اخرین به روز رسانی:

سپتامبر ۱۸, ۲۰۲۵

صلح سرد به‌مثابه‌ی الگوی حکمرانی در دوران پسابحران/ مینا جوانی

پس از پایان جنگ دوازده‌روزه، وضعیت ایران به‌ظاهر وارد فازی از ثبات شده است؛ فازی که در گفتار سیاسی از آن به‌عنوان «بازدارندگی متقابل» یا «تنشِ کنترل‌شده» یاد می‌شود، اما در سطح ساختاری، نه‌تنها نشانه‌ای از بازگشت به نظم عادی نیست، بلکه حامل نوعی تداوم‌یافتگی بحران در غیابِ انفجار است. آن‌چه در این‌جا به‌ظاهر صلح نامیده می‌شود، بیش از آن معادل توقف خشونت باشد، صورت‌بندی تازه‌ای از قدرت است که در آن، بحران نه‌تنها خاتمه نمی‌یابد، بلکه به قاعده‌ای دائمی و زیست‌پذیر بدل می‌شود. در این ساختار، خشونت دیگر نه در میدان نبرد، که در قالب تعلیق‌های حقوقی، بی‌تصمیمی‌های سازمان‌یافته و بازنمایی‌های مکررِ تهدید، به بقای خود ادامه می‌دهد.

در چنین نظمی، مرز میان قانون و تعلیق آن، به‌جای آن‌که استثنایی و موقتی باشد، بدل به تکنیکی برای حکمرانی شده است. قانون اعمال می‌شود تا اجرا نشود؛ تصمیم‌گیری معلق می‌ماند تا اختیار از سوژه‌ها سلب شود؛ و نظم سیاسی، خود را در موقعیتی تثبیت می‌کند که در آن، جامعه در وضعیت بی‌زمانی قرار دارد نه در جنگ، نه در صلح؛ نه در اضطرار، نه در بازسازی. این بی‌زمانی، که با حذف افق‌مندی سیاسی همراه است، بدن‌های اجتماعی را به اشکالی از زیستِ غیرکنشگر فرو می‌کاهد؛ زیستی که در آن، امکان مشارکت، مطالبه یا حتی تصور بدیل، به حال تعلیق در‌می‌آید.

این نوشتار بر آن است تا نشان دهد چگونه آن‌چه صلح خوانده می‌شود، درواقع بازتنظیم معماری قدرت در نسبت با بحران است: نظمی که از طریق بازتولید وضعیت استثنایی در لباس صلح، به حذف تدریجی کنش‌گری سیاسی، فرسایش اعتماد جمعی، و تثبیت یک نظم امنیتی-روانی فراگیر می‌انجامد. چنین وضعیتی، بیش از آن‌‌که پایان منازعه باشد، ترجمه‌ی آن به زبان مدیریت است؛ به‌سوی حکمرانی از طریق تعلیق، نه از طریق پاسخ.

 

حکمرانی بحران و تعلیق قانون در صلح سرد

صلح سردی که بعد از جنگ دوازده‌روزه با اسرائیل در ایران شکل گرفت، صرفاً یک توقف موقت در تنش‌ها نیست؛ بلکه نمادی است از نوعی حکمرانی جدید که بحران را به یک ابزار دائمی تبدیل کرده است. این حکمرانی، دیگر تابع قوانین ثابت و قابل پیش‌بینی نیست، بلکه با تعلیق قانون و ایجاد وضعیت استثنایی، قدرت را به‌گونه‌ای اداره می‌کند که همواره در لبه‌ی تعلیق و اضطرار باقی بماند. در چنین شرایطی، قانون نه به‌عنوان چارچوبی برای تضمین حقوق شهروندان، بلکه به‌عنوان ابزاری انعطاف‌پذیر و گاه انتخابی به کار گرفته می‌شود. نهادهای قضایی و حقوقی تا حد زیادی از کارکرد اصلی خود بازمی‌مانند و تصمیمات کلان امنیتی فراتر از قواعد معمول گرفته می‌شود. نتیجه این می‌شود که حقوق بنیادین مثل حق اعتراض، حق آزادی بیان و حق مشارکت سیاسی به‌طور سیستماتیک محدود می‌شود و مردم در فضای مبهم و نامشخصی قرار می‌گیرند که نمی‌دانند دقیقاً کدام رفتارها مجاز است و کدام ممنوع.

رسانه‌ها و نهادهای رسمی این وضعیت را تقویت می‌کنند. آن‌ها با تکرار مداوم روایت‌های بحران، تهدید و ناامنی، مرزهای میان دوست و دشمن را تار می‌کنند و فضای عمومی را پر از اضطراب و نگرانی می‌سازند. این روایت‌ها باعث می‌شوند مردم باور کنند که تعلیق آزادی‌ها و محدود کردن حقوق، تنها راه حفظ امنیت و ثبات است. به‌این‌ترتیب، هر صدای مخالف یا مطالبه‌ای برای تغییر، به‌عنوان خطری برای آرامش عمومی و امنیت کشور دیده می‌شود و تحت‌فشار قرار می‌گیرد. در کنار این، نهادهای امنیتی و پلیس با ابزارهای پیشرفته‌ی نظارتی و کنترلی، بر زندگی روزمره‌ی مردم سایه می‌افکنند. کنترل اجتماعی به معنای واقعی کلمه از خیابان‌ها به داخل خانه‌ها و حتی ذهن‌ها کشیده شده است. این فشار دائمی، نه‌فقط رفتار افراد، بلکه شکل‌گیری افکار و احساسات آن‌ها را نیز محدود می‌کند و باعث می‌شود مردم در حالت ترس و خودسانسوری زندگی کنند.

نکته‌ی مهم این است که بحران دیگر یک اتفاق گذرا نیست؛ بلکه تبدیل به ابزار اصلی حکمرانی شده است. استمرار وضعیت اضطراری و تعلیق قانون، زمینه‌ای فراهم می‌کند تا قدرت بدون چالش باقی بماند و جامعه در چرخه‌ای بی‌پایان از نگرانی و کنترل گرفتار شود. این چرخه باعث می‌شود نه جنگی تمام شود و نه صلحی واقعی برقرار شود؛ بلکه حالتی دائمی از تعلیق، ترس و سکوت شکل گیرد. پس صلح سرد ایران، نه پایان تنش بلکه تثبیت حکمرانی بحران است؛ حکمرانی‌ای که امنیت را به بهای آزادی‌ها و عدالت می‌خرد و فضای عمومی را به میدان تعلیق قانون تبدیل کرده است.

 

نه صلح، نه جنگ: روزمرگی در سایه‌ی بحران دائمی

در پی جنگ دوازده‌روزه با اسرائیل، آن‌چه در ایران تثبیت شده نه نوعی صلح به معنای کلاسیک آن، بلکه وضعیتی استثنایی با صورت‌بندی خاصی از «تعلیق» است؛ نظمی برآمده از وضعیت پسابحران که در آن نه نشانه‌ای از بازگشت به ثبات سیاسی وجود دارد و نه نشانه‌ای از ورود به وضعیت اضطراری کلاسیک. این وضعیت میان‌بود، واجد سازوکارهایی است که در آن مرز میان صلح و بحران، به‌طرز ساختاری و مداوم مخدوش می‌شود. در این نظم تعلیقی، نخستین تحول در سطح تجربه‌ی جمعی، دگرگونی در زمانمندی تاریخی و اجتماعی است. به‌جای زمان خطی و رو به آینده که ویژگی جوامع با افق‌های توسعه‌محور است، اکنون با زمانی ایستا، معلق و تکرارشونده مواجهیم.

این نوع زمان نه به‌سوی گذشته بازمی‌گردد، نه به‌سوی آینده میل می‌کند، بلکه در یک اکنون ممتد بازتولید می‌شود. این تجربه‌ی زمان، جامعه را در موقعیتی نگه می‌دارد که در این اختلال در زمانمندی اجتماعی، به فروپاشی تدریجی اشکال مختلف سرمایه‌ی اجتماعی می‌انجامد. در نبود افق‌های معین برای کنش جمعی، پیوندهای اجتماعی از سطح نهادی تا سطح بینافردی دچار اضمحلال می‌شوند. اعتماد به نهادهای رسمی که در زمان بحران به شکل موقت افزایش یافته بود، به‌سرعت جای خود را به بی‌اعتمادی فراگیر می‌دهد.

فراتر از آن، حتی در سطح افقی جامعه، اشکال همبستگی جمعی، همدلی سیاسی و اشتیاق برای مشارکت در امور عمومی به شکلی بنیادین تضعیف می‌شود. در چنین شرایطی، حکومت ناگزیر از اعمال خشونت آشکار نیست؛ بلکه کارکرد نظام قدرت از طریق تعلیق امکان کنش و بی‌اثرکردن اراده‌ی جمعی انجام می‌گیرد. خنثی‌سازی کنش‌گری سیاسی، نه از مسیر سرکوب فیزیکی، بلکه از طریق فرسودگی روانی و تولید بی‌حسی اجتماعی صورت می‌پذیرد. مردم نه از ترس، بلکه از ناامیدی و فقدان افق، سکوت اختیار می‌کنند. نتیجه، ظهور نظمی است که در آن سیاست به امری محال یا بی‌نتیجه تبدیل می‌شود و بقا جایگزین امکان زیستن سیاسی می‌‌گردد. آن امکان تصمیم‌گیری، برنامه‌ریزی و حتی امید به تغییر، به شکل ساختاری مختل شده است.

این وضعیت خود را در اشکال نمادین فرهنگ عمومی نیز بازتاب می‌دهد: از ادبیات و موسیقی گرفته تا کنش‌های روزمره در شبکه‌های اجتماعی. زبان عمومی از مفاهیم سیاسی تهی می‌شود و جای آن را استعاره‌های فرسوده، کنایه‌های تلخ و طنزهای خنثی می‌گیرد. حافظه‌ی جمعی مملو از رخدادهایی است که هیچ‌گاه به سرانجام نرسیده‌اند؛ خاطرات بحران‌هایی که یا ناتمام مانده‌اند یا پایان آن‌ها هرگز به رسمیت شناخته نشده است. این انباشت رخدادهای بی‌نتیجه، به «عادی‌شدن بحران» می‌انجامد؛ امری که به‌نوبه‌ی خود، بنیادهای درک انتقادی را در سطح جمعی متزلزل می‌سازد.

بنابراین صلح سرد در ایران را باید به‌مثابه‌ی نظمی تعلیقی فهم کرد که در آن نه امکان بازسازی پیوندهای اجتماعی وجود دارد، نه راهی برای خروج از بحران تعریف می‌شود. این نظم، مبتنی بر خنثی‌سازی میل به دگرگونی، تخلیه‌ی سیاست از درون و تولید نوعی از زیست جمعی است که در آن جامعه صرفاً به وضعیت بقا تن می‌دهد. ازاین‌رو، آن‌چه صلح نامیده می‌شود، درواقع شکل خاصی از «مدیریت ناپایداری» ‌است؛ نظمی که به‌جای حل مسئله، به طبیعی‌سازی بحران و تعلیق مداوم وضعیت روی می‌آورد.

 

سیاست بقا و افول افق‌های کنش جمعی

در پی تجربه‌ی بحران‌های متوالی، به‌ویژه در سایه‌ی تحولات اخیر پس از جنگ دوازده‌روزه با اسرائیل، ساختار حکمرانی در ایران به‌سوی الگویی از مدیریت اجتماعی حرکت کرده است که در آن سیاست به شکل بی‌سابقه‌ای از محتوا تهی شده و به عرصه‌ی صرفِ بقا تقلیل یافته است. در این الگو، دیگر نشانی از مشارکت، امید به تحول یا حتی اعتراض موثر به چشم نمی‌خورد. آن‌چه برجای مانده، شکلی از زیست اجتماعی‌ است که در آن افراد و گروه‌ها، نه به‌عنوان سوژه‌های فعال، بلکه به‌عنوان موجوداتی در معرض خطر سازمان می‌یابند؛ خطر طرد، حذف، سرکوب یا از دست دادن حداقل‌های زیستی.

این تغییر بنیادین در منطق کنش، حاصل نوعی حکمرانی است که به‌جای مشروعیت‌سازی یا بازسازی اعتماد عمومی، بر تولید نااطمینانی، اضطراب و بی‌ثباتی‌های پراکنده تکیه دارد. مردم در چنین شرایطی، به‌جای پیگیری مطالبات یا تلاش برای اصلاح، ناگزیر به عقب‌نشینی از عرصه‌ی عمومی می‌شوند. آن‌ها نه از سر رضایت، بلکه از سر ضرورت، شیوه‌هایی را برای تداوم حیات شخصی و خانوادگی اتخاذ می‌کنند؛ راهبردهایی که از جنس کناره‌گیری، سازگاری پنهان و حتی نادیده‌گرفتن آشکار واقعیت‌های سیاسی‌اند.

سیاست در این معنا دیگر عرصه‌ی گفت‌وگو یا تضارب نیست، بلکه صحنه‌ای برای مدیریت خطر است؛ نوعی مراقبت اضطراری از بدن فردی، خانوادگی یا قومی. در چنین فضایی، استراتژی‌های جمعی جای خود را به رفتارهای انزواطلبانه و انفعالی می‌دهند. فرد به‌جای آن‌که در پی تغییر وضعیت باشد، تنها در پی نجات خویش است؛ و این نجات نه در معنای اخلاقی یا سیاسی، بلکه در معنای صرف زیستی‌اش معنا پیدا می‌کند: چگونه دیده نشوم؟ چگونه حذف نشوم؟ چگونه با کم‌ترین آسیب دوام بیاورم؟

در این چهارچوب، مفهوم «جامعه» نیز از معنا تهی می‌شود. شبکه‌های حمایت متقابل، همبستگی‌های افقی و اشکال کنش‌گری جمعی، یکی پس از دیگری فرومی‌ریزند یا در خود فرو می‌روند. آن‌چه به‌جای این شبکه‌ها می‌نشیند، پیوندهای شکننده، مقطعی و ناپایدار است؛ نوعی از رابطه که تنها در لحظات بحران فعال می‌شود و بلافاصله پس‌از آن دوباره به خاموشی می‌گراید. اعتماد، نه‌تنها به نهادها، بلکه به هم‌نوعان نیز کاهش می‌یابد؛ چراکه در منطق سیاست بقا، دیگری همواره بالقوه رقیب، خطر یا تهدید است.

در چنین شرایطی، گفتارهای رسمی قدرت، بدون نیاز به اعمال خشونت گسترده، به کارکرد خود ادامه می‌دهند. دولت نه از طریق اجبار، بلکه از طریق ناتوان‌سازی، بی‌افقی و تکرار بحران، مناسبات را کنترل می‌کند. سیاست به‌جای آن‌که امکان باشد، به‌نوعی «ممنوعیت نامرئی» تبدیل می‌شود: چیزی که ظاهراً وجود دارد اما در عمل دست‌نیافتنی، ناکارآمد و خنثی شده است. مردم می‌دانند که حق دارند، اما می‌دانند این حق هرگز اجرا نمی‌شود؛ می‌دانند که وضع موجود ناعادلانه است، اما هیچ نقطه‌ی اتکایی برای برهم‌زدن آن نمی‌یابند.

آن‌چه در این وضعیت پدید می‌آید، شکل تازه‌ای از «زیست سیاسی فرسوده» است؛ نوعی بودن در جهان که در آن سیاست به‌جای خلق معنا، به مدیریتِ زوال می‌پردازد. ازنظر اجتماعی، این وضعیت با نوعی رخوت، بی‌حسی جمعی و بی‌اعتمادی مزمن همراه است. ازنظر فرهنگی، زبان عمومی از ظرفیت‌های خود تهی می‌شود و جای آن را بیان‌های محافظه‌کارانه، طعنه‌آمیز یا تلویحی می‌گیرد. کنش‌گری، نه به‌صورت علنی، که به شکل رمزی، پاره‌پاره و گاه صرفاً در سطح زبان یا حافظه ظاهر می‌شود.

درنهایت، سیاست بقا نه یک استراتژی موقت، بلکه نوعی الگوی پایدار حکمرانی است که در آن حفظ وضع موجود نه به‌واسطه‌ی رضایت، که به کمک فرسایش تدریجی امید، میل و کنش تحقق می‌یابد. این سیاست، به‌جای پاسخ به بحران‌ها، خود بحران را به‌شرط اساسی زیست اجتماعی تبدیل می‌کند. در چنین بستری، آنچه صلح نامیده می‌شود، درواقع شکلی از همزیستی منفعل با ستم، بی‌عدالتی و حذف سیاسی است؛ نظمی شکننده که نه حاصل پایان تنش، بلکه نتیجه‌ی سازمان‌یافتگیِ استمرار آن است.

 

موخره

آن‌چه از خلال تحلیل ساختاری وضعیت کنونی ایران پس از بحران منطقه‌ای اخیر بر می‌آید، تاسیس نظمی است که نه بر پایه‌ی حل بحران، بلکه بر استمرار کنترل‌شده‌ی آن استوار است. در چنین نظمی، صلح به معنای کلاسیک آن –یعنی رفع تضاد، بازسازی اعتماد و امکان همزیستی فعال– جایی ندارد. آنچه به‌جای آن نشسته، شکلی از «صلح سرد» است: آرامشی سطحی که بر بستر بی‌افقی، انفعال سیاسی و فرسایش پیوندهای اجتماعی ساخته شده است. در این وضعیت، دولت نه با تضمین حقوق، بلکه با تعلیق مستمر آن‌ها عمل می‌کند. نه از راه سرکوب آشکار، بلکه با ازبین‌بردن امکان‌های کنش، سیاست را به قلمرو بقای صرف فرومی‌کاهد. نظم حاکم، بر مدار تولید دائمی اضطراب، نااطمینانی و فروپاشی اعتماد اجتماعی می‌چرخد؛ وضعیتی که در آن فرد، به‌جای مشارکت در ساختار جمعی، به راهبردهای فردی برای زنده‌ماندن و حذف‌نشدن روی می‌آورد.

بنابراین، صلح سرد موجود، نه برآمده از مصالحه، بلکه نتیجه‌ی نوعی «مدیریت سازمان‌یافته‌ی بحران» است؛ نظمی که در آن زندگی روزمره به وضعیت پیشینی از سیاست تبدیل می‌شود و سوژه، به‌جای بازیگر سیاسی، به بدن محاسبه‌گرِ رهایی‌گریز بدل می‌گردد. در این معنا، صلح سرد نه نشانه‌ی آرامش، که جلوه‌ی تازه‌ای از خشونت است: خشونتی بی‌صدا، تدریجی و ساختاری که سیاست را از درون تهی و جامعه را در سطحی‌ترین شکل بقا متوقف می‌سازد. ازاین‌رو، نقد وضعیت موجود تنها با بازسازی دوباره‌ی امکان کنش جمعی، احیای زبان سیاسی و بازاندیشی در شکل‌های همبستگی ممکن خواهد بود. آینده‌ی سیاست در ایران، نه در نفی بحران، بلکه در توان مواجهه‌ی آگاهانه با آن تعریف می‌شود؛ در عبور از صلح سرد به‌سوی وضعیتی که در آن، زیستن از نو معنای سیاسی بیابد.

 

پانوشت‌ها:

  1. Brum Neto, B. (2024). God has not died, he became government: Use-of-oneself and immanence in Giorgio Agamben’s work. Philosophies, 9(4), 112.
  2. Leban, S. (2017). The construction of the other: (Re)producing bare life. AM Journal of Art and Media Studies, (14), 69–79.
  3. Pistrol, F., & Mayerhofer, M. (2022). Towards a new biopolitics: From Arendt to Agamben and back again. Net, 11(1).

 

 

توسط: مینا جوانی
آگوست 23, 2025

برچسب ها

آتش بس بحران جنگ جنگ ایران و اسرائیل جنگ دوازده روزه جنگ سرد خط صلح سرکوب صلح صلح سرد کنترل اجتماعی ماهنامه خط صلح مینا جوانی همبستگی