سکوتی کُشنده
منوچهر کوهن در سال 1323 در یک خانوادهی یهودی در تهران چشم به جهان گشود. آقای کوهن دارای مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه تهران در رشتهی معماری است و در دانشکدهی پلی تکنیک تهران با سمت استادیار معماری به تدریس در این دانشکده میپرداخت و همچنین به عنوان مدرس ساختمان در هنرسرای عالی فنی تهران فعالیت میکرد.
در رو در روی این شماره از ماهنامهی خط صلح و با توجه به موضوع پروندهی ویژهی ماهنامه، به سراغ آقای کوهن که از اردیبهشت ماه سال 1357 عضو هیات مدیرهی انجمن کلیمیان بود و اواخر بهار 1363 در دفتر کارش، از سوی ماموران امنیتی بازداشت شد؛ رفتیم.
آقای منوچهر کوهن در مورد نحوهی دستگیری خود میگوید :”من کم و بیش منتظر چنین داستانی بودم. برای اینکه مثلاً ما یک برخوردی با آقای رجایی داشتیم که آن موقع متاسفانه عنوان رئیس جمهور ایران را به دوش میکشید… خیلی ساده بود. من آرشیتکت هستم و شهر ساز و یک دفتر مهندسی و مشاوره در تهران داشتم که هنوز هم هست و البته تحت سرپرستی افراد دیگریست. در دفتر نشسته بودیم و کار میکردیم که یک دفعه دیدیم در باز شد و چندین نفر به داخل ریختند. یک تعدادی به آتلیه رفتند و تعدادی به اتاق رئیس هیئت مدیره و چند نفری هم به اتاق کار من آمدند. ما مبهوت مانده بودیم. گفتند که جُم نخور، ما هم جُم نخوردیم. گفتند در تمام اتاقها، کمدها وهر چه را که قفل بود، باز کن و بعد هرچه که خواستند، برداشتند و مرا هم با خودشان بردند. البته خیلی به کسانی که در دفتر بودند، توهین نکردند. خانم من هم آنجا بود و در واقع منشی من بود؛ به او گفتند که هیچ نگران نباشید، ایشان را میبریم تا به سوالات ما جواب دهد و شب به خانه برمیگردد…”
آقای کوهن در ادامه گفت: “وقتی که من را به داخل ماشینشان بردند، گفتند که سرت را خم کن و چشم بند به چشمانم زدند، کمی در خیابانها گشتیم و بعد مرا به جایی بردند که نمیدانستم کجاست. من فکر میکردم که خب واقعاً برای همان سوالها دارند من را میبرند، ولی وقتی به آنجا رسیدم و گفتند باید لباست را عوض کنی و غیره، تازه فهمیدم آنجا آقایان دچار تقیه شده بودند، خدعه کرده و حقیقت را نگفتند!”
وی همچنین در مورد محلی که بعد از دستگیری به آنجا منتقل شد، افزود: “هنوز که هنوز هست مطمئن نیستم که من را کجا بردند؛ ولی حدس میزنم که یک محلی نزدیک میدان توپخانه بود که قبلاً زندانیان سیاسی زمان شاه را به آنجا میبردند. خب آنجا یک حیاط وسط داشت و سلولهایش را که دور حیاط بودند؛ از بالکن قسمت بندی میکردند.”
این زندانی سابق عقیدتی در مورد محل نگهداری و عدم ملاقات با اعضای خانوادهی خود میگوید : “من مدت صد روز در محل اول بودم و در تمام این مدت اجازهی ملاقات نداشتم. حتی پانزده-بیست روز طول کشید تا من برای اولین بار بتوانم به خانه زنگ بزنم و اصلاً بگویم هنوز زندهام. بعد از ملاقات اول که خدمتتان گفتم، بعد از صد روز بود و من را به یک جایی شبیه به مدرسه بردند و خانم و دو دختر کوچکام را هم به همان محل آوردند و حدود یک ربع آنجا بودیم؛ من را به محل اول برنگرداندند و از همانجا به زندان اوین بردند.”
او با تاکید بر اینکه تمامی مدت بازداشتش را در سلول انفرادی به سر برده، ادامه میدهد: “در ده روز و یا حتی دو هفتهی اول، هیچ کس به سراغ من نیامد و اصلاً انگار نه انگار که من آنجا بودم. من دوستان فراوانی هم در دستگاه داشتم و مطمئن بودم که نمیگذارند در آنجا بمانم حتی بعید میدانستم که یک شب هم نگهام دارند، اما خب این طور شد و من از چراییاش سر درنیاوردم… من فکر میکنم رابطهی خیلی خاصی با حافظ دارم و همان شب اول که کتاب حافظی به من دادند، تفاعلی به حافظ زدم و این شعر آمد: “نگویمت که همه ساله مِی پرستی کن، سه ماه مِی خور و نُه ماه پارسا میباش.” من به خودم گفتم که باید نُه ماه پارسایی کنی. باورتان نمیشود که 269 روز زندان بودم و شعر حافظ که به واقع داستان زندگی من بود، عیناً تعبیر شد.
…در آن مدت صدای زندانیان و گریهها و ضجههایشان را، شبها از ساعت 12 به بعد، میشنیدم؛ مخصوصاً صدای دختران که به خودم میگفتم اینها همانهایی هستند که مورد تجاوز قرار میگیرند!؟ واقعاً نمیدانستم و هنوز هم متوجه نشدم که آن صداها نوار بود و برای تضعیف روحیهی زندانیان و یا اینکه واقعیت داشت.”
وی در پاسخ به این سوال که: بنابر چه اتهام یا اتهاماتی بازداشت شده بود، میگوید: “والا هرگز به صورت مکتوب یا رسمی یا قانونی نگفتند. من یک مدتی اصلاً حرف نمیزدم، یعنی هر سوالی که میپرسیدند میگفتم اول اتهامم را بگویید. اما بعد دیدم که یواش یواش مسئله دارد یک حالت دیگری پیدا میکند… بازجو میگفت که تو هرچی در مورد خودت میدانی بگو و کاری به اتهام نداشته باش! یک بار هم وقتی صحبت از حاج حبیب القانیان (حاج حبیب مسئول انجمن کلیمیان بودند و بعد از انقلاب تیربارانش کردند ولی خب حاج حبیب هیچ وقت سخنران نبود و من سخنرانیهای بسیاری داشتم)، شد؛ گفتند که ما سر مار را کوبیدیم و توقع داشتیم که این جامعه ساکت شود اما این طور نشد و سر تو را هم میکوبیم. به هر حال این اتفاق نیفتاد و استنباط خود من این است که یهودیان خارج از ایران فشار زیادی میآورند و شرایط بینالمللی واقعاً موثر بود.”
منوچهر کوهن در خصوص نحوهی بازجوییهای خود گفت: ” بیشتر بازجوییهای من در همان ۳ ماه اول بود. بازجوییها زیاد بود و یکی از بازجویان واقعاً رفتار توهین آمیز و زشتی داشت و رفتارش قابل مقایسه با زندانبانها نبود. ببینید تعزیر وجود داشت. خب من جاسوس نبودم و آنها میپرسیدند که چه ارتباطی با اسرائیل داری در صورتی که من ارتباطی نداشتم و میگفتم چه ارتباطی…! البته بازجوییها زیاد بود میگفتند بنویس و توضیح بده که کی چیکار کرده چی گفته، عامل اسرائیل کیست و غیره . البته چیزهایی که بر سر آمده، یک هزارم مسائلی نیست که بر سر دیگران آمده…”
” من خودم چند مدرسه و بیمارستان و حتی مسجد در ایران به رایگان ساختنم اما همینها برای من نکتهی منفی بود و میگفتند اینها را برای پوشش جاسوسیهایت، ساختی. یا مثلاً من کمی از قرآن را هم از حفظم. آن هم برای اینکه در دوران تحصیل همهی نمراتم نمونه بود و خب قرآن را هم میخواندم که معدلم بالا باشد و شاگرد اول باشم اما میگفتند تو اصلاً برای چه باید قرآن را از حفظ باشی؟ تو میخواهی سر مسلمانها کلاه بگذاری…واقعاً از نظر روحی با شما بازی میکردند و زندانی را در شرایط بلاتکلیف قرار میدادند. میگفتند شما خودت میدانی! میگفتم من چی را میدانم…!؟”
از آقای کوهن در مورد بدترین شکنجهی روحی که در طی آن مدت متحمل شده، میپرسم: “بیشترین زجر روحیای که آنجا وارد میکردند و بسیار شدید تر از تعزیر بود، این بود که مثلاً میگفتند خانمت را گرفتیم و اگر حرف نزنی به او تجاوز میکنیم، خانمت الان در آن یکی سلول است بچههایت هم آنجا هستند…از این گونه صحبتها که اصلاً که نمیخواهم تکرار کنم. شرایط روحیهی من طوری شده بود که من دیگر باور نمیکردم که زن و بچه و زندگی دارم یعنی به کرات پیش میآمد که من عکس آنها را جلوی چشمهایم میگرفتم و از خودم میپرسیدم که واقعاً این زن من است!؟ اینها بچههای من هستند!؟ بعد به خودم میگفتم که نه بابا، تو کجا زن و بچه داشتی!؟ به کلی آنها را فراموش کرده بودم و در اصل قسمتی از حافظهام را در زندان از دست دادم.”
آقای کوهن در ادامه اضافه کرد : “من ۲۶۹ روز زندان بودم و تمام مدت در انفرادی. بدون آنکه من را به دادگاه بفرستند و یا حتی اتهامم را به طور مشخص بگویند، حکم اعدام یا همان تیرباران، به من ابلاغ کردند، امضا گرفتند و گفتند که وصیت نامهات را بنویس. در آن زمان بود که اجازهی هرگونه دیداری با خانواده، از ما گرفته بود و گفتند که باید تلفنی خدافظی کنی. بعد من را به بند منتظر اعدامیها بردند…با این حال، ده روز بعد اما، در ساعت ۲ بعدازظهر، صدایم کردند، وسایل و لباسهایم را تحویلم دادند و به طرز معجزه آسایی آزاد شدم!
بعد از مدتی خب گمان میکنم خودشان هم متوجه شدند که من را اشتباهی گرفتند و حالا اینکه چرا باز حکم تیرباران دادند، نمیدانم. شاید دروغی بوده…یعنی یک سری مسائل هست که من هنوز هم در موردش نمیدانم.”
این زندانی اسبق عقیدتی از اثرات بازجویی و شکنجههای روحیای که در دوران انفرادی به وی وارد شده و حتی تاثیر آن در زندگی بعد از آزادی خود از زندان میگوید: “این مسئله همیشه و همیشه با من است و جدا از من نیست، بدترین آن همان مسئلهی زن و بچههایم و پدر مادرم و به قول معروف تهدیدات ناموسی بود. واقعاً حرفهایی میزدند که آدم در مورد کسانی که نمیشناسد هم نمیتواند تحمل کند.”
آقای کوهن در مورد محدودیت قانونی خود بعد از آزادی گفت: “تمامی اموال من، که کم هم نبود، مصادره شده بود و تنها شرکتم بود که مصادره نشد-که البته همان را هم موقع خروج از کشور از من گرفتند- ولی به طور کلی ممنوع المعامله بودم و خب این را هنگام خروج از کشور متوجه شدم.”
او در پایان میافزاید: “قبل از دستگیریام و زمانی که من پیگیر وضعیت بازداشت شدگان یهودی بودم، یک آقایی به نام قدوشیم را که بازرگان بودند، گرفته بودند. خود من شخصاً با آقای قدوسی که دادستان کل انقلاب بود، صحبت کردم و گفتم که این آقا هیچ ربطی به صهیونیسم که شما میگویید، ندارد و کاری نکرده. او گفت اجازه بدهید ما این موضوع را بررسی کنیم و غیره. بعد از مدتی بعداز ظهر یک روزی، آقای قدوسی از دفترش با من تماس گرفت و گفت که آقای کوهن من تشخیص دادم که این آقا بیگناه است و اشتباهی رخ داده و دستور آزادیاش را دادم. گفتم آقای قدوسی، ایشان در نجف آباد زندانی هستند و تا دستور آزادی شما برسد، طول میکشد و ممکن است همین امشب او را بکشند. گفت آقای کوهن چنین خبرهایی هم نیست. خلاصه با اصرار بیش از حد من این دستور را همان موقع به زندان فکس کردند و یک نسخه از فکس را هم برای دفتر انجمن فرستادند… اما قدوشیم را ساعت 8 همان شب، در نجف آباد تیرباران کردند و من صبح همان طور که اعدامیها را اعدام کردند و متوجه این قضیه شدم… واقعاً گیج بودم…”
منوچهر کوهن اندکی پس از آزادی نیز مجدداً با شرکت در انتخابات انجمن کلیمیان به عضویت هیات مدیرهی این انجمن درآمد و در نهایت در سال 1373، زادگاهش ایران را بر خلاف میل باطنی ترک گفت و به امریکا مهاجرت نمود.
ماهنامه شماره ۳۱