اخرین به روز رسانی:

نوامبر ۲۴, ۲۰۲۴

قطعات معلق؛ داستان کوتاه: سام عقابی، نقاشی: فروک، شعر: رضا اکوانیان

داستان کوتاه: داستان‌های سری نوشته سام عقابی

توی یک کافه دیدمش. اولین و آخرین باری بود که قرار بود هم‌دیگر را ببینیم. این جور کارها شوخی‌بردار نیستند. مربوط به مسائل امنیتی کشورند. برای همین باید حواس را جمع کرد، با واسطه و نه با تلفن هماهنگ کرد. او سرِ ماجرا بود. البته این را بعدا فهمیدم. اولش نمی‌دانستم. داستانی مربوط به عشق‌بازی دو پسر نوشته بودم و قبل از اینکه منتشر کنم داده بودم دو تا از دوست‌هام بخوانند. یکی از دوست‌هام برای او هم خوانده بود. خوشش آمده بود و خواسته بود من را از نزدیک ببیند. از کوچه‌ی ابرهای گم‌شده‌ی کوروش اسدی گفت، مثل اینکه یاد عشق دو مرد رمان او افتاده بود. گفتم که کوروش اسدی را دوست داشتم، اما کاش خودش بود. گفت شاید نمی‌توانست خودش باشد، شاید چیزهای دیگری بودند که باید آنها می‌شد. توی دلم گفتم لابد گلشیری و قاه‌قاه‌ خندیدم. من کوروش اسدی را دوست داشتم، او نویسنده‌ی فقیر و بی‌نامی بود. ماند و نوشت و همانی شد که می‌توانست احساسش کند، آخرش هم همینی شد که دیدیم، خودش را کشت. تنها، بی‌کس، ناامید و یواشکی توی یک اتاق احتمالا سه در چهار متر. اسدی توی کوچه‌ی ابرهای گم‌شده سراغ موضوع حساسی می‌رود، اما باز هم می‌ترسد و عاشقانه‌های ترسویش را اولویت می‌دهد به چیزهایی که مهم‌ترند چون در اقلیت‌اند. البته هیچ‌کدام از این‌ها را به او نگفتم. گفتم که خوشحالم که با داستان من یاد اسدی افتادی و قضیه را جمع کردم و پی بحثمان را گرفتیم.
یک داستان دیگر دادم بهش، در مورد زن مرده‌شوری بود که یواشکی با بدن مرده‌ها حال می‌کرد. با سردی بدن مرده، موهای تن مرده و بوی بدن مرده قبل از شستن تحریک می‌شد، با آنها ور می‌رفت و سرآخر یک لیوان از آب شستشوی جسد مرده‌هایی را که دوست داشت می‌ریخت توی یک قمقمه و نگهش می‌داشت. هر کدام از این نمونه آب‌ها را جدا نگه می‌داشت و یکی‌یکی‌شان را از روی رنگ و بوی‌شان تشخیص می‌داد. از این هم خوشش آمد. دو تا را گرفت و از هم جدا شدیم.
خودش را میترا معرفی کرد. حدودا چهل ساله، دکتر داروساز. او دو تا وبلاگ و یک کانال تلگرام را مدیریت می‌کرد. یک داروخانه داشت که با چهار داروخانه‌ی دیگر در محله‌های دیگر در ارتباط بود. وبلاگ‌ها و کانال به هم لینکی نداشتند. ربطی هم به هم نداشتند. هر کدام موضوع خاصی را پوشش می‌دادند. آنها یک شبکه‌ی منسجم بودند. تشکیلات‌شان نم پس نمی‌داد. داروخانه‌ها هم بدون اینکه خودشان مطلع باشند، از طریق او با هم در ارتباط بودند. کارشان هم قاچاق بعضی داروهای خاص و ممنوع بود که در ایران بدون نسخه‌ی دکتر و تایید پزشکی قانونی به کسی فروخته نمی‌شدند. مخصوصا به کسانی که هیچ علاقه‌ای به تغییر جنسیت و تیغ‌ جراحی دکترهای ریشو نداشتند. آن‌ها با اسم رمز دکتر میترا می‌توانستند آن داروهای ممنوع را از داروخانه‌هایی که او با آنها در ارتباط بود بگیرند. داروهای‌شان را هم خودش از بازار سیاه می‌خرید و می‌داد به دوست‌های داروسازش توی آن چند داروخانه. گفت دو داستان را توی دو ماه با دو اسم جدا منتشر می‌کند. پول خوبی هم گذاشت کف دستم. انتظار دیگری هم نمی‌رفت. دکتر بود بالاخره. بهم قول داد که خیلی خوب خوانده بشوند. همین‌طور هم شد.
دوست داشتم که باز هم برایش بنویسم و مشترک باشم توی کارهایی که می‌کردند. اما هرگز خبری ازش نشد دیگر. البته دوراردور و از طریق کانالی که آن دو تا داستان را منتشر کرد تا یک سال بعد هم رصدشان می‌کردم. آدم‌های باحالی بودند. سازماندهی‌ای شبیه به تشکیلات مخفی یهودی‌ها در آلمان نازی داشتند. مشکوک به همه‌ی عناصر متخاصم و در عین حال خوش‌دل و خوش‌بین نسبت به کسانی که کوچکترین نشانه‌های دوستی را از خودشان نشان می‌دهند. نمی‌دانم الآن چکار می‌کند. بسته‌شدن کانال تلگرامی‌اش و از دسترس خارج‌شدن دو تا وبلاگش کمی نگرانم کرده. اما خیلی خوشبینم. خوشبینم، چون می‌دانم که حتا اگر بازداشت هم شده باشد، بقیه‌ی عناصر شبکه همین‌طور به حیات زیرزمینی‌شان ادامه می‌دهند.
اخیرا داستان دیگری نوشتم و به اسم دکتر میترا منتشرش کردم. داستان در مورد دکتری بود که دهه‌ی پنجاه توی خیابان دلگشای تهران مطبی داشته و بیمارهایش را مجانی معاینه می‌کرده. ته خیابان دلگشا کتاب‌فروشی‌ای بوده که تصادفا با پزشک آن مطب دوستی صمیمی‌ای داشته. از آن دست دوستی‌های پنهانی. دکتر زیر پرده‌ی پرستیژ پزشکی و نویسندگی‌اش می‌توانست با قاچاقچی‌های اسلحه در ارتباط باشد، بدون اینکه توجه کسی را جلب کند یا مشکوک جلوه کند. از جیب اسلحه می‌خریده و توی کتاب‌های شاهنامه و حافط و فلان و بهمان کتاب‌های قطور جاساز و به کتاب‌فروشی اهدا می‌کرده. او هم خیلی تصادفی آن اسلحه‌ها را بین چریک‌ها توزیع می‌کرده. این روند همینطور بدون اینکه کسی بویی ببرد ادامه داشته تا زمانی که دکتر بازداشت شده است. با این حال کسی بویی از کتاب‌هایی که به آن کتاب‌فروشی اهدا می‌کرده نبرده و شکی هم نکرده. مدتی از انتشار داستان گذشته بود که دیدم فرد ناشناسی کامنتی با این مضمون زیرش نوشت: «مرده‌شور دکتر را برد». خودش بود. فهمیدم که حالش خوب است و دارد به کارهایش ادامه می‌دهد. پیگیرش نشدم چون اگر لازم می‌شد خودش سراغم را می‌گرفت.

 

نقاشی: زن‌کشی اثر فروک

 

 

شعر: گناه بزرگ از رضا اکوانیان

 

مرگ را صدا بزن
بگو بیاید به ایران ما
بگو غریبگی نکند
زندگی را صدا بزن
کودکی‌ام را رو به آئینه بگیر
مرا به عشق
به بادبادک‌ها
به لی‌لی
به دختران شاه پریان
به لالایی مادر در قصه‌ها برگردان.

مرگ را صدا بزن
بگو از زاگرس، البرز و دالاهو
گورش را گم نکند
بگو به مرگ، به او که دوستش دارم
بگو ما جز زندگی چه می‌خواستیم
که عشق گناه بزرگی شد
بگو ما حق داریم ساده‌تر بمیریم
و تو حق داری عشق را بکشی
تو پدر هستی
خدای بدی که زجه‌ی مادر را نمی‌شنوی
با داس، با تبر، با ساطور
با دین، با ناموس، با قانون
اشتباه زدی کربلایی
پاره‌ی تن‌ات بود
سر بریدی!

مرگ را صدا بزن
بگو مرا از زندگی بگیرد
بگو غریبگی نکند مرگ
یادت هست چگونه آرام در آغوش‌ات بودم؟
چگونه با لبخند خواب پرنده می‌دیدم؟
چگونه با بوسه‌ات، مادر عاشقانه گل می‌داد؟

بینداز تبر را پدر
مردن با دست‌های تو شیرین نیست
بینداز داس‌ات را
و نیاز به چاقو نیست
گونه‌های من
با بوسه‌ای آرام می‌گیرند
مرا بغل بگیر
و جای کشتن‌ام ببوس
شانه بکش موهایم را
غریبگی نکن
عشق را صدا بزن
بگو بیاید به ایران ما

مدیر
جولای 22, 2020

خط صلح داستان کوتاه رضا اکوانیان زن کشی سام عقابی شعر شماره 110 قتل ناموسی ماهنامه خط صلح نقاشی