اخرین به روز رسانی:

آوریل ۲۱, ۲۰۲۵

جنازه‌های تلنبار شده

javid_tahmassebiجاوید طهماسبی، متولد سال ۱۳۴۵ در تهران، در ۲۴ آبان ماه سال ۱۳۶۰، به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق، زمانی که تنها ۱۵ سال داشت و دانش آموز بود، دستگیر شد.

در ادامه‌ی گفتگوهای ماهانه‌ی رو در رو با قربانیان شکنجه در زندان‌ها، به سراغ وی که علی‌رغم سن کم، حدود ۵ سال را در زندان به سر برد، رفته‌ایم.

آقای طهماسبی معتقد است که تاثیرات روحی و روانی زندان، پس از دوران حبس و همین‌طور محدودیت‌هایی که در اجتماع گریبان‌گیر زندانیان می‌شود، وضعیت فرد را به مراتب سخت‌تر از دوران زندان می‌کند.

وی با اشاره به اینکه دو مرتبه دستگیر شده اما بار اول (در مردادماه ۱۳۶۰) پس از حدوداً ۱۰ روز  بازداشت در یکی از خانه‌های کمیته که هیچ نام و نشانی هم نداشت‌، آزاد شده است، در مورد نحوه‌ی بازداشت دوم خود می‌گوید: “مرتبه‌ی دوم دستگیری‌ام که به فاصله‌ی ۳ ماه بعد از دستگیری اول بود، در آبان ماه ۱۳۶۰ رخ داد. مامورانی که برای بازداشت من(ساعت 2-3 نیمه شب) آمده بودند، رفتارشان بسیار خصمانه بود؛ پس از ورودشان به داخل، من از پنجره‌ی خانه فرار کردم، اما آن‌ها به سمت من تیراندازی‌کردند. شوکه شدم و حتی فکر می‌کردم یکی از آن دو تیر به من خورده! به هر حال، چند نفری من را گرفتند و روی زمین خواباندند و با پوتین به سر و صورتم زدند و تمام بدنم را بازرسی کردند. من را کشان کشان به داخل خانه بردند. کل وسایل خانه را در همین مدت به هم ریخته بودند و مقداری کتاب و نوار کاست و وسایل این چنینی را هم ضبط کردند. من را با همان لباسی که در خانه به تن‌ داشتم به داخل ماشین برده، چشم بند زدند و قبل از حرکت نیز، سرم را یکی از ماموران به پایین خم کرد و پس از ساعت‌ها چرخ زدن در خیابان، مرا به محلی که تا ۴ -۵ روز نمی‌دانستم کجاست، بردند. بعد از مدتی ‌متوجه شدم که اشخاصی ‌که من در دستشان هستم، گروهی ملقب به گروهان ضربت اوین هستند و طی‌عملیاتی موظف بودند که شبانه و در مناطق مختلف همه‌ی افرادی که از طریقی با هم آشنا هستیم و توسط فردی لو رفته بودیم؛ دستگیر کنند و این دستگیری‌ها تقریباً تا صبح ادامه داشته. نکته‌ی دیگر این بود که در هنگام بازداشت من، مادرم هم به علت این‌که پرسیده بود بچه‌ی من را کجا می‌برید، بازداشت شد. خب بار اولی که من دستگیر شدم، مادرم تقریباً تا وقتی که آزادم کردند، هیچ اطلاعی ‌از وضعیت و محل نگهداری من نداشت و به همین دلیل هم، این‌بار از ماموران این سوال را ‌پرسیده بود. مادرم  را دقیقاً به همین علت، به مدت 2 سال در زندان نگه داشتند.”

آقای طهماسبی روزهایی که در انتظار بازجویی بوده را این چنین توصیف می‌کند: “ما چندین روز در حیاط زندان بودیم. بعد به سالن بازجویی منتقل شدیم. دو روز منتظر بودم تا بازجویی شوم. به من چشم بند زده بودند و دست و پاهایم را به باقی زندانیان بسته بودند. یعنی همه‌ی افرادی را که در این سالن بودند، به شکل زنجیروار به هم بسته بودند. در راهروی شعبه‌ی‌7 –محلی که آن موقع ‌مجاهدین را آن‌جا بازجویی می‌کردند و وحشتناک‌ترین و بی‌رحم‌ترین بازجویان اوین در این شعبه بودند-، ما صداهای فریاد و شلاق و کتک خوردن زندانیان را می‌شنیدیم. حتی من بارها از زیر چشم بند صحنه‌ی جاری شدن خون در راه رو‌ها را دیدم. البته بنا بر روایتی، بازجویان از نوارهای ضبط شده‌ای که دائماً صدای ناله و گریه پخش می‌کرد، استفاده می‌کردند. هدف آن‌ها از این عمل، خراب کردن روحیه‌ی ما بود. به هیچ عنوان هم حق صحبت کردن با هم را نداشتیم و با گفتن کوچک‌ترین کلمه‌ای، مراقبین به شدت کتک‌مان می‌زدند. فقط هنگام غذا خوردن، دستشویی رفتن و نماز خواندن که اجباری بود، دست ما را باز می‌کردند و با یک مراقب مثلاً به دستشویی می‌رفتیم.”

وی در خصوص نحوه‌ی بازجویی‌ای می‌افزاید: “بازجویی‌های من چندان طولانی و پیچیده نبود چرا که ما لو رفته بودیم و بعدها متوجه شدم که آن‌ها همه چیز را در مورد من می‌دانند. مدت زمان بازجویی من یک‌بار ۲ ساعت بود. برگه‌ی سوالاتی را در مقابل من گذاشتند و مثلاً پرسیده بودند که آیا در تظاهرات ۳۰ خرداد مجاهدین و یا امجدیه شرکت کرده‌ام که من پاسخ مثبت دادم. در خصوص ۳۰ خرداد، اتهامی مبنی بر این‌که یکی‌از پاسدار‌ها را با چاقو زدم، به من وارد کردند و همین موضوع باعث شد که در حدود ۲ ساعت به شدت کتکم بزنند اما من چون کسی را نکشته بودم، چنین اتهامی را نپذیرفتم. به هر حال حتی از سمت کسی‌که من را لو داده بود هم حرف‌های من مورد تایید قرار گرفت و همین باعث شد که دست از سر من بردارند… در روز دوم هنگام بازجویی، بازجو مشتی محکم به دماغم کوبید و تمام سر و صورتم پر از خون شد. سپس من را به علت شاید ترس یا دلسوزی به بیرون بردند و دست و صورتم را شستند.”

این زندانی سیاسی سابق می‌گوید که بعد از خونریزی شدید بینی‌اش، بازجویی‌هایش متوقف شد و او را چند روزی در حیاط زندان نگه داشتند: “بعد از دو روز بازجویی و سه روز نگهداری در حیاط زندان با انواع تهدیدها مثل این‌که منافق‌ها می‌کشیمتان، کسی از این‌جا زنده بیرون نرفته و یا ضرب و شتم‌هایی چون با پوتین به سر و صورت کوبیدن، به فضای باز دیگری منتقل شدیم و در آن‌جا گفتند که چشم‌بندهایتان را ببرید بالا. پس از باز کردن چشم‌بند، صحنه‌ی وحشتناک آویخته شدن چندین نفر به درخت را که زبان‌هایشان بیرون زده بود، دیدیم. به گفته‌ی خودشان، آن افراد عوامل ترور شهید آیت-از اعضای حزب جمهوری اسلامی- بودند… در غروب همان روز، ما را به صورت یک کاروان که صف بسته بودیم، روانه‌ی بند ۳۲۵ اوین کردند. انتقال ما به بند ۳۲۵ اوین بدون این‌که حکمی صادر بشود، بود و اصلاً کسی از سرنوشت فردای خودش خبر نداشت. در آن‌جا بود که این تعداد زیاد تقسیم شدند و خانم‌ها به بند نسوان رفتند و آقایان هم به بند‌های خودشان. در هنگام ورود هم فردی در آن‌جا بود که رفتار بسیار بدی با ما داشت. مرا به داخل اتاقی بسیار کوچک بردند. در این اتاق 100-150 نفری بودند و جای نفس کشیدن هم وجود نداشت.

به صورت شیفتی می‌خوابیدیم و یا زمان رفتن به هواخوری و حمام و دستشویی رفتن، محدود بود و هنگامی که وقت تمام می‌شد، پرده‌ی توالت را(دستشویی‌ها در نداشت و یک پتوی سربازی جلوی آن نصب کرده بودند)، با لگد پس می‌زد و با هر وضعیتی فرد را از آن‌جا به بیرون می‌کشاندند. چندین پیرمرد در اتاق ما بودند که نمی‌توانستند ادرار خودشان را نگه دارند اما پاسداران در را برایشان باز نمی‌کردند. بعدها بچه‌ها چند ظرف برایشان تهیه کردند که همان جا ادرار کنند.”

وی ادامه می‌دهد: “اتاق ما نزدیک محوطه‌ای بود که اعدام‌ها انجام می‌شد و هر شب- معمولاً از ساعت 6-7 شب که اعدام‌ها شروع می‌شد- تا صبح صدای اعدامی‌ها را، حکمی که برایشان خوانده می‌شد و تیرها و تیر خلاص‌هایی که تا نیم ساعت-45 دقیقه طول می‌کشید؛ می‌شنیدیم. حتی صدای وصیت زندانیان را که قبل از اعدام به اتاق وصیت می‌بردنشان، از آن‌ها می‌خواستند که وصیت‌هایشان را بنویسند و سوره‌ی والعصر را برایشان می‌خواندند، می‌شنیدیم. بعد از وصیت‌‌ها، همیشه یک نفر با صدای بلند می‌گفت: جوخه، آماده، آتش و بعد یک صدای رگبار طولانی می‌آمد.

زندانیان را از درون بندها فله‌ای و یا تک تک صدا می‌کردند؛ حالا بستگی به اتفاقات بیرون داشت و به خاطر جبران هر ترور و یا تظاهراتی، این‌ها چندین برابر را می‌کشتند. البته بعد از سال 61-62 که مقدار اعدام‌ها کم‌تر شده بود، فقط سه شنبه‌ها بعدازظهر اعدام می‌کردند اما سال اول، هر شب بود …این موضوع هنوز که هنوز است روی من اثرات منفی‌گذاشته و آزارم می‌دهد، هنوز که هنوز است، صدای انفجار که می‌آید، از جا می‌پرم.”

از آقای طهماسبی در مورد سبک‌های اعدام و چرایی تفاوت آن می‌پرسم: “از روش حلق آویز بیش‌تر در کشتارهای 67 استفاده کردند. زمان ما عموماً کسانی را حلق آویز می‌کردند که جرمشان خیلی سنگین بود؛ یعنی مثلاً کادرهای سازمان مجاهدین و یا فدائیان بودند و یا در عملیات خاصی دستگیر شده بودند و به جرم خودشان نیز اعتراف کرده بودند. ‌بقیه‌ی افرادی که اصطلاحاً از طریق تیر خلاص اعدامشان صورت می‌گرفت، افرادی بودند که در تظاهرات‌هایی مانند ۳۰ خرداد دستگیر شده بودند و در یک دادگاه چند دقیقه‌ای حکم اعدامشان تصویب می‌شد. عموماً هم حاکم شرع این افراد، گیلانی بود که مثلاً سوال می‌کرد سازمان مجاهدین را قبول دارید یا نه…”

از جاوید طهماسبی که در زمان دستگیری تنها ۱۵ سال داشته در مورد جداسازی وی و هم‌سن و سالانش از سایر زندانیان پرسیدم: “من تقریباً ۵ ماه با افرادی که سنشان از من بیش‌تر بود، در یک‌جا بودم. بعد از این مدت به قسمت نوجوانان منتقل شدیم. از ما‌ که سن و سال کم‌تری داشتیم برای تبلیغات استفاده می‌کردند. لاجوردی این ایده را رهبری می‌کرد و پس از تهیه‌ی لباس‌های خاص، ما را برای نماز جمعه و دیدن گلزار شهدا و غیره به بیرون زندان می‌بردند. خود من را هم چندین بار به همین بهانه‌ها از زندان بیرون بردند و این داوطلبانه نبود. هم‌چنین ‌از افراد کم سنّ و سال برای کشاورزی و نظافت محیط زندان و غیره نیز استفاده می‌کردند و در قبال چنین مواردی غذای گرم می‌دادند. خب از زمانی‌که من به آن‌جا رفتم، به بهانه‌ی تعمیر آشپزخانه، به هیچ کس غذای گرم نمی‌دادند و غذا‌ها چیزهایی مثل نان و پنیر و آب دوغ خیار بود. به همین خاطر گرفتن غذای گرم، انگیزه‌ی لازم برای انجام چنین کارهایی را ایجاد می‌کرد.”

این زندانی سیاسی دهه‌ی شصت ادامه می‌دهد: “از افراد کم سن برای اعدام کردن و یا برای جمع‌آوری و جابه‌جایی جنازه‌ها هم استفاده می‌کردند. این بدترین شکنجه‌ای بود که می‌شود نام برد. خوشبختانه برای اعدام کردن، هیچ وقت من را انتخاب نکردند ولی بارها برای جمع آوری اجساد انتخاب شدم. افرادی را که می‌بردند تا بقیه را اعدام کنند، بعد از بازگشت دچار افسردگی‌ها و فشارهای روانی شدیدی می‌شدند…”

از او می‌خواهم که کمی بیش‌تر در خصوص جمع‌آوری اجساد توضیح بدهد: “ببینید، معمولاً خودشان به اجساد افرادی که اعدام می‌شدند، دست نمی‌زدند. خب ما از نظر عقاید آن‌ها نجس به حساب می‌آمدیم. ما باید اجساد را چند روز پس از کشته شدن، (این وقفه جهت خارج شدن خون اجساد صورت می‌گرفت تا در هنگام حمل و نقل، از کامیون خون‌آبه بیرون نریزد)، داخل کامیون‌های کمپرسی می‌گذاشتیم.

اجساد موجود در آن‌جا چند دسته بود. یک سری متعلق به اعدامی‌ها بود و یک سری متعلق به افرادی بود که در عملیات‌های مختلف کشته شده بودند. خب هر کسی‌ را که می‌گرفتند از روش‌های مختلفی استفاده می‌کردند که رعب و وحشت و ترس ایجاد کنند؛ به مردم عادی اعتراف برخی را از طریق رادیو تلوزیون نشان می‌دادند، به ما زندانیان هم اجساد را. اولین اجسادی که از بیرون آوردند، برای درگیری ۱۹ بهمن سال ۶۰ بود که رهبران مجاهدین مانند موسی‌خیابانی و اشرف ربیعی در آن بودند. تقریباً حدود ۳۴-۳۵ جسد بود که آورده بودند. در آن زمان به یاد دارم که هوا بسیار سرد بود و اجساد آ‌ن‌ها را جلوی آشپزخانه‌ی بند گذاشته بودند و علاوه بر فیلم‌برداری، گروه گروه همه‌ی زندانی‌ها را برای دیدن این اجساد آوردند. این کار را تحت عنوان شناسایی اجساد انجام دادند، ولی این بهانه بود؛ چرا که خودِ من دیدم که تابلویی به گردن موسی خیابانی انداخته بودند و اسمش را نوشته بودند. من در آن‌جا بود که به چشم، جسد موسی‌خیابانی را دیدم. مشخص بود که تک تیرانداز با گلوله‌ای به قلب او زده است. اجساد آن‌ها حدود ۴-۵ روز، همان‌جا بود. چند روز بعد از ما خواستند که این اجساد را جابه جا کنیم و با کامیون به بیرون بردند. اجساد افراد دیگر مانند محمد ضابطی را، به مدت بسیار طولانی‌تری نگه داشتند. در مورد نگه داشتن طولانی این اجساد باید بگویم که هوا بسیار گرم بود و بوی بدی در زندان پیچیده بود و حیواناتی مانند گربه و سگ اجسادشان را متلاشی کرده بودند…”

“مسئله‌ی دردناکی که خود من ندیدم ولی دیگر زندانیان تعریف می‌کردند این بود که وقتی عده‌ای را فله‌ای اعدام می‌کردند، در حین جابه‌جایی اجساد، ممکن بود یکی- دو جسد تکان بخورند که طبق حکم شرع اسلام، این افراد پس از اعدام نجات پیدا می‌کنند اما خب افرادی می‌آمدند و به همان بدن نیمه جان، تیر خلاصِ دوباره می‌زدند و فرد را می‌کشتند.”

او خاطر نشان می‌کند: “یک مدل دیگر شکنجه که برای خودم نیز اتفاق افتاد، اعدام مصنوعی بود. من را به اتاق وصیت و از آن‌جا هم تا جوخه‌ی اعدام بردند و پس از این‌که اسلحه را در شقیقه‌ی ما گذاشتند، فردی آمد و گفت که این‌ها برای قسمت اعدامی‌ها نیستند! در اصل اعدام ساختگی به راه انداخته بودند. این عمل غیر انسانی‌‌ترین عمل در برابر هموطنان خود است.. اگر بخواهم جمع بندی کنم، باید بگویم که سیستم امنیتی جمهوری اسلامی بسیار پیچیده است و در مورد زندانیان با استفاده از علم روانشناسی، می‌دانند که به چه طریقی زندانی را بشکنند و دیگر بحث فقط شکنجه‌ی جسمی نیست.”

جاوید طهماسبی در مورد نحوه‌ی برگزاری دادگاهش می‌گوید:”در مورد دادگاهم می‌توانم بگویم که بسیار خنده دار بود. هیچ خبری از وکیل مدافع و هیات منصفه نبود و عمدتاً گزارش بازجو، ملاک عمل قاضی شرع می‌شد. اصلی‌ترین قضات‌ شرع هم محمدی گیلانی بود و مبشری و رئیسی و آن اواخر قاضی جوانی آمد به نام نیری که البته بعدها قاضی شرع اصلی اوین شد به طوری‌که بیش‌تر احکام کشتار ۶۷ از طریق همین فرد اجرا شده است. قاضی شرع من هم نیری بود.

بعد از یک سال و نیم در یکی‌ از روز‌ها بدون اطلاع از تشکیل دادگاه، ‌من را صدا زدند و با چشم بند به دادسرا بردند. کل دادگاه من ۵ دقیقه طول کشید و هیچ تفهیم اتهامی هم وجود نداشت. تقریباً ۳ ماه بعد یک پاسدار با برگه‌‌ای پیش من آمد و گفت امضا کن و من آن‌جا بود که حکم زندانم را دیدم. با تمام آن‌که حکم زندان بود، ولی از این جهت که دیگر می‌دانستی میان اعدامی‌ها نیستی‌ و زنده خواهی‌ماند، واقعاً خوشحال بودی؛ هرچند که بعدها زیر همین حکم‌های خودشان هم زدند و برخی از محکومین به حبس را اعدام کردند. حکم من ۴ سال بود ولی دوران زندانم را از زمان دادگاهم حساب کرده بودند و نه از زمان دستگیری.”

وی در مورد زمان و نحوه‌ی آزادی‌اش می‌گوید: “من در اواخر سال ۶۴ که نهایتاً ترتیب اثر دادند، آزاد شدم. باید یک کارمند دولت ضمانتم را می‌کرد و همین‌طور یک سند به عنوان وثیقه می‌گذاشتم. این را هم بگویم که کارمند دولت معمولاً از کشور ممنوع الخروج می‌شد و سندها هم در گرو دادستانی می‌ماند.

در مورد زندانی هایی که آزاد می‌شدند، می‌خواستم نکته‌ای را بگویم. بعد از آزادی از زندان رفتاری که در اجتماع با ما داشتند وحشتناک‌تر از زندان بود. یعنی‌برای خود من بسیاری از مواقع پیش می‌آمد که با خودم می‌گفتم کاش اعدام می‌شدم. تا دو سال اجازه‌ی تحصیل نداشتم و بعد از آن هم با کلی دوندگی توانستم از دادستانی نامه گرفته و در مدرسه‌ی شبانه دیپلم بگیرم. بعد که دانشگاه قبول شدم، رد صلاحیت شدم و نگذاشتند ادامه تحصیل بدهم. من از تمام موقعیت‌های شغلی در زندگی محروم بودم. ممنوع‌الخروج بودم. حتی ما اجازه‌ی رفتن به سربازی نداشتیم و کارت محرومیت از خدمت به ما داده بودند و این به معنای محروم شدن از تمام مشاغل دولتی بود. در مورد همه چیز باید سوئ پیشینه می‌گرفتیم. در واقع قاچاقچیان هم در ایران بیش از ما شخصیت‌شان حفظ می‌شد.”

جاوید طهماسبی که سال‌هاست در کشور سوئیس زندگی می‌کند، در پایان گفت: “متاسفانه  این وقایع که سال‌ها پیش روی داده، جسم و روح من را آزار می‌دهد و هنوز بعد از چندین سال کابوس زندان را می‌بینم. در حال حاضر به هیچ گروهی وابستگی ندارم ولی با هر شخص و یا سازمانی که در زمینه‌ی حقوق بشر درباره‌ی ایران تحقیق می‌کند، همکاری می‌کنم که شاید با افشای این حقایق بلاهایی که بر سر من آمده، حداقل در آینده برای هم سن و سال‌های آن دوران من، دوباره اتفاق نیفتد.”

مدیر
اکتبر 24, 2013

ماهنامه شماره ۳۰