قطعات معلق؛ داستان کوتاه: رضا صالحینیا، نقاشی: معصومه مصطفیزاده، شعر: نیما صفار سفلایی
داستان کوتاه: ملاقات با دونکیشوت در تهران نوشته رضا صالحینیا
پیاده رو تنگ بود و جمعیتِ کمی هم که در رفت و آمد بودند مدام به هم می خوردند. صبح بهاری سر برآورده بود. هوای جنوب شهر گرم و خفه بود. سعی میکردم سرعتِ قدمهایم را افزایش دهم. زنان خانهدار با چادر و زنبیل به دست میان مغازههای تازه باز شده در رفت و آمد بودند. مرد ژندهپوشی با دستهای سیاه و چرکین مقداری توت را در جوی کنار خیابان میشست. پرچمها و عَلَمهای سیاه در تمام فصلهای سال اینجا به چشم میآیند. سروصدای کم اما آزاردهندهای در فضا بود. احساس گیجیِ خفیفی میکردم. فقر، درد و صبح دم کرده بهاری به هم آمیخته بود. گامهای نیمه تند من، به مدرسه رسید. آفتاب از لابهلای برگهای سبز درختها سَر دَرِ مدرسه را روشن کرده بود. دو زن میانسال در سمت دیگر خیابان، مشاجره میکردند. با بیمیلیِ گُنگ و عجیبی وارد حیاط مدرسه شدم.
هفتم مهرماه موفق شده بودم که مدرسهام را تغییر بدهم. نزدیکتر به آپارتمانی بود که اجاره کرده بودم. ایستگاه مترو تا مدرسه فقط پنج دقیقه پیادهروی داشت. باید اول مدیر مدرسه را میدیدم. فقط میدانستم شخصی است به اسم مهندس خلیلی. در تهران معلمهای فنی هنرستان همدیگر را مهندس خطاب میکردند. در کرمانشاه اینطور نبود. به نظرم مسخره میآمد ولی به هر حال اهمیتی هم برایم نداشت.
یک راست رفتم اتاق مدیر و پرسیدم که آقای خلیلی کیست. سه نفر در اتاق نشسته بودند. یکی شان جواب داد من خلیلی هستم. امری داشتید؟ خودم را که معرفی کردم. خیلی زود گفت همین الان با آقای زندهدل حرف میزدم. مدیر مدرسه قبلیتون. از شما چیزهای خوبی شنیدیم. امیدوارم سال خوبی رو با هم داشته باشیم.
کارگاههای هنرستانها را تا همین اواخر سه نفر اداره میکردند. به خاطر صرفهجوییهای وزارت آموزش و پرورش خیلی جاها به یک نفر رسیده بود. خوشبختانه اینجا هنوز هم دو معلم در کارگاه با هم بودند. همکار امسالم در این هنرستان شخصی بود به اسم آقای صفدری. با دیدنش حس عجیبی پیدا کردم. موهای جوگندمی و تهریشی به همین رنگ داشت. کمی چاق بود و عینکش او را بیشتر مذهبی جلوه میداد. با خودم گفتم شبیه توصیفی است که کتابهای مذهبی از پیامبرها کردهاند. جایی خوانده بودم که تمام پیامبرها چاق بودهاند. رفتم نزدیک و خودم را معرفی کردم. بینهایت خوش برخورد و مودب بود. لیستی را به من داد و گفت شما برو سرکلاس منم ده دقیقه دیگه میام مهندس! اشکالی که نداره؟ گفتم نه و راه افتادم به سمت کلاس سوم برق صنعتی. در را باز کردم و همه دانشآموزها از سر جایشان بلند شدند. گفتم بشینید. خواستم اسم بچهها را از نفر اول بخوانم که دیدم یکی از دانشآموزها هدفون گوشش گذاشته و وانمود میکند با حس دارد موسیقی گوش میدهد. من که متوجهاش شدم بقیهی دانشآموزها خندیدند. به آرامی سمتش رفتم. باز هم وانمود میکرد من را ندیده. هدفونش را که برداشتم. گفت اِ بچهها چرا نگفتین آقا اومده. سلام آقا خوبی؟ و بچهها دوباره خندیدند. گفتم سر کلاس هدفون تو گوشات بذاری دمت رو میگیرم میندازمت بیرون. خیلی سریع گفت تو دستت جا میگیره آقا؟
بچهها نیم خندهای کردند و ناگهان کاملا ساکت شدند. منتظر واکنش من بودند. گفتم بلند شو وایسا دم کلفت. اسمت چیه؟ بچهها دوباره خندیدند و سکوت کلاس شکست. بلند شد و گفت هادی، مخلص آقا. بغل دستیاش شروع کرد به حرف زدن. گفت ک ک کلفت ن ن نی آقا. دددروغ میگه آقا. دوباره همه خندیدیم. گفتم مگه دمش رو دیدی؟ یکهو متوجه شدم کاملا شبیه هم هستند. این یکی فقط کمی تیرهتر بود و چشم چپاش کمی انحراف داشت. لاغرتر هم بود. گفت آآره آقا، م م م مالی نی آقا. خودم هم خندهام گرفته بود. آقای صفدری در همین لحظه وارد کلاس شد و بچهها دوباره بلند شدند. نگاهی به سمت من انداخت و گفت این برادرها دوباره شیطونی کردن؟ همه بچهها با صدای بلند گفتند بله! سپس لیست اسمها را گرفت و گفت امسال با جناب مهندس قنبری در خدمت شما دانشآموزهای عزیز و پرتلاش هستیم. لحن بسیار رسمی و پر از مهر و محبت صفدری بر خلاف انتظارم اصلا آزار دهنده نبود. انتظار داشتم باشد اما نبود. انگار کلمات را جور خاصی ادا میکرد که حال به هم زن جلوهگر نمیشدند. روز اول آشناییام با او را هرگز از یاد نمیبرم.
صفدری طوری به دانشآموزها درس میداد که من هم شیفتهاش میشدم. صدایش پر از آرامش و احترام بود. من هم هرگز دانشآموزها را تنبیه نمیکردم ولی او بالاتر از این حرفها بود. من زبان تندی داشتم و همیشه فکر میکردم برای معلمی که از تنبیه بدنی استفاده نمیکند لازم است. اما صفدری حتا با عشق دانشآموزها را صدا میزد. میگفت امید عزیز و دوست داشتنی، چرا تکلیفهات رو انجام ندادی پسر گلم؟ و دانشآموز هر چه میگفت باور میکرد. جوری باور میکرد که من هم دوست داشتم باور کنم. همان روزهای اول متوجه شدم که یکی از دانشآموزان حتا نوشتن بلد نیست. در هنرستانها امر غیرعادیای نیست. معمولا این دانشآموزها سالهای متمادی مریض بودهاند و نتوانستهاند تمام مدت در مدرسه حضور داشته باشند. صفدری دست این دانشآموز را مثل بچه کلاس اولی میگرفت و سعی میکرد یادش بدهد بنویسد. هیچ معلمی را ندیده بودم که چنین کاری بکند. صفدری رو به من کرد و گفت ایشون پارسال مدرسهی دیگهای بودن. کاش از پارسال میومدن اینجا تا الان دیگه مشکل نوشتن شون حل میشد. در دفتر معلمها از صفدری پرسیدم چطور تا اینجا رسیده؟ منظورم اینه که نباید قبول میشد. صفدری گفت ای بابا مهندس، مگه نمیدونید اوضاع چطوریه؟ از پدر و مادرش پول گرفتن و قبولش کردن. میدونید که چند سالی میشه که هیچ پولی به مدارس نمیدن و به مدیرها میگن از والدین دانشآموز بگیرن. هیچ کسی از این بالاییها به فکر نیست مهندس و اگر ما هم مثل اونا باشیم مملکت از دست میره. دو ماه بعد همین دانشآموز یک گزارش کار کامل و بینقص نوشت.
یک بار متوجه شدم مهدی کاملا بیحرکت افتاده و تکان نمیخورد. صفدری رفته بود انبار چون مسئول انبار امروز نیامده بود و خودمان باید فکری برایش میکردیم. نگران شدم و نزدیکش رفتم. گفتم مریضی مهدی؟ گفت ن ن نه آقا کمی م م مزاجم … یکی از بچهها داد زد خماره آقا. هادی بلافاصله داد زد عمهت خماره. کمی کلاس به هم ریخت. زنگ تفریح از مهدی خواستم سر کلاس بماند. گفتم نمیخواهم بازخواستش کنم و اگر میخواهد برود خانه و استراحت کند مشکلی نیست. صفدری در انبار را بست و نیم نگاهی به ما انداخت و رفت. مهدی گفت ن ن ننهم میگه ب ب بابام رف رف رفته آقا. چ چ چرا ر رف رف رفته آقا؟ م م من ب ب بابام ی یا یا یادم نمیاد آقا. چشمهایش پر از اشک شده بود. صفدری یکبار به من گفته بود که پدرش در یک درگیری در کارخانهای که کار میکرده مدیر آنجا را کشته و فرار کرده. هیچ وقت برنگشته بود. صفدری میگفت هادی و مهدی دو ساله بودهاند که این اتفاق افتاده است. کسی چیز بیشتری نمیدانست.
یک روز احساس کردم صفدری خیلی گرفته و ناراحت به نظر میرسد. خیلی برایم عجیب بود. همیشه بشاش بود و امروز سعی میکرد بشاش جلوه کند. هنرستان که تعطیل شد باید میرفتم دانشگاه. هوا ابری بود و داشت نم نم باران میبارید. نزدیک مترو هادی را دیدم. گفتم چطوری دم دراز؟ دم دراز بودی یا دم کلفت؟ گفت آقا صفدری دیروز تا صبح خونه ما بود. با مادرم و دایی اکبر حرف زد. گفتم خونه شما؟ چطور مگه؟ گفت صبح من و آقا صفدری با هم اومدیم. گفت پل روی جدول سر کوچه لق بود. گفت آقا صفدری بد جور افتاد. گفت مطمئنم دستش شکسته آقا. گفتم پس چرا نرفته بیمارستان و اومده مدرسه؟ گفت ما هم بهش گفتیم آقا ولی گفت به کسی چیزی نگیم. گفتم داداشت مهدی چرا امروز نیومده بود. گفت باید برم آقا. خداحافظ.
صبح روز بعد صفدری را با دست گچ گرفته در دفتر معلمها دیدم. دستش از آرنج شکسته بود. گفت شب قبل تا 11 شب در بیمارستان بوده و امروز هم آمده بود. مدیر هر چه اصرار کرد حاضر نشد مدرسه را ترک کند. میگفت اگر با دانشآموزها نباشم دق میکنم.
بیشتر از دو هفته طاقت نیاوردم و گفتم هادی چیزهایی در مورد رفتن شما به خانهشان گفته. گفتم همان روزی که دست شما شکست. نفس عمیقی کشید و گفت شما هم دیگه غریبه نیستی مهندس. من جای پدر این بچههام و شما هم جای برادرشون. مهدی رو پارسال ترکش دادیم. گفتم میدونم. گفت ولی امان از تابستون. اینا هم پدر بالا سرشون نیست. هم داییشون و هم مادرشون کار میکنن. خلاصه باید حواسمون به بچههامون باشه. مهدی الان پاک شده دوباره. دیدید که کتبی هم نمره گرفته. گفتم 11 گرفته. گفت خوبه. ایشالا عملی هم نمره بگیره. ذهنش خوبه.
دی ماه بسیار سردی بود. کمتر اتفاق میافتد در تهران تا این حد برف ببارد. بالای شهر با برف زیبا میشد. ولی پایین شهر را لجن و کثافت میگرفت. حتا آب و هوا هم با فقیرها خوب تا نمیکرد. موقع راه رفتن شش دانگ حواسم جمع بود. همه سنگ فرشها لق بود و اصلا دلم نمیخواست این موقع سال جاییام بشکند. بچهها امتحان کارگاه داشتند. امید پاس شد. صفدری گفت ببین مهندس خدا بهش لطف کرده و بعد از سالها بیماری زندگی رو ازش دریغ نکرده. الانم خودش تلاش کرد و قبول شد. امید لاغر و ضعیف بود. داشت ملیح میخندید. او و سه دانشآموز دیگر تنها کسانی در مدرسه بودند که با صفدری نماز میخواندند. همیشه میشمردم و همیشه پنج نفر میدیدم. حتا معاون پرورشی هم نماز نمیخواند. برای معلمها عجیب نیست و عادی شده است. چیزی که برایم عجیب به نظر میرسید این بود که صفدری هرگز در مراسمهای مذهبی شرکت نمیکرد. بقیه تقریبا کامل شرکت میکردند. خلیلی یک بار بهم گفت درسته شما هم مثل مهندس صفدری عزاداریها رو نمیاین ولی ما به ایمان شما شک نداریم. خندیدم و گفتم بهتره به من شک کنید. آن روز مهدی هم قبول شد. پشت در کارگاه هادی نزدیکم آمد و با صدای پر از طنین شادی گفت آقا مهدی قبول شد. گفتم میدونم ولی نمرهاش تو مرزه. گفت آقا مهدی دوباره معتاد میشه؟ صدایش لرزید. لبهایش را به هم فشرد و اشک از چشمهایش سرازیر شد. بغلش کردم و گفتم نه نمیشه. در ذهنم گفتم امیدوارم نشه. صفدری از دور زیر چشمی نگاهمان میکرد. با خودم فکر میکردم که اگر او دون کیشوت است، من هم سانچوپانزا هستم. او با اسب لاغر و شمشیر چوبیاش جلو افتاده و من هم سوار الاغم دنبالش افتادهام. او با تمام وجود میخواست کل دوره و زمانه و ساختارها را با شمشیر چوبیاش در هم بشکند. من در ذهنم سرزنشش میکردم و در قلبم نمیتوانستم ستایشش نکنم. یک بار در آغوشش گرفتم و گفتم من نمیتوانم مثل شما باشم. میگفت هستی ولی من نبودم. من امید نداشتم. ایمان هم نداشتم. گاهی فکر میکردم او دونکیشوتی است که نه گذشته که میخواهد آینده را بازگرداند. ما هم در زمان حال نیستیم. ما در زمان گم شدهایم. شاید دونکیشوت بودن خیلی سخت باشد اما بیشک سانچوپانزا بودن دردناک است.
باد سردی میوزید. کارتون خوابها سرگردان شده بودند. با هر برفی مرگ را نزدیکتر به خود میدیدند. مردی با صورت کبود شده عابران را نگاه میکرد و کلمات گنگی میگفت. معلوم بود دارد از تب میسوزد. دیر یا زود کارمندهای شهرداری جسدش را میبردند تا با یکی از دانشکدههای پزشکی معاملهاش کنند. در کشور ما پزشکهای ماهری از دانشگاهها فارغالتحصیل میشوند.
نقاشی: «رقص» اثر معصومه مصطفیزاده
شعر: زمونهی وانفسا از نیما صفار سفلایی
آهنگ پیشواز گوشیم بهاران خجسته باد
کرامتالله دانشیان بود
هر کی زنگ میزد میگفت «حزبل شدی نیما؟»
حالا بیا و توضیح بده ترانه مال چریکای فداییه
خیابونی بودم، مال کف خیابون، بیشتر توضیح میدم
خیابون، یهکّاره، پلّه میخورد
از من به بعدی
بعدن خر کیه؟
خودمونی بودیم، عبّاس حبیبیی بدرآبادی با گوشدردش، من با آسمم، سوّمی نداره
و سوّمی ندارد با این که هست دستمال نمیبندد هنوز و هنوز و هنوز به سری که درد نمیکند،
میکند، باز نمیکند
یک بیماریی مقاربتی مثال اگه بخوام بزنم از فرط نزدیکی رد میدهم میزنم به ماجرا
ماجرا ولی نجایش، از آنجایش مغاربتیش امّا طبق معمول عشغه! چکار کنم آخه؟ اسمش همینه
تو سفارش نده! زور که نیست!
خب معمولاً کار به عشق که
میکشه میگن خودش خودبهخود میاد
ولی نمیاد، عشغه عشقی! افتاد؟
میک میک میک میک، هی میک، هی میک، اَاَاَاَ چه نفتی داره این خاورمیونهمون اینا! نه؟
حالا حالاها کار دارهها! نه نیما؟
البت تو سجل خاهر نمونهس این ولی ما صداش میکنیم ثریّا دیوار کج شه ازمون
بعد، همین حالاها، زیر دیوار کِج میشینیم عمری تکیه میدیم، سگ هار و زن سلیطه هم موجود میباشد
سلیطهترینم! زنم! بازم من!
خودم باز! خود خودم!
خب یه مثالش همین شعره!
ببین از برخورد خودبهخودیی چیزا چقدر چیز میشه!
میگی نه؟ پس حکایت دیگر میکنیم!
داریم میکنیم تو امّا هنوز یه نموره کم داری!
کمترشم میشه، خودم مثلن …
میخاستم اسم فخرالسّادات مِحتشمیپور زن مصطفی تاجزاده رو هم بیارم تو کار دیدم خودش بهتره یا لااقل نظر خِودش اینه!
دیگه جونم براتون بگه که …
شنیدی مهدی خزعلی رو باز گرفتن دیگه! ها؟ … دههی فجرتم مبارک عسلم! کور شم اگه دروغ
این آخرش بود؟ فکر نکنم …
اگه نظر بدی یعنی از منم چیزتری … چیز … همون شعر
هشدارای لازم رو فقط خواهشن نده قبلش، یهویی بیشتر میخامت
حریص ِهم بودن و از این حرفا تو زمونهی وانفسا … پیش اومده قبلن
(به استقبال نوزده بهمن مثلن)
خط صلح داستان کوتاه رضا صالحینیا شعر شماره 115 ماهنامه خط صلح معصومه مصطفیزاده نقاشی نیما صفار سفلایی