م. ماهور

زاغی که چشمهاش سبز بود/داستان کوتاه/م. ماهور
چشمهاش را که باز کرد، سقف اتاق میچرخید؛ از آن چرخشهایی که هر روز گاه و بیگاه میآمد سراغش. جَست زد و بلند شد و دوید وسط حیاط. قفس زاغی را از سر درخت برداشت و نشست لب پله. به چشمهای زاغی خیره شد و درِ قفس را باز کرد. زاغی مثل همیشه پرید روی […]...
ادامه مطلب
توسط:
م. ماهور