رهایی از اسطوره رشد، از طریق رشد انسان/محمود دلخواسته
در ابتدای سخن باید توجه داشت که سخن گفتن از مقوله توسعه یا رشد، بیشتر، از زمان شروع دوران استعمار مستقیم به عنوان پوششی برای ایجاد رابطه سلطه، بین سلطه گر و زیر سلطه استفاده شده است. به بیان دیگر از آن جا که تصرف دیگر سرزمین ها و استثمار منابع انسانی و طبیعی آن ها نیاز به توجیه داشت و مشروعیت می طلبید، نظرات متفکرانی چون بوفون(Buffon)، در کتاب تاریخ طبیعی به کار گرفته شد که مدعی شده بود که تنها در محیط زیست معتدل، انسان کمال خویش را به دست می آورد و این که “سفید، رنگ ابتدایی طبیعت است. بنابراین اروپایی ها کامل ترند و بانی تمدن شده اند” و دنیای سیاهان دنیای توحش است و بنابراین متمدن ها مسئول دنیای در صیرورتند و جوامع وحشی یا متمدن می شوند و یا از بین می روند.
در این جاست، که غرب به خود نقش برادر بزرگ مسئول و دلسوز را می دهد و این نقش در شعر معروف رادیارد کیپلینگ، با عنوان “مسئولیت سنگین مرد سفید پوست” (The White Man’s Burden) جاودانه می شود و کوشش در به انحصار آوردن این رنگ، فقط برای اروپایی ها آن گونه شد که حتی جوامعی مانند ژاپن، کره و بخش های بزرگی از چین که سفید پوست بودند را انسان شناس هایشان زرد توصیف کردند و شدند “نژاد زرد پوست”، چرا که فقط آن ها حق سفید پوست بودن را داشتند.
در چنین وضعیتی است که پروژه مدرنیسم سرعت بسیاری می گیرد. سرعتی که نتیجه استفاده از منابع عظیمی چون بهره برداری سیستماتیک از برده های آفریقایی و منابع انسانی و طبیعی که کشورهای تحت استعمار در اختیار آن ها گذاشته است. گسترش و طبیعی جلوه دادن این رابطه آن گونه بود که حتی بسیاری از متفکران لیبرایسم، چون جان لاک در شرکت های برده داری سهام داشتند. که البته اثر مخرب خود را بر روانشناسی جوامع برده دار، به خصوص برده داران می گذارد که به عصیان بخشی از جوامع غرب بر ضد این خشونت منجر می شود که خود را در جنبشهای ضد برده داری و نیز ادبیات نویسندگانی مانند شارلوت برونته در کتاب “جین آیر” و “خوشه های خشم” اثر “جان اشتاین بک” و “کلبه عمو تم” اثر “هرییت بیچر استو” نشان می دهد.
البته در چنین فضایی است که استعمار، شکل مترقی و “انسان دوستانه” به خود می دهد و هدف خود را متمدن کردن، رشد دادن و توسعه مناطق تحت استعمار اعلام می کند. پذیرش این گفتمان که در درون ساختار سرمایه داری رو به رشد، عمل می کند تا بدان اندازه است که حتی منتقد تاریخی نظام سرمایه داری، مارکس، نه تنها از استعمار دفاع می کند، چرا که ساخت بسته تولید، که آن را “شیوه تولید آسیایی” می نامد را باز می کند و این گونه رشد و توسعه را ممکن، بلکه نهایت این رشد و توسعه را جهانی می بیند که در آن همه انسان ها فرهنگ غربی یافته و غربی اندیشه کرده و غربی زندگی می کنند و در واقع، کشورهای غربی، برنامه آینده کشورهای غیرغربی هستند: “جامعه ای که بیشترین رشد صنعتی را تجربه می کند، به دیگران آینده ای را می نمایاند که خواهند یافت”.
در نتیجه، غربی که حال خود را مرکز جهان قرار داده است و تاریخ خود را تاریخ گذشته و آینده بشریت به حساب می آورد، به خود مسئولیت پیامبری در سطح جهان داده و همچون آتن که خود را تنها دولت متمدن در میان یونانی ها محسوب می کرد و دیگر یونانی ها را “بربر” (نیمه متمدن) و یا وحشی به حساب می آورد، دنیای غیر غربی را به دو بخش نیمه متمدن و وحشی تقیسم و وظیفه خود را متمدن کردن و رشد دادن آن ها قرار داد. برای انجام این کار، رشد و توسعه به اسطوره ای تبدیل شد که در پناه آن، دنیا و منابع آن به تسخیر قدرت های غربی در می آمد و رشد و توسعه، امری جبری توصیف می شد که جوامع مختلف در مراحل مختلف این حرکت جبری قرار داشتند و وظیفه غرب برداشتن موانع رشد و توسعه دیگر جوامع بود.
بعد از جنگ جهانی دوم، ما شاهد حضور دو ابر قدرت رقیب هستیم که یکی از وجوه مشترک آن ها نسخه پیچی برای رشد دادن کشورهایی است که در درون مدار قدرت آن ها قرار دارند. این گونه دو مدل رشد از طریق سرمایه داری با مدل رشد از طریق مدل سوسیالیستی با یکدیگر به رقابت پرداختند. از جمله:
– نظریه 5 مرحله ای رشد روستوو (Rostow) که مورد حمایت کندی و نیکسون قرار گرفت.
– نظریه تاثیر سلطه و تئوری اقتصاد مدرن، فرانسوا پرو (Francois Perroux)
– سیاست تعدیل اقتصادی با چهره انسانی
– نظریه رشد با ثبات
در چنین وضعیتی است که دموکراسی های لیبرال از آن جا که جوامع غیر غربی را لایق دموکراسی نمی دانند، نسخه رشد از طریق ایجاد ارتشی با مدل غربی و دیکتاتوری وابسته به خود را تنها روش رشد دادن این کشورها تجویز می کنند. به همین دلیل است که در قرن بیستم، در بیشتر جهان، از آمریکای جنوبی گرفته تا خاورمیانه و آفریقا، شاهد ظهور “دیکتاتورهای مدرنیست” هستیم که می خواهند به زور تفنگ و سرکوب، جوامع خود را “مدرن” کنند و یا به قول محمدرضا شاه پهلوی که گفته بود که حتی اگر شده کشور را به زور وارد دروازه های تمدن بزرگ خواهم کرد.
در عمل همگی این کوششها شکست خوردند ولی از طرف دیگر، الگوی مدرنیسم سوسیالیسم دولتی هم با فروپاشی شوروی شکست خورد و از آن جا که کشورهای غربی هنوز متوجه نشده بودند که آن ها هم در صف چنین سرنوشتی قرار دارند، آن شکست را پیروزی خود به حساب آوردند و در این جاست که ما شاهد ظهور نئو کانزواتیو ها که مدل افراطی شده ریگانیسم بودند، هستیم. نخبگانی که راه رشد دادن را از طریق دموکراسی از بالا و درون رابطه سلطه و از طریق قدرت خارجی می جستند و این گونه بود که زره بر تن کرده و شمشیر به دست، طلایه دار سرنگونی دیکتاتورهایی، که از قبل دولت های قبلی آن ها در آن مقام قرار گرفته بودند شدند و روش آن را لشکر کشی و حمله نظامی پیشهاد کردند. استقبال از این روش در میان روشنفکران دست راستی و یا لیبرال در آمریکا آن چنان بودکه 60 نفر از معروف ترین این گروه از روشنفکران، (1) مانند هانتینگتون، فوکویاما، اسکاچ پل و اتزیونی، در نامه ای سر گشاده از حمله نظامی به عراق حمایت کردند و نشان دادند که روح “مسئولیت سنگین مرد سفید پوست” در آن ها نفس می کشد. در این دوره است، که راه رشد، از طریق برداشته شدن مرزها و مقوله استقلال مقوله ای نخ نما و کهنه شده دانستن و جهانی شدن تعریف می شود. جهانی شدنی که در عمل، نه به معنی برداشته شدن مرزها برای ایجاد روابط آزاد و خارج از سلطه، که مرزها را در اختیار شرکت های چند ملیتی گذاشتن بود.
شکست واضح این دخالت ها و نیز فجایع محیط زیستی و رشد فاصله طبقاتی حتی در کشورهای ثروتمند و برخاستن موج گرسنگان قربانی سیاست های “توسعه” در جهان از طریق برنامه های صندوق بین المللی پول و بانک جهانی، به طرف کشورهای غربی، نه تنها پایان این گونه برنامه های رشد را اعلام کرد، بلکه، بسیاری از متفکران و متخصصان را در پی یافتن علل ریشه ای این فجایع رهنمون کرد. متفکرانی که با تحقیقات فلسفی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و محیط زیستی، به نقد اصل پروژه مدرنیسم که به پروژه توسعه، تولد داده بود پرداختند و این بحث را طرح کردند که خانه ای که مدرنیسم در کره زمین بنا کرد. یعنی خانه ای که از طریق سرمایه داری جهانی، خرد گرایی جهانی (universal reason)، اصل ملت-دولت و جدایی و تفکیک پذیری(seperability) ، تفکیک و جدا کردن رابطه انسان با طبیعت، طبیعت با فرهنگ، انسان ها با یکدیگر از طریق جنسیت، نژاد، قومیت، ملیت، باور و طبقه و نیز جدا کردن رابطه انسان با خود، از طریق رابطه ثنویت بین عقل و احساس و بین فرد و بدن ایجاد کردن، ساخته شده است، وضعیتی را ایجاد کرده است که کره زمین توانایی پاسخگویی به این سیستم را ندارد.
دیگر این که، این سامانه، از طریق مصادره کردن ثروت کشورها (از جمله از طریق کنترل جهانی قیمت ها که یکی از طرق آن حمایت از مستبدان دست نشانده است)، سلب مالکیت و کشتارهای عظیم، هزینه های پنهانی و بس عظیمی را بر بخش عظیم جامعه بشری و کره زمین تحمیل می کند. در واقع بخش اعظم مردم جهان یارانه عظیمی را، به قیمت فقر روز افزون، به بخش ثروتمند جهان می پردازند تا به سطح زندگی آن ها صدمه ای وارد نشود.
در واقع منطق مدرنیسم رابطه انسان با خود و جامعه و طبیعت را این گونه بر قرار کرده است:
– من فکر می کنم، پس هستم.
– من می گویم، پس آنچه را که می گویم، هست.
– من مالکیت دارم، پس حکومت می کنم.
– من قضاوت می کنم، پس تو اطاعت می کنی.
– من عالی هستم، پس تو پست هستی.
به بیان دیگر، فلسفه و منطق مدرنیسم بر جدایی و جدا کردن بنا شده است. جدایی بین طبیعت و فرهنگ، بین انسان و طبیعت، بین انسان و دیگر انسانها و بین آن ها رابطه قدرت از طریق ایجاد هیرارشی و سلسله مراتب ایجاد کردن. البته فلسفه و تاریخ غرب، این گونه فهمیدن را اجتناب ناپذیر کرده است، چرا که این جدا سازی ذاتی ظهور فلسفه، علم، پزشکی، دین شناسی و نهادهای اجتماعی و سیاسی در غرب است و ستون پایه هستی شناسی و معماری اجتماعی آن. چرا که هیچ جنبه و بعدی از مدرنیسم، بدون این جدا سازی امکان زیست ندارد. در نتیجه وضعیتی ایجاد شده است که انسان هایی که درون نظام مدرنیته زیست می کنند، همانند ماهی که در دریا خیس بودن را حس نمی کند و یا زندگی خارج از آن را نیز نمی تواند تصور بکند. این گونه است که وقتی با بحران روبرو می شوند، به جای آن که در پی ریشه یابی شوند، به دنبال مقصر می گردند و مقصران واقعی که رسانه ها را در کنترل خود دارند، رنج دیده ترین قربانیان سیستم مقصر جلوه داده می شوند. این گونه است که ناگهان، مهاجران فقر و فساد و استبداد و فجایع محیط زیستی که برای زندگی حداقلی بر قایق های لاستیکی سوار می شوند و یا هزاران کیلومتر را پیاده طی می کنند تا به مرز آمریکا برسند، مقصر قلمداد می شوند و جلوگیری از آن ها سکوی تبلیغاتی راست های افراطی را که از طریق ایجاد ترس و نفرت و دگر باشی، تغذیه می کنند، بر آن بنا می شود.
نتیجه این تحلیل ها، به گونه ای روز افزون بسیاری را به این نتیجه رسانده است که دکترین رشد و توسعه، همان استعمار است منتهی در نقاب و شکلی دیگر. در این راستا این بحث را طرح می کند برای یافتن راه حل بحران های تو در تو و سیستماتیک حاضر باید به عمق رفت و علت العلل را یافت و آن سرمایه داری پدر سالار چند گونه (heteropatriarchal capitalism)، نژاد پرستی و مدرنیته تک هدفی است و تمایل شدید آن به قدرت و شهوت سیری ناپذیر برای انباشت ثروت حتی به قیمت حیات روی کره زمین.
در این بینش، راه حل را نمی شود در سرمایه داری جست، همان گونه که بحران ساز قادر به بحران زدایی نیست و چنین کوششی بر خلاف طبیعتش است. و یا به قول آدری لرد، نویسنده و شاعر آمریکایی، خانه ارباب را نمی شود با ابزار ارباب ویران کرد.
توضیح این پارادوکس اینگونه داده می شود که گفتمان توسعه و رشدی که عرضه شده است، در واقع، پایه های بحران جهانی را مستحکم تر می کند. چرا که نهادهای حاضر قادر به مدیریت آن نیستند و نیاز به سازماندهی مجدد و عمیق در رابطه جوامع در درون خود و با دیگر جوامع است و نیز رابطه انسان با طبیعتی که انسان ها جزیی از آن هستند، دارد.
بنا براین ما شاهد نظریات رشدی هستیم که کوشش در سازگارتر کردن نظام اجتماعی و طرز فکرها با رشدی غیر از رشد موجود. در نتیجه نظریات رشد جدیدی عرضه شده اند. از جمله:
– نظریه رشدی که که نتیجه نقد لیبرالیسم جهانی و نئو هابزی است.
– نظریات رشد پسا-مارکسیسم، پسا بن بست و پسا مدرنیته.
– نظریه رشد پسا امپریالیسم
– نظریه جنسی رشد و نظریه رشد قابل پشتیبانی
از جمله مهمترین کوشش ها درباره یافتن نظریه جدید رشد، کتاب “سرمایه در قرن بیست و یکم” به قلم توماس پیکتی است. او در این کتاب از جمله شدت روز افزون نابرابری ها و تهدیدهای ناشی از آن را مستند می کند و نشان می دهد که پروژه جهانی شدن، در عمل منجر به تصرف جهان به وسیله “ماورا ملی ها” شده است و طرح جهانی شدن دیگری را عرضه می کند که در آن برای از بین بردن نا برابری ها و فقر و نجات طبیعت، نیاز به طرحی جهانی ست بر دو اصل استقلال و آزادی و دموکراسی و سیاست جهانی ناشی از این دو اصل تا ماورای ملی ها را در کنترل دموکراتیک جوامع قرار دهد و هم از امکانات آن ها برای رشدی در راستای عمران طبیعت و فقر زدایی استفاده کرد.
رشد؟ چگونه رشدی؟
نتیجه برنامه های رشد، در سطح جهان به ما می گوید که در این جریان، این سرمایه است که رشد کرده است و رشد این سرمایه از طریق به کار گیری انسان به عنوان ابزار رشد و تخریب طبیعت و محیط زیست ممکن شده است که از نتایج آن در سطح جوامع “پیشرفته” از خود بیگانگی، اتمیزه شدن و انزوای اجتماعی روز افزون و نیز حیات و محیط زیست را در کره زمین به طرف نابودی کامل سوق دادن بوده است. از جمله به این علت است که ژیلبر ریست، متخصص معروف توسعه، در کتاب خود، “رشد، تاریخ یک باور غربی” می گوید: “رشد ( در مفهوم غربی آن) به ستاره ای می ماند که ما هنوز نور آن را دریافت می کنیم حال آن که مدت هاست مرده است”.
سرژ لاتوش (Serge Latouche) فیلسوف و اقتصاد دان فرانسوی در لوموند دیپلماتیک می نویسد:
“در کشورهای دیگر جهان، رشد چگونه اسطوره شد؟ دولت های کشورهای “رشد نیافته” با خشونتی زیاد، نسخه رشد غرب را تجویز کردند و به اجرا گذاشتند و اینک، غرب و باقی جهان در ژرفای فاجعه هستند”. او سخن از این می زند که اسطوره رشد، استعماری در شکل دیگر شد و با این که رشد و ولایت مطلقه متخصصین، راه به فاجعه برد، هنوز پرستش اسطوره رشد بر جاست. این در حالیست که انواع و اقسام رشدها، مانند: “رشد خود مرکز”، “رشد بومی”، “رشد اشتراکی”، “رشد اصیل”، “رشد مستقل و مردمی”، “رشد منصفانه”، “رشد جذب و ادغام شده”، “رشد پایدار”، “رشد محلی”، “رشد خورده”، “رشد قومی”، یک به یک آزموده شدند و ویرانی بر ویرانی افزودند.
علت این شکست را این می داند که بر ارزش هایی استوار است که با یکدیگر نه سازگار هستند و نه ممکن، ارزش هایی مانند: ترقی، جهان شمولی، سلطه بر طبیعت، عقلانیت کمّی. چرا که بر خلاف مارکس که غرب را برنامه آینده دیگر کشورها می دانست، امکان ندارد که جهان را سراسر غربی کرد و نیز اینکه ترقی با جهان شمول خواندن راه رشد غرب سازگار نیست و به ویرانی طبیعت راه برده است.
بنا براین، وقتی قرار بر رشد است، چنین رشدی نیاز دارد که نه سرمایه مرکز که انسان مرکز باشد و در اصل راهنما و هدف و روش ها نباید هیچ تناقضی داشته باشند. وقتی هدف، استقلال و آزادی انسان و پیشبرد جوامع از طریق به کار گیری استعدادهای آن ها باشد، آن گاه چنین هدفی و راهبردی خالی از تناقض می شود و در نتیجه رشد انسان نه از طریق تخریب طبیعت و از خود بیگانه کردن انسان، که از طریق عمران طبیعت انجام می شود. چنین رشدی نیاز دارد که جانشین اسطوره رشد و توسعه که در غرب نسخه پیچی شده و از طریق قدرت عمل می کند و درگیر تناقضهای درونی خود است، شود.
برچسب ها
استعمار توسعه خط صلح رشد شماره 106 ماهنامه خط صلح محمود دلخواسته