی خیره شد و درِ قفس را باز کرد. زاغی مثل همیشه پرید روی شانهاش و سرش را مالید به گردن سفید انیس.
انیس زاغی را در دستش گرفت و به لبهاش نزدیک کرد. پرنده سرش را خم کرد تا جایش را روی سینهی او باز کند، اما انیس لبهاش را گذاشت کنار سر زاغی و یواش گفت: «تو دیگه عباس من نیستی؛ چشمهات هم سیاه شده دیگه سبز نیست. من یه عباس واقعی پیدا کردم.» بعد بلند شد و همانجور که زاغی را در دستش فشار میداد، کارد زنعمومَشتی را از لای درخت سیب برداشت و نشست کنار باغچه. سر زاغی را گذاشت لب آجر و گوش تا گوش برید. زاغی هرچه تقلا کرد نتوانست خودش را از دست او نجات بدهد. انیس زاغی را کشت و انداخت کنار باغچه. نگاهی به دستهای خونیش کرد و جست زد قفس را برداشت و انداخت روی سرش. چشمهاش را بست و شمرد؛ یک، دو، سه، فرار! پرید توی کوچه و بهدو رفت سمت میدان محل. ایستاد وسط میدان و شروع کرد به داد و هوارکردن و دستهای خونیش را توی هوا تکاندادن.
مردم از صدای انیس ریختند توی کوچه. مغازهدارها و علافها اول از همه خودشان را رساندند، بعد هم بچهها و زنها. همه هاج و واج به انیس نگاه میکردند و با پچپچ و گاهی هم خنده و صدای بلند میگفتند باز خلوچلیاش گل کرد. انیس وقتی دید معرکهاش داغ شده، شلوارش را کشید پایین و هوار زد: «عباسم رو پیدا کردم.» بعد هم بنا کرد دور میدان با آن قفسِ روی سرش دویدن. مردم دورش حلقه زده بودند و بهتزده نگاهش میکردند.
چند وقتی بود حرف انیس روی زبان مردم بود. عمومشتی انیس را وقتی بچه بود، از سر گودال «تَم باغ دره» بیهوش پیدا کرده و آورده بود خانهاش. عمو و زنعمومشتی بچه نداشتند، اما مال و منالشان از بقیهی محل بیشتر بود. هرچه گشتند، ننه و بابای انیس را پیدا نکردند و تصمیم گرفتند بزرگش کنند. عمومشتی یکیــدو سال بعد از اینکه انیس را آوردند، مرد. او را زنعمومشتی بزرگ کرده بود. انیس خُلوچِل بود. معلوم نبود چند سالش است. زنعمو همیشه سرش را با تیغ میتراشید. هیکلش گنده بود و دستهاش یغور و پر زور. گاهی قاطی میکرد، میافتاد دنبال بچهها. بچهها با اینکه ازش میترسیدند، خیلی سربهسرش میگذاشتند. به عباس میگفتند زاغی و به انیس میگفتند دیوانه. انیس هم حرصش درمیآمد و دنبالشان میکرد. دوــسه بار هم پسرهای اوس میرزعلی را حسابی زده بود. انیس روی زاغی غیرت داشت؛ میگفت اسمش عباس است و چشمهاش سبز.
یکروز زن اوس میرزعلی رفته بود کمک زنعمومشتی که حرف از انیس افتاده بود و زنعمو از دهنش پریده بود که من دیگر نمیتوانم زیر این بچه را جمع کنم. عقل درست و حسابی ندارد، ماهی یک بار هم رِگل میشود و همهجا را به کثافت میکشد. زنعمومشتی سرِ درد و دلش باز شده و راز دختربودن انیس را لو داده بود. تا آنروز همه فکر میکردند انیس پسر است. قیافه و هیکلش به دخترها نمیبرد؛ سرش هم که همیشه کچل بود. اسمش هم به نظر پسرانه میآمد. عمو و زنعمو خواسته بودند انیس برای مردم پسر باشد تا دردسر کمتری بکشند.
زن اوس میرزعلی که حسابی از این خُلِ دیوانه کینه به دل داشت، با اینکه زنعمو به جان بچههاش قسمش داده بود، هر جا نشست از دختربودن انیس حرف زد. حالا چند وقتی بود همه پاپِی زندگی انیس بودند. همه میخواستند بدانند انیس واقعاً دختر است یا نه. بچهها سعی میکردند گوشه و کنار گیرش بیندازند و شلوارش را بکشند پایین. غیر از زنها و بچهها، مُری و جمشید و عباس ــمعروف به سه تفنگدارــ هم که مدام تو کوچه پسکوچهها دست به کون و کفل پسرهای تازه پشت لب سبزشده میمالیدند، دنبال فرصت میگشتند تا دستی به سر و سینهی انیس بکشند که از سفرهی پهنشده بینصیب نمانند. مُری مدام میگفت: «لنگهکفش کهنه در بیابان نعمتیست.» عباس میگفت: «میگند مال دیوونهها سفیدتره.» جمشید هم میگفت: «خوبیش اینه که واسه دیوونهها کُنتر نمیندازه.» سهتایی سر یک لیتر عرق و یک سیگاری شرط بسته بودند که هر کس انیس را زودتر خفت کند، مهمان آن دوتای دیگر است.
مردم حالا که تو نخ انیس میرفتند، هیکل زنانهی او را تشخیص میدادند؛ یغور و ایکبیری بود، ولی سر و سینه و کون و کپلش کم به زنها نمیآمد. انیس همیشه یک پیراهن زرشکی چلوار گشاد پسرانهی بیرنگ و رو میپوشید؛ با شلوار گشاد مشکی که براش کوتاه بود. ریش و سبیل آنچنانی هم نداشت. چهارــپنج تار سبیلِ تُنُکِ سیاه گوشههای لبش بود. چشمهاش درشت بود و صورتش گرد. وقتی میخواست حرف بزند، زبانش را میگذاشت لای دندانهای عقبیش و دهنش را یکجور خاصی که انگار میخواهد ادا دربیاورد، کج میکرد؛ برای همین درست نمیشد فهمید چه میگوید؛ البته آنچنان حرفی هم نمیزد.
بهجز زنعمومشتی فقط با احمد حرف میزد. احمد یک مرد چهلوخردهای سالهی تنها بود که زن و دوتا بچههاش ولش کرده و رفته بودند مرکز. احمد دودی بود. او هم زیاد با مردم گرم نمیگرفت. همه میدانستند احمد عمل دارد، اما برای اینکه آچار فرانسه محل حساب میشد، کاری به کارش نداشتند. هرچه خراب میشد از بخاری تا سیمکشی و لولهکشی، همه را احمد درست میکرد یا هرکس میخواست بیستوچهار ساعته آلونک بسازد، او را صدا میزد. دستمزدش هم فقط کفاف عملش را میداد. خرج خورد و خوراک احمد هم ــبرای اینکه هوای انیس را داشتــ پای زنعمومشتی بود. زنعمو از زمانی که انیس هیکل گنده کرده بود، گاه و بیگاه او را پیش احمد میفرستاد. وقتهایی که انیس قاطی میکرد و جایی را بههم میریخت، او را صدا میکردند. احمد انیس را میبرد خانهاش، دوتا دود توی صورتش فوت میکرد، یک شب تا صبح نگهش میداشت تا انیس برای دوــسه روز ساکت و آرام بنشیند و پرش به پر مردم نگیرد. احمد پیش هرکس مینشست، میگفت: «خدا رو خوش نمیآد من به این زبونبسته کوفتی بدم. فقط دودش رو فوت میکنم توی صورتش از این حالت جنزدگی بیاد بیرون؛ آخه درمون خلیوچلی همین دوده. هیچی جز این وامونده نمیتونه جلوی پریشونی رو بگیره. زنعمو گردن من حق داره، جای ننه و بابای منه، نمیتونم روش رو زمین بندازم.»
آنروز انیس تا چشمهاش را باز کرده بود، عباسش را کشته و با دستهای خونی و قفس پرید بود وسط میدان و شلوارش را کشیده بود پایین و دور میدان میچرخید و هوار میزد: «عباس قربونم میره. عباس میخواد من رو بگیره.»
مردم همینطور که مات و مبهوت نگاهش میکردند و استغفرالله میگفتند و قصههای زندگیاش را زیر و رو میکردند، فرستادند دنبال زنعمومشتی و احمدآقا تا بلکه این خلوچل را بگیرند و ببرند خانه. حالا همه مطمئن شده بودند انیس دختر است و عمو و زنعمومشتی این موضوع را پنهان کردهاند. البته مردم میدانستند داشتن یک پسر دیوانه خیلی بهتر از یک دختر دیوانه است. همینطوریش هم نمیشد دخترهای سالم را جمع کرد؛ چه برسد به اینکه دیوانه هم باشند.
تقریباً یک ساعتی از چرخیدن انیس گذشته بود. خستگی توی چشمهاش موج میزد، اما ولکن نبود. پیرمردها حریفش نشده بودند و سنگ و تهدید افاقه نکرده بود. مردم نشسته بودند دور و اطراف میدان و نگاهش میکردند. هر از چند گاهی یک عاقلهمردی تیکهای میانداخت یا دادی میزد تا بلکه بتواند آرامش کند، اما کارساز نبود. احمدآقا مرکز بود و همه منتظر بودند برسد و قائله را ختم کند. پسرها سعی میکردند «خانمجان» انیس را از زیر پیراهن چلوار بلند و شکم بزرگش ببینند، اما موفق نمیشدند. تنها چیزی که قطعی بود، این بود که انیس دمودستگاه پسرانه نداشت؛ پس دختر بود.
کمکم از دور صدای احمد و زنعمومشتی آمد که بلندبلند حرف میزدند تا توجه مردم را جلب کنند. مردم که میخواستند شاهد پردهی آخر نمایش باشند، از روی سکوها خودشان را جمعوجور کردند. مراد بقال زودتر از همه رفت به استقبال زنعمو و احمد و شروع کرد به شرح ماوقع. زنعمومشتی پیرزن صاف و صوف و محکمی بود. صورتش بیشتر شبیه لاکپشت بود تا پیرزن. چشمهاش به طوسی میزد و همیشه دانههای خشک برنج میجوید. موهاش را حنا میگذاشت و گیس میکرد. چارقدی کوچک میبست روی سرش، چادر هم سرش نمیکرد. یک پیراهن بلند سبز تیره با گلهای سفید تنش میکرد و گالش میپوشید. خیلی وقتها با چوبدست از خانه بیرون میآمد. میگفتند وقتی جوان بوده از روستاهای اطراف دماوند فرار کرده و به محل آمده. قدیمترها حرف و حدیث پشت سر زنعمومشتی هم زیاد بود.
مردم راه را برای زنعمو و احمد باز کردند، انیس از نفس افتاده بود، ولی همچنان میچرخید. احمد به میدان که نزدیک شد، با صدای بلند گفت: «زنعمومشتی اجازه میدی امشب انیس بیاد خونهی من. میخوام قفس زاغی رو تعمیر کنم. آخه از مرکز برای انیس سوغاتی یه زاغی چشمسبز آوردم.»
هرچند که احمد تا برسد، کل ماجرا را از زبان زنعمومشتی و مراد بقال و بقیه شنیده بود، ولی با دیدن انیس مدام صدایش آرامتر میشد؛ انگار باور نمیکرد این انیس باشد. یک زن با هیکل درشت و کون برهنه، دستهای خونی و سری که نصفهونیمه رفته بود توی قفس زاغی. زنعمومشتی چیزی زیر گوش احمد گفت و ایستاد.
احمد رفت جلو و سعی کرد خیلی عادی انیس را صدا کند: «انیس جون! از مرکز واست سوغاتی آوردم. امشب نمیای با من بریم دو تا دود فوت کنم به صورتت؟ سوهان عسلی نمیخوای برات با چایی بیارم؟ بیا پایین عمو، بیا دوتایی با هم بریم خونهی ما.»
حرف احمد تمام نشده بود که انیس دور زد و مسیرش را عوض کرد و ایستاد جلوی او. جمعیت ساکت و وحشتزده نگاه میکرد. احمد یک قدم رفت عقب. انیس قفس را از روی سرش برداشت و زلزل به چشمهای احمد نگاه کرد و گفت: «دیگه بغل تو نمیخوابم. دیگه شوهر دارم. دیگه نمیذارم هی فوت کنی و دستت رو بکنی تو شلوارم. عباس دیشب اومد سراغم. میخواد من رو بگیره. دهنش مثل تو بو نمیده، چشماش هم سبزه. هی من رو میچلونه و میگه قربونت برم.»
همین که انیس حرفش را تمام کرد، جمعیت افتاد به همهمه. مردم دور احمد جمع شدند. زنعمو عقب عقب میرفت و چوب دستش را میکوبید به زمین. یکی تکه میانداخت: «احمد شیرهای! جندهخونه هم که راه انداختی.» یکی دیگر با خنده جواب میداد: «جندهخونه خلوچلا.» یکی داد میزد: «همون پس بیخیال زن و بچه شدی.» یکی دیگر میگفت: «مگه دستهخر تو هنوز کار میکنه؟» مردم داد و قال میکردند و به احمد لیچار میگفتند. احمد هول کرده بود و با تتهپته رو به زنعمو داد میکشید: «دیدی مشتی؟ اومدیم ثواب کنیم، کباب شدیم. هی گفتی مادر این بچه آروم نداره، دوــسه شب در میون ببر یه دودی بهش بده، انقدر مردم رو اذیت نکنه. دیدی این خلوچلت چه کاری دست ما داد؟ بابا حرف این دَک و دیوونه رو باور نکنید. دمودستگاه من دیگه کار نمیکنه. این عقلش کمه. امروز صب بیدار شده، سر زاغی رو بریده، زده به کوچه. یه وقتایی جنی میشه. بیا تحویل بگیر مشتی، خانمباز هم شدیم.»
احمد پا به پای مردم داد و قال و انکار میکرد و هوار میکشید. زنعمو سرش را انداخته بود پایین ریزریز برنج میجوید و لاالاهالالله میگفت. لای جمعیت نگهش داشته بودند تا یک حرفی بزند. گوش میداد و هی چوب دستش را میکوبید به زمین. وقتی هوا حسابی پس شد، قواش را جمع کرد، سرش را بالا گرفت و با صدایی که بیشباهت به صدای عمومشتی نبود، داد زد: «انیس! بابات بسوزه. تنبونت رو بردار بریم خونه.» با فریاد زنعمو همه ساکت شدند. احمد و زنعمو و مردم از میدان فاصله گرفته بودند. همه برگشتند سمت میدان. انیس نبود. قفس شکسته کنار میدان افتاده بود و پسر کوچک اوس میرزعلی داشت از روی پشت بوم برای کسی دست تکان میداد. مُری زیر گوش جمشید گفت: «از سر ظهر که این داد و قالها راه افتاده، عباس پیداش نیست.» جمشید جواب داد: «هیس! خفه! عباس شرط رو برد. دیشب خُله رو زد زمین و با عرق و بنگ فِلنگ رو بست و رفت مرکز، دو_سه روز دیگه پیداش میشه. فقط یادت نره دُنگت رو بیای بالا.»
تصویر: بهزاد کامبوزیا
خط صلح داستان کوتاه شماره 122 م. ماهور ماهنامه خط صلح