قطعات معلق؛ داستان کوتاه: رضا صالحی‌نیا، نقاشی: صنم صالحی

اخرین به روز رسانی:

اکتبر ۲, ۲۰۲۴

قطعات معلق؛ داستان کوتاه: رضا صالحی‌نیا، نقاشی: صنم صالحی

داستان کوتاه: توانایی دیدن هیچ نوشته رضا صالحی‌نیا

داشتم تمام سعی‌ام را می‌کردم که به پدرم جای دقیق‌اش را بگویم. با دستم اشاره می‌کردم که دقیقا کجاست اما پدرم چیزی نمی‌دید جز آنتن‌های تلویزیون و من کم کم داشتم ناامید می‌شدم. دوستانم با پدرم هم عقیده بودند. همگی می‌گفتند که فقط چند آنتن جورواجور آنجاست. اما من می‌دیدمش. چیزی به غایت عجیب و حیرت آور بود. شبیه به هیچ چیز دیگری نبود و من می‌خواستم ببینمش. اصرارهایم، پدرم را عاقبت کلافه کرد. من ملتمسانه می‌خواستم که حدالمقدور نزدیکش شوم و با دست لمسش کنم. کار راحتی نبود. خیلی از محله ما دور بود و آنجا کسی را نمی شناختم. پشت بام ارتفاع زیادی داشت و بالا رفتن از آن کار من نبود. در یکی از روزهای گرم تابستان بالاخره دل به دریا زدم. دیگر طاقت نداشتم. ساعت 2 بعد از ظهر بود. کوچه کاملا خلوت بود. آفتاب مستقیم می‌خورد توی سرم. یک بار دیگر از دور نگاهش کردم. حیرت انگیز و فوق‌العاده بود. نمی‌توانم وصفش کنم. رفتم به محله‌ی ششم و نزدیکترین خانه به محل مورد نظرم. دختری هم سن و سالِ خودم داشت باغچه را آب می‌داد. صدایش کردم. آمد و پرسید که چه می‌خواهم. ازش خواستم با هم تیله بازی کنیم. زیباییِ تیله‌های من قابل مقاومت نبود. مدتی بازی کردیم. به یکی از تیله‌های من خیره شده بود و می‌گفت خیلی قشنگ است. وقتش رسیده بود. چند تیله‌ی رنگیِ دیگر هم کفِ دستش گذاشتم و گفتم فقط کافی است اجازه بدهد از نردبان پارکینگ سری به پشت بام بزنم. حالا به چشم‌های من خیره شده بود. ناامیدی از پلی نامرئی مسیر چشمانش را به چشم‌های من طی کرد. فکر می‌کردم که همین حالا یا مادرش را خبر می‌کند یا …
تیله‌ها از دست‌هایش افتاد. می‌خواستم فرار کنم. کمی عقب رفتم اما دستم را گرفت و کشید. دنبالش رفتم. داخل پارکینگ گفت که به گونی‌های نخود آسیب نزنم. آنجا پر از نخود بود. با هم به پشت بام رفتیم. حتی از عجیب هم عجیب‌تر بود. هیچ چیزی آنجا نبود. فقط آنتن‌های تلویزیون و مقداری خرت و پرت. حالم خیلی بد شد. دخترک اصرار داشت زودتر بروم پایین اما من نشستم. زیرم خیلی داغ بود. مدتی همانجا ماندم. دختر سعی می‌کرد دستم را بکشد تا زودتر بروم. چند لحظه بعد خودش رفت. من مدتی آنجا نشستم اما فایده نداشت. به پارکینگ که رسیدم کمی آنجا را وارسی کردم. حالم بد شده بود و با گرمای هوا داشت بدتر هم می‌شد. پارکینگ درِ پشتی داشت. حداقل 5 کیلو نخود برداشتم و از درِ پشتی در رفتم. پولِ خوبی به جیب زدم. مدتی منتظرِ دعوای شدیدی بودم. 2 هفته برادرهایش را می‌پاییدم و فکر می‌کردم حواس‌شان به من هست. اما اتفاقی نیافتاد. یک روز ظهر که از مدرسه بر می‌گشتم دخترک را دیدم که درست روبرویم ایستاده بود. دستم را باز کرد و چند تیله داخلش گذاشت. گفت «یادم رفته تیله‌هایم را ببرم.» و خیلی زود ناپدید شد.

 

نقاشی: آینه کاو اثری از صنم صالحی

 

مدیر
فوریه 19, 2021

خط صلح داستان کوتاه رضا صالحی‌نیا شماره 117 صنم صالحی قطعات معلق ماهنامه خط صلح نقاشی