اخرین به روز رسانی:

ژانویهٔ ۲۸, ۲۰۲۵

شورشیان در یک نمایش/ سیمین روزگرد

از این شماره، در ماهنامه‌ی صلح در بخشی تحت عنوان “رو در رو” به گفتگو و یا خاطره نگاری از قربانیان شکنجه در زندان می‌پردازیم. در این سلسله گفتگوها تا حد امکان انواع شکنجه‌هایی که در زندان‌ها اعمال می‌شود؛ به گواه قربانیان روایت شده و هدف از آن بررسی تاریخچه، دلایل و ریشه‌های به کارگیری شکنجه‌ی سفید به جای شکنجه‌ی جسمی، در گذر زمان خواهد بود.

“شکنجه‌ی سفید”، (این نوع شکنجه در سازمان سیا “CIA” به شکنجه‌ی تمیز معروف است و در ایران نیز با عنوان شکنجه‌ی نرم هم، از آن یاد می‌شود) به شکلی از شکنجه گفته می‌شود که به جای آسیب زدن به جسم زندانی(و دیگر انواع اعمال شکنجه‌ی فیزیکی) روح و روان وی را تحت تاثیر قرار داده تا سیستم فکری انسان مختل شود. این نوع شکنجه، زندانی را مجبور به فرو رفتن در خود و سیر قهقرایی ذهن می‌نمایند. اصول تئوری و عملی این نوع شکنجه بر پایه‌ی دستاوردهای روانشناسان است و زمان شکل گیری آن را به طور مشخص بایستی دوران پس از پایان جنگ جهانی دوم دانست.

در این شماره به سراغ حسین غبرایی، از اعضای اسبق سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران رفته‌ایم.

حسین غبرایی، در مهر ماه سالIMG_5007 1331 در شهر لنگرود و در یک خانواده‌ی پرجمعیت به دنیا آمد. وی مقاطع ابتدایی و دبیرستان را در همان شهر گذراند و سپس به شهر رشت نقل مکان کرد. وی به دلیل فعالیت‌های مبارزاتی‌اش، تجربه‌ی دو دوره بازداشت و شکنجه در قبل و پس از انقلاب بهمن 57 را دارد. او که در حال حاضر مقیم کشور کاناداست، در طی تمامی این سال‌ها سکوت اختیار کرده و به قول خودش، فشارهایی که در طی دهه‌ی شصت متحمل شده، او را مجبور کرده برای اینکه نشکند، تا با تلاش فراوان ذهن خودش را همان گونه که یک ضبط صوت اطلاعات نواری را پاک می‌کند، خالی کند.

آقای غبرایی را با اصرار وادار به مرور خاطرات آن سال‌ها کردیم تا از تجربیات بازداشت و بازجویی‌هایش بگوید. وی اولین بار در اردی‌بهشت ماه سال 1354 در نزدیکی شهر انزلی بازداشت و با یک درجه تخفیف به حبس دائم محکوم می‌شود.

او ماجرای دستگیری‌اش را این چنین شرح می‌دهد: “من در یکی از ده‌های حوالی شهر انزلی، معلم مدرسه‌ای ابتدایی بودم. ساعت 9 صبح که در کلاس مشغول درس دادن بودم، صدایی شنیدم و متعاقب آن از پنجره‌ی کلاس چند سرباز را دیدم که با عجله در حیاط مدرسه می‌دویدند و از سویی چندین مامور مسلسل به دست، به همراه خودروهای نظامی‌شان دور تا دور مدرسه را قرق کرده بودند. در فاصله‌ی چند ثانیه، پس از آنکه خودروهای مختلف ژاندارمری و ساواک را دیدم که با باز کردن در حیاط، به داخل مدرسه آمدند، متوجه شدم که داستان از چه قرار است. از آنجایی که من مدیر آن مدرسه هم بودم، از کلاس بیرون زده و به طرفشان رفتم. عکسی دستشان بود و گفتند با آقای غبرایی کار داریم. گفتم که امروز نیامده! عکس را به من نشانم دادند و پرسیدند مگر خودت نیستی!؟ گفتم چرا! گفتند بیا پایین و تا من به سمت پایین بروم، چهار- پنج نفری، اسلحه‌هایشان را به سمت من گرفتند. از آن‌جا بلافاصله پس از زدن دستبند، مرا سوار بر یکی از خودرو‌های ژاندارمری کردند و پنج خودروی دیگر به سرعت همراه ما آمدند. آن‌ها کُتم را از تنم خارج کرده و رویِ سر و صورتم کشیدند و سرم را نیز به زیر خم نمودند تا نتوانم بیرون را ببینم.

نکته‌ی جالبی که در حین بازداشت کاملاً در خاطرم ثبت شد این بود که صدها بچه، از کلاس‌هایشان بیرون آمده بودند و هاج و واج ما را نگاه می‌کردند!”

وی پس از اشاره به اینکه در طی مسیر ماموران ساواک سعی در ایجاد فضای رعب و وحشت داشتند، این طور ادامه می‌دهد که: “من را به مرکز ساواک رشت بردند. به آن‌جا که رسیدیم بخشی از وسایلِ خانه‌ام را –از زیر کُتم که روی سرم بود- دیدم و متوجه شدم که قبل از بازداشت، به خانه‌ام مراجعه کردند. خب این مسئله‌ بسیار مهم و حیاتی‌ بود. من اگر وسایلم را نمی‌دیدم، آدرس خانه‌ام را که جز خودم و یک نفر دیگر، کسی از آن مطلع نبود، به بازجوها نمی‌دادم در حالیکه پس از آن اولین راهکاری که به ذهنم رسید این بود که اگر آدرس خانه‌ام را پرسیدند، بگویم؛ که آن محل اساساً، لو رفته بود. اما باید در ذهنم جستجو می‌کردم و متوجه می‌شدم که چگونه این اتفاق افتاده است…”

آقای غبرایی اعتقاد دارد، یکی از ترفندهای مقابله با بازجو این است که بدانی چه چیزهایی را می‌دانند تا همان اطلاعات را کم کم و عیناً بازگو کنی. این رفتار باعث می‌شود که آن‌ها گمان کنند در حال همکاری هستی و یا بریده‌ای؛ در غیر این صورت اگر متوجه شوند اطلاعاتی برای پنهان کردن داری و در حال مقاومت هستی، آن قدر فشار می‌آورند تا آن اطلاعات را از زیر زبانت بیرون بکشند.

او این چنین ادامه می‌دهد: “یکی از وسایلی که موفق به دیدنش شدم و برایم اهمیت داشت، چمدان قرمزی بود که مقداری وسایل الکترونیکی از قبیل ترانزیستور در آن وجود داشت. ما بر طبق آموزش‌های «مجله‌ی دانشمند» که در آن زمان منتشر می‌شد، رادیوها و دستگاه‌های گیرنده و شنونده می‌ساختیم. این مجله چگونگی خواندن ترانزیستورها و مقاوت‌ها را شرح و آموزش می‌داد.

اما خوشبختانه دو قطعه از وسایلم را که می‌توانست موجب اذیتم شود، ندیدم: اولی کمدی بود که یک جاسازی مخفی در آن داشتم؛ دیواره‌هایِ کمد دو جداره بود و من با زحمت فراوان یک جدار نازک دیگر در پشت آن درست کرده بودم که بین آن دو جدار بخشی از یادداشت‌ها و چیزهای مخفی را نگهداری می‌کردم. هم‌چنین پیت نفتی داشتم که با بریدن کف آن، دو طبقه در آن ایجاد کرده بودم. نصف بیش‌ترش را نفت پر می‌کرد اما آن قسمت خالی‌ پایین، محل جاسازی مخفی ما بود.”

غبرایی، با اشاره به اینکه پس از شش ماه از زمان بازداشت موفق به برقراری تماس و ملاقات با خانواده‌اش شد، لبخند زنان می‌گوید: “آن قدر آن کمد و پیت نفت برای من اهمیت داشت که در اولین ملاقاتی که با مادرم داشتم به او گفتم به خانه‌ی من برو و آن‌ها را سریعاً از آن محل خارج کن!”

این زندانی سیاسی را اندک زمانی پس از انتقال به سلول کوچکی، بعد از ظهر همان روز با همراهی 17 فرد مسلح، به تهران فرستادند. “هر دو دستِ مرا به پایه‌های مینی بوسی که حامل من و نیروهای مسلح بود، بستند. وقتی به تهران رسیدیم اول صبح بود. مرا به کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاران در «میدان سپه» بردند. در این کمیته نیروهای امنیتی شاهنشاهی با هم همکاری می‌کردند و در واقع اداره‌ی آن‌جا به دست نمایندگان ارتش، ژاندارمری، شهربانی و همین‌طور ساواک بود. هدف از تاسیس چنین محلی این بود که وقتی مثلاً یکی از ارگان‌های مذکور فردی را دستگیر می‌کرد، ارگانِ دیگری از آن بی‌اطلاع نمانَد که پیش‌تر، چنین عدم هماهنگی‌هایی برایشان مشکل ساز شده بود. کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاران مرکز اصلی بازجویی‌ها و در اصل بدترین شکجه‌گاهِ زمان شاه بود. ماموران اگر قصدشان این بود که کسی را به شدت اذیت کنند و یا حتی بکشند، به آن‌جا می‌بردند و اگر جان سالم به در می‌برد به زندان‌هایی نظیر اوین، قصر، قزل حصار، جمشیدیه و زندان پادگان جی منتقل می‌کردند.”

حسین غبرایی اضافه می‌کند که ماموران پس از تحویل اسلحه‌هایشان و چشم بند زدن، مرا به داخل زندان بردند. “من را معرفی کردند و مردی که قد و جثه‌اش سه برابر من بود چشم بندم را باز کرد و گفت: من را ببین! و در حالی که با یک دست بلندم کرده بود، باز گفت من را می‌شناسی!؟ من حسینی هستم! حالا بعد من را می‌شناسی…!

IMG_5002تنها ده دقیقه بعد از تحویل گرفتن لباس زندان و انتقالم به سلولی توسط نگهبان، صدایم کرده و مرا به اتاق بازجویی بردند. بازجو چشم بندم را باز کرد و رو به رویم نشست و خودش را معرفی کرد و تاکید کرد که همکاری کنم و هرچه می‌پرسد، جواب بدهم. برگه‌ای جلویم گذاشت و نوشت «سین» که از چه زمانی با سازمان تماس گرفتی؟ چه کسانی تو را معرفی کردند؟ چه کارهایی انجام دادی؟ و چند خط پایین‌ترش نوشت «جیم»(در واقع اصطلاح سین-جیم از همین جا شکل گرفته است) من نوشتم: ارتباطی نداشتم. اصلاً کدام سازمان!؟ او سوال اول را تکرار و تاکید کرد که اینگونه جواب دادن بی‌فایده است و به سوال سوم نرسید که آقای حسینی را صدا کرد!

پس از اینکه مجدداً به من چشم بند زدند، به طبقه‌ای بالاتر منتقل و با همان چشم بسته به اتاقی بردند و رویِ تختی زمخت پرتابم کردند، دست‌ها و پاهایم را کشیدند و محکم بستند و بعد از پچ پچِ کوتاهی شروع به شلاق زدن کف پاهایم کردند. من تا بیست ضربه را شمردم و هیچ نگفتم. از آن به بعد ضربه‌ها را حس می‌کردم ولی دیگر درد نداشتم. آن‌ها هم، چون به چنین امری واقف بودند، هرچند دقیقه یکبار مایعی -که به گمانم آب سرد بود- روی پاهایم می‌ریختند تا خون مجدداً به گردش دربیاید و دوباره شروع به زدنم می‌کردند تا دستکم درد ضربات اولیه‌ی مجدد، حس شود. هم‌چنین به اجبار پس از باز کردن دست‌ها و پاهایم، مجبورم می‌کردند که راه بروم؛ این در حالی بود که تحمل وزن بدنم غیرممکن شده بود، هر دو دستم را می‌گرفتند تا روی پاهایم که گویا به شدت دچار خواب رفتگی شده بودند، فشار بیاورم و خون به جریان بیفتد؛ من گویی در حالِ پرواز بودم…

بعد از ده قدمی، باز مرا به تخت می‌بستند و می‌زدند. همان آقای حسینی که از دم نزدن من شاکی شده بود، یک مرتبه خودش را روی من انداخت و گلو و گردنم را به شدت و تا حد خفگی، فشار داد. در آنجا بود که شروع به جیغ کشیدن کردم. او دوباره زدنِ من را از سر گرفت و تشویقم می‌کرد چیزی بگویم اما من جیک نمی‌زدم. فکر می‌کردم اگر حرفی نزنم از زدنم منصرف می‌شوند و از طرفی هم اعتقاد داشتم در مقابل دشمن جیغ کشیدن معنایی ندارد که خوشحالش می‌کنم… اما آن قدر این روند را ادامه می‌دادند تا یا لب بگشایی و یا بیهوش شوی.”

او اعتقاد دارد شلاق خوردن به گونه‌ای ست که بعد از ده ضربه، پا کاملاً بی حس می‌شود و به دلیل شدت ضربات و با هر ضربه-آن هم به وسیله‌ی کابل برق که وزن زیادی دارد-، پا حداقل دو سانتی‌متر ورم می‌کند و کاملاً سیاه می‌شود؛ صدای ضربه‌ها شنیده می‌شود اما انگار آن ضربات روی یک شی‌ئِ شبیه به بالش می‌نشیند.

آقای غبرایی این طور ادامه می‌دهد: “سازمان چریک‌های فدایی خلق، پس از مدتی به این واقعیت واقف شده بود که درد شکنجه‌هایی از قبیل شلاق و یا مثلاً فرو بردن سر در آب تا مرز خفگی، که به دادن تنفس مصنوعی به فرد می‌انجامد، در صورت تداوم غیر قابل تحمل است. بر همین اساس مقرر شده بود که حداکثر تا شش ساعت پس از بازداشت، مقاومت کنیم و پس از آن، گفتنِ بسیاری از مسائل، دیگر لو دادن محسوب نمی‌شد.

قرارهای ما شش ساعت یکبار بود و از این طریق از حال هم با خبر می‌شدیم و اگر علامت سلامتی را نمی‌دیدیم، احتمال را بر دستگیری فرد می‌گذاشتیم و محل را تخلیه می‌کردیم. پیش‌تر که گفته می‌شد بایستی مقاومت دائمی باشد، اطمینان بر اینکه افراد متعهد اعتراف نمی‌کنند باعث شده بود که نود درصد اشخاصی که دستگیر می‌شوند، بعد از مدت کوتاهی (مثلاً ده ساعت) همه چیز را بگویند. صدها نفر بر اساس همین پیش فرض اشتباه، کشته شدند چرا که به هیچ عنوان باور نداشتند رفیقشان در مورد آن‌‌ها و خصوصاً محل زندگی‌شان چیزی بگوید.

با تمام این اوصاف من با خودم عهد کرده بودم دوازده ساعتی حرف نزنم که از زمان دستگیری تا انتقالم به تهران، عملاً دوازده ساعت زمان صرف شده بود و تازه بعد از این بود که بازجویی‌ها و کتک‌ زدن‌ها شروع شد. دوازده ساعت دیگر هم هیچ نگفتم. بعد هم که شروع به گفتن کردم، سعی کردم فقط آن چیزهایی را بگوییم که نهایتاً به خودم ضرر برساند و نه دیگری.”

او در ادامه‌ی صحبت‌هایش کمی به عقب برمی‌گردد: “در مسیر رشت تا تهران و پشت یکی از چراغ قرمزها، روزنامه فروشی جلو آمد و تیتر اول روزنامه‌اش را با صدای بلند خواند: «پنج تا تروریست کشته شدند»، «پنج تا تروریست کشته شدند». با توجه به این خبر، احتمال اینکه کشته شدگان مرتبط با بازداشت من بودند، بسیار زیاد بود. اما چه کسی کشته شده بود که آدرس مرا هم داشت؟ اصلاً ما آدرس‌ها را به صورت نوشته نگه نمی‌داشتیم که قرار باشد آن نوشته، با کشته شدن فردی لو برود. بنابراین رمزی کشف شده بود. اما کدام رمز و توسط کی؟ … به هر حال باید سریعاً به یک نتیجه گیری درست می‌رسیدم که اگر عکس آن فرد را نشانم دادند، تشخیص بدهم که همان شخص مرده و بگویم می‌شناسمش وگرنه می‌فهمند که من چیزی برای مخفی کردن دارم.

اسم سازمانی مسئولِ من «محمد» بود. 99 درصد احتمال را بر این گذاشتم که او چون مسلح بوده، در جریان یک درگیری جنگیده و کشته شده و ماموران ساواک، پس از شناسایی رمزی که از او کشف کردند، مرا شناسایی نمودند. وگرنه اگر موفق شده بودند که او را دستگیر کنند و من را لو داده بود، نیازی به شکنجه‌ی من نداشتند و با استفاده از روبه‌رو کردن ما دو نفر، کار را تمام می‌کردند. تنها شانسی که داشتم این بود که هیچ چیز عجیب و غریبی در آن خانه نداشتم؛ مثلاً اسلحه نداشتم.

در تشکیلات ما به غیر از خانه‌ی تکی، هر فرد با یک خانه‌ی جمعی هم در ارتباط بود. خانه‌ی تکی شامل ساده‌ترین وسایل از قبیل تخت خواب و نهایتاً وسایل ِساده‌تری که باید مخفی می‌شد، بود. فلسفه‌ی وجود ایجاد این محل هم از این جهت بود که اگر مشکلی برای خانه‌ی جمعی پیش می‌آمد، فرد جایی برای مخفی شدن که صرفاً خودش و یک نفر دیگر(مسئولش) از آدرس آن مطلع بود، داشته باشد.”

آقای غبرایی می‌افزاید: “به هر حال با توجه به اینکه وسایل خودم را دیده بودم، انکار همه چیز احمقانه بود. من در واقع لو رفته بودم و در چنین حالتی نمی‌توانی بگویی ارتباطی نداشتم. چون آن قدری می‌زنند تا به حرفت بیاورند. آن‌ها از من مدرک‌های زیادی دال بر همکاری با سازمان چریک‌های فدایی خلق داشتند: نوشته‌ها، اعلامیه‌ها، کتاب‌ها و دیگر وسایل سازمانی و حتی یک رادیو که ما به وسیله‌ی آن مکالمات ساواک را ردیابی و گوش می‌کردیم. البته آن‌ها با رمز صحبت می‌کردند اما ما پس از مدتی رمزها را کشف می‌کردیم؛ در واقع دو دسته با هم رشد می‌کردند.”

حسین غبرایی در ادامه می‌گوید: “با همان وضعیت من را مجدداً به اتاق بازجویی بردند و پرسیدند چه کسی تو را معرفی کرد و من گفتم محمد. اسم اصلی‌اش را پرسیدند که نگفتم. (اسم اصلی‌اش «بهروز ارمغانی» بود که در جریان دستگیری رشت کشته شد.) بعد بلافاصله عکس‌ها را آوردند، حداقل صد عکس بود. من ده‌ها عکس وجود داشت که می‌شناختم اما چیزی در رابطه با آن‌ها نگفتم و فقط عکس بهروز را نشان دادم. گفتند با چه فرد یا افراد دیگری کار می‌کردی؟ گفتم هیچ کس. پرسیدند چه کسی تو را به محمد معرفی کرد؟ همان لحظه به دنبال فردی گشتم… دختری که خودم چندی پیش به سازمان معرفی کرده بودم و چند ماه قبل کشته شده بود، به عنوان معرف خودم، معرفی کردم! آن‌ها گفتند، او که کشته شده. گفتم خب من چه کنم!؟ باز پرسیدند کجا با او آشنا شدی؟ گفتم مقابل در زندان، آن زمان که برای ملاقات برادرهایمان به زندان مراجعه می‌کردیم، با او آشنا شدم. گفتند محمد تو را به چه شخصی معرفی کرد؟ گفتم هیچ کس…

کل اطلاعاتی هم که ساواک داشت همین بود. البته در مورد آن دختر چیزی نمی‌دانست اما به علت اینکه او چهار ماه قبل کشته شده بود، بدیهی است که هیچ خطری مبنی بر کنترل و یا بازداشت، شامل حالش نمی‌شد.”

او سعی می‌کند کتابی را بیابد و به من نشان بدهد: “حتی به تازگی کتابی را جمهوری اسلامی ایران چاپ کرده به نام «پرونده‌های زمان شاه» که اسناد و پرونده‌های ساواک از جمله پرونده‌ی من را در بخشی تحت عنوان پرونده‌های انفرادی چاپ کرده است. در آن‌جا قید شده که تک نفره بازداشت شده بودم و نفر قبل و بعدی نداشتم اما خب ما افراد زیادی داشتیم که بر اثر شکنجه‌های فراوان، که شوخی بردار هم نیست، تعداد زیادی از افرادی را که می‌شناختند، معرفی می‌کردند.

IMG_5044در اثر شکنجه، اگر فرد نشکند، می‌میرد و خُب انتخاب مردن به هیچ عنوان ساده نیست. حتی نمی‌گذارند تو بمیری. تو را به محض بد شدن بیش از حد حالت به اتاق‌های جراحی منتقل می‌کنند، به بدنت خون تزریق می‌کنند، به تو شیر می‌خورانند. کسانی بودند که ده بار تحت عمل جراحی قرار گرفته بودند و از قسمت‌های دیگر بدن، پوست به کف پایشان پیوند می‌زدند. حتی روش‌ها را عوض می‌کنند: وقتی ببینند که پایت دیگر ظرفیت شلاق ندارد، به شوکِ الکتریکی روی می‌آوردند، به داخل ریه‌هایت آب می‌ریزند، در قفسی بسیار تنگ که امکان ذره‌ای تکان خوردن هم نداشته باشی و در آفتاب نگهت می‌دارند، کلاه‌های ساده‌ی دو لایه‌ای روی سرت می‌کشند و قطره قطره رویِ آن آب می‌ریزند. صدای چک چک آب در آن می‌پیچد و بعد از ده- دوازده ساعت بر اثر این صداها و فشاری که بر اثر خیسی مفرط به گوش‌ها می‌آید، روانی می‌شوی، آویزانت می‌کنند و بعد از تنها ده دقیقه کتفت دچار در رفتگی می‌شود… در حالی که آویزانی بیهوش می‌شوی. وقتی به هوش می‌آیی باز خودت را در همان سلول می‌بینی با دستانی که تکان نمی‌خورد و عملاً فلج شده است. قادر به خوردن هیچ چیز نیستی و پاهایت، از کف تا ران، بر اثر ضربات شلاق کبود شده است؛ دو تکه گوشت سیاه را می‎‌بینی که نمی‌شناسی. بر اثر ورم بیش از حد، شلوار گشادت آنچنان به پا می‌چسبد که تو مجبور هستی به هر شکل ممکن شلوارت را پاره کنی که به پایت فشار نیاورد. امکان رفتن به دستشویی را نداری، سینه خیز هم که می‌روی فقط خون ادرار می‌کنی. راهرروها و دیوارِ سلولت تا سقف پر از خون است…”

حسین غبرایی معتقد است، یکی از تفاوت‌های فاحش رفتار مسئولان و بازجویان در قبل و پس از انقلاب این است که به دلیل اینکه آبروی جهانی برای نظام سلطنتی اهمیت داشت، سعی‌شان بر این بود که لااقل کسی زیر شکنجه نمیرد و از طرفی هم برای تو به عنوان یک انسان ارزش قائل بودند. این در حالیست که بازجوهای نظام جمهوری اسلامی، تو را انسان فرض نمی‌کنند. تو را که دین هم نداشتی، حیوانی نجس می‌دانستند که حتی دست زدن به تو مجاز نیست. “آن‌ها در شرایطی که ما چشم‌بند داشتیم، حتی دست‌مان را در حال انتقال به اتاق‌های بازجویی و گذشتن از راه پله‌ها و طبقات دیگر، نمی‌گرفتند. ما به در و دیوار می‌خوردیم و از چندین پله به پایین پرتاب می‌شدیم. نهایتاً میله‌ای فلزی دستشان می‌گرفتند که یک سرش به دستِ تو بود و سر دیگرش دست خودشان که آن هم فایده‌ی چندانی برای تشخیصِ مسیرها در هنگام حرکت نداشت.”

…”مرا بعد از این دوران به زندان قصر فرستادند و تمام مراحل مضحک دادگاه، از قبیل گرفتن وکیل تسخیری را هم رعایت می‌کردند؛ حال آنکه وکیل خود یک نظامی طرفدار شاهنشاه بود. تنها کسانی می‌توانستند وکیل غیر تسخیری بگیرند که یا پول‌های کلان داشتند و یا نظر کرده‌ی شاهنشاه بودند. هر چند که آن وکیل‌ها هم جرات دفاع از موکلشان را نداشتند. وکلای ما در دادگاه، جملات دیکته شده‌ای از قبیل اینکه ما می‌دانیم تو طرفدار شاهنشاه بودی اما فریبت داده بودند و حتی خودت هم به این فریب خوردگی معترف شدی و غیره را در قالب دفاع بیان می‌کردند.

در واقع همه چیز فرمی کاملاً نمایشی که فقط نشان داده شود، زندانی می‌تواند وکیل داشته باشد و پرونده خوانی کند، داشت.”

غبرایی در پایان گفت: “رفتن به دادگاه برای من واقعاً لذت بخش بود. چرا که بعد از پنج-شش ماه تحمل سلول انفرادی‌ دیدن چیزهایی مثل آفتاب، خیابان و مردم واقعاً خوب بود. سلول من بسیار کوچک و تاریک بود. پنجره‌ای نداشت و تنها بیرون از سلول چراغ کم‌نوری که با توری هم پوشانده شده بود، وجود داشت و من هیچ وقت امکان اینکه شب و روزم را تشخیص بدهم نیز، نداشتم. از طرفی، طی این مدت هیچ کس غیر از بازجویانم را ندیده بودم. البته در لحظات اولیه، شدت نور زیاد بود و من که چشمانم به چنین نوری عادت نداشت، به هیچ عنوان قادر به باز کردن چشم‌هایم نبودم اما پس از آن، دیدن درخت‌ها و سبزی‌شان واقعاً برایم شادی بخش بود.”

حسین غبرایی، در دادگاه شاهنشاهی، به اتهام عضویت در سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، به اعدام محکوم شد اما در دادگاه تجدید نظر، حکم او با یک درجه تخفیف به حبس دائم تبدیل شد. وی جزو آخرین گروه از زندانیانی ست که در بهمن 57 و به دست مردم، از زندان اوین آزاد شده‌اند.

پایان بخش اول

سیمین روزگرد
ژوئن 7, 2024

ماهنامه شماره ٢٧