اخرین به روز رسانی:

نوامبر ۲۴, ۲۰۲۴

قطعات معلق؛ داستان کوتاه: آوات پوری، نقاشی: نادیا شمس، شعر: کسرا تبریزی

داستان کوتاه: بانک تجارت، بانک فردا نوشته آوات پوری

(تقدیم است به هشت شهروندی که در سال 1359 با شلیک تک‌تیراندازهای حکومتی، روبروی کلانتری قدیم شهر سنندج واقع در خیابان صفری کشته و در زمینی خالی در همان حوالی دفن شدند. بعدها در محل این زمین و روی این اجساد بانک ساخته شد).

خاله‌ام پریروز مرد. کرونا داشت. یواشکی دفنش کردند که کسی بو نبرد. امروز توی این وضعیت قرنطینه و ترس و اضطراب پا شدم آمدم بانک تجارت، درست دور میدان اقبال سنندج، روبروی مجسمه‌ای که بهش می‌گویند آزادی، با دو دستی که معلوم نیست رو به آسمان باز کرده یا به خدا یا به حاکم، دارد التماس می‌کند یا شکایت. راستی کبوترهایی که از توی شکمش بیرون می‌پریدند چی شدند؟ چه هنرمند بی‌راه و پرتی! پیش خودش چی فکر کرده بود که نصف مجسمه‌اش را بردارند بریزند توی آشغال و او خوشحال خوشحال پز کارش را بدهد. ماسکم را یک کشیدم بالاتر، از ترس جریمه، وقتی که پول نیست ماسک به چه دردی می‌خورد؟ آن هم توی این وضعیت، که پا شدم آمدم برای التماس، التماس قرضی که عقب افتاده و وامی که هیچ وقت نگرفتم! دارند چه کسی را دست می‌اندازند؟ یا خوشمان می‌آید. لابد خوشمان می‌آید، و الا بوی گند این نفس‌ها را ول می‌دادم بیرون برای همه، سعی می‌کردم کرونا بگیرم و ویروس و بوی سگ الکل عرق صبحگاهی و توتون ارزان را با هم پخش می‌کردم توی زمین دشمنی که وسط جنازه‌های عزیزانمان طلب قرضی می‌کند که هیچ وقت نگرفته‌ام.
آن طرف‌تر یک دختر و پسر جوان نشسته‌اند، اضطراب و حس خوشبختی از نگاه‌ها و سر و روی‌شان می‌بارد، شبیه عروس و دامادهای فراری‌اند، ریز ریز به هم می‌چسبند و سریع دور می‌شوند، مدام مدارک‌شان را چک می‌کنند و به شماره‌ی نوبت و مونیتور نشان‌گر شماره‌ها نگاه می‌اندازند، هم‌زمان زیرچشمی حواس‌شان به نگهبان بانک هم هست، او هم آنها را زیر نظر گرفته است، حتما مشکوک شده است، نه به اضطرابی که دارد از چشم‌شان می‌زند بیرون، نه، نه حتی به شرم جوانی که روی لب‌های پایینی هر کدام‌شان نشسته و هی می‌برندش داخل زیر لب‌ها و ردیف دندان بالایی و خیسش می‌کند و برش می‌گرداند سر جاش، نه؛ به خاطر حس خوشبختی‌ای که به قیافه‌شان نمی‌آید. من هم بودم به آنها مشکوک می‌شدم، روی صندلی‌های فلزی توی این سالن شیک با سرامیک‌های براق و سقفی پز ار نورافکن‌های گران‌قیمت، بدون آسمان و بدون زمین و توی هوایی پر از ویروس و قرض چطور می‌شود حس خوشبختی کرد. مخصوصا وقتی که روی یک عالمه جنازه در نوبت وام ازدواج باشی.
آنورتر یک دیوانه نشسته بود، یعنی بقیه‌ای که توی سالن بودند طوری نگاهش می‌کردند که انگار او دیوانه است، و الا کار خاصی نمی‌کرد، دست و پا و صورتش می‌پرید، و احتمالن دلش هم، مخش هم. صداهایی می‌داد که درست است معمولی نبودند اما از افکار چندش توی کله‌های ماها حتما سالم‌تر و بی‌خطرتر بود. یک پیرمرد و یک بچه هم کنارش بودند. بچه‌هه با هر پرش اندام‌های مردی که احتمالاً پدرش بود گریه می‌کرد و پیرمرد هم او را دعوا می‌کرد، لوپی که شاید تا ابد قرار بود تکرار شود. از این زاویه اگر نگاه کنیم آنها زندگی منظم و مرتبی داشتند و کاری را که به‌خوبی یاد گرفته و تمرین کرده بودند داشتند انجام می‌دادند. اما ما چی؟ ما که دیوانه نیستیم عرضه‌ی تکرار روزمره‌هایمان را هم نداریم. اما مثل اینکه پرش‌های مردک دیوانه از حد گذشته بودند، چون پیرمرد از تک و تا افتاده بود و نمی‌رسید گریه‌های بچه را با عصبانیتش کنترل کند، همین بود که نگهبان مداخله کرد و آمد سمت‌شان، همزمان که داشت با صدای هیزش چیزهایی پشت گوشی‌اش می‌گفت نزدیک شد و مردک دیوانه را بلند کرد و بردش ته سالن که خلوت‌تر بود، آروم شد، گریه‌ی بچه و درماندگی پیرمرد هم تمام شد. این مردک دیوانه چرا یکهو اینطور دیوانه‌تر شد؟
نگهبان که از این گیر و دار خسته به نظر می‌رسید، آمد جلوتر و لم داد روی صندلی کناری‌ام شروع کرد با گوشی‌اش ور رفتن. مردی چهل و خردی ساله، با قیافه‌ای اتوکشیده و ناشی، بشاش از زل زدن به صفحه‌ی موبایلش و اس‌ام‌اسی که داشت می‌زد: «نگران نباش عشقم، سکینه تا یک هفته‌ی دیگر هم نمی‌آید. بعد از کار می‌ریزم به حسابت». دهانش کف کرده بود از کف و بی‌خبر از اینکه من داشتم اس‌ام‌اسش را می‌خواندم، سرش را بلند کرد، و نگاهی به من کرد، هول شد و گفت «دیدی آقا! این صندلی و این گوشه یک مشکلی دارد. صد بار گفته‌ام، اما مگر توی کت‌شان می‌رود؟ من که چیزیم نمی‌شود، اما خیلی‌ها که آنجا نشسته‌اند یک چیزی‌شان شده و من به چشم خودم دیدم. اسفند هم دود کرده‌ام چند باری که بانک خلوت بوده، اما افاقه نمی‌کند آقا». یک اس‌ام‌اس آمد براش، از بالای گوشیش دیدم نوشته بود «پس دیر نکن، پول را که بریزی با آژانس راه می‌افتم». دهانش کف‌تر کرد و یادش رفت که داشت چی می‌گفت، سرش را کرد توی گوشی و دور شد. شق کرده بود مردک، یاد ساختمان بانک تجارت و مجسمه‌ی به‌اصطلاح آزادی شهرمان افتادم که همینطور شق شده بودند.
بوی جنازه می‌داد مردک. بوی جنازه‌ی مادرم و هفت دوست دیگرش که تک‌تیراندازها زده بودندشان و همانجا هم یواشکی دفن‌شان کرده بودند. کاش می‌دانستم کجا دفن‌شان کرده‌اند. می‌گویند یک زمین خالی در همین حوالی مرکز شهر. اما مگر زمین خالی می‌شود پیدا کرد این دور و برها، زامبی‌ها خانه‌ها را هم مصادره کردند چه رسد به زمین‌های خالی. ساخته‌اند و ساختمان‌های این شکلی شق کرده‌اند وسطش. رو‌ی‌شان را با سرامیک‌هایی که سال به سال نو می‌کنند پوشانده‌اند و ما را مجبور می‌کنند بیاییم التماس برای عقب انداختن قرضی که هرگر نگرفته‌ایم. کاش این نگهبان موذی کرونا داشت و به جای منظره‌ی کثیفی که برایم ساخت کمی از ویروس‌هایش را می‌ریخت توی تنم. مردک جنازه‌ای، شک ندارم تما جنازه‌هایی را که زیر آن صندلی دفن شده‌اند و مردک دیوانه را دیوانه‌تر کردند به دوش می‌کشد و نه تنها ککش نمی‌گزد که با پولش به زن‌ها هم تجاوز می‌کند.
یادم نیست مادرم برای چه کاری بیرون آمده بود، جنگ بود و محاصره و قحطی و بیکاری، مثل الآن که محاصره‌ایم و قحطی‌زده و بیکار، او خورد به پست تک‌تیراندازی که احتمالا از روی تفریح یک گلوله تو سرش خالی کرده بود، من هم به پست این! حالا این یکی روی نتیجه‌ی کار آن یکی قدم می‌زند و بوی کثافت‌کاری‌شان را با فراغ بال تقدیم‌مان می‌کنند. اما مگر این جنازه‌ها راحت‌شان می‌گذارند. تا ابد هم اسفند دود کند نه بوی‌شان می‌رود و نه هذیان و جنونی که از زیر خاک و بتون و سرامیک می‌زند بیرون و یقه‌‌ی فردای تجارت بانک‌شان را می‌گیرد.

 

نقاشی: هرسی کاری از نادیا شمس

 

 

شعر: کلوت سکوت از کسرا تبریزی

بنویس! جن زده!
ای تلاشیِ معنا!
بنویس! اعدامشان شدیم
بی‌آنکه اعتراف کرده باشیم.
در کلوتِ سکوت
سرگردان
در این تابستانِ بی‌پایان،
شمایلِ ایثار را
در پیراهنِ آبیِ راه راهت،
چگونه نگریم؟
آخ ای برادرِ دردِ دوباره‌ی نیشخند!
آه ای بلندیِ خون،
پیچاپیچِ درختانِ بهار نامده!
چگونه مادرت امشب
نمازِ جنازه بخواند؟!
بگذار قصه را بی‌پایان،
بگذار تمام کنم اینجا عمودِ دار را
که پیوند به رستاخیزِ انسان می‌زند،
برمی‌دارم
دست از دعایِ باران،
در نظاره‌ی خواب‌مردگان.
رگواره‌های نگاه
پیوندِ عمیقی به تاقچه‌ی خاکی می‌زنند.
بگذار بردارم خودم و تو را،
پابندهای فلز،
در گیج‌خورده‌ی تشویش.
اینجا و اکنون
تلاقیِ خشم است و انفجار،
در میانِ آسمانِ خدای مرده
در میانه‌ی خاکِ بی‌رُستن.
قدیس‌های این تصویر
گیراگیرِ افیونِ شلیک
و انتظارِ جرعه‌ای تازه‌اند
از خون و اراده.
بنویس
اعداممان کردند
بنویس مصطفی!
بی‌آنکه اعتراف کرده باشیم!…

مدیر
سپتامبر 22, 2020

آوات پوری خط صلح داستان کوتاه شعر شماره 112 کسرا تبریزی ماهنامه خط صلح نادیا شمس نقاشی