شهریار بهروز

با شکوفهها اگر نیامدم – شعری از شهریار بهروز
با دختر کوچکت بگو: گاهی کلاغها هم به خانه میرسند و در عطر موهایِ تو اندوهی بزرگ میشود که ژرفای شبی بلند را دارد بگو در قدم زدنهایمان همیشه سنگی هست که پاهایمان را سمت خود میبَرَد که یک قصه میتواند مثل جانی تا لب رسیده به سر رسد اما تمام نشود. بگو تنها […]...
ادامه مطلب
توسط:
مدیر
شهر مرزی – شعری از شهریار بهروز
وزنِ یک اسلحه چقدر است؟ میترسم کتف تو را بیازارد و خون که لبخندی سرخ بر چهره دارد گردنت را بوسیده باشد پیش از آنکه من سیمهایِ خاردار را بچینم و به پیشبازِ آزادی بیایم می ترسم، تو را بی دلیل از دست داده باشم. مویِ بافته در لباسِ رزم بویِ بالِ پرنده میدهد؟ […]...
ادامه مطلب
توسط:
مدیر