اخرین به روز رسانی:

مارس ۳, ۲۰۲۵

نقبی بر داستان زندگی رسولان محروم/ امیر چمنی

Amir-Chamani
امیر چمنی

نامش رسول است. روستایی زاده‌ای که سرنوشتش سرنوشت همه‌ی روستایی‌ها و همه‌ی محرومان و زحمتکشان به حاشیه رانده شده است. گویی تاریخ این مردمان، تاریخ رنج و سختی و کمبود و محرومیت و ستم طبقاتی ست. رسول سالی به دنیا آمد که در ایران معاصر شعارها، شعار رفع محرومیت بود و حکومت، حکومت پابرهنگان و ستم‌کشیدگان و رنجبران. سال، سالِ انقلاب بود. سال پنجاه و هفت. الان سی و هفت سال از آن روزها می‌گذرد و رسول با یک انگشت قطع شده در کارگاه، با دو فرزند هشت ساله و دوساله، از زندگی مجردی کارگری در شهر به روستا برگشته و در روستایی از توابع شهرستان اهر (استان آذربایجان شرقی) دوران نقاهتش را سپری می‌کند.

رسول وقتی نوجوان بود با هزار امید برای تحقق به رویاهایش برای ادامه‌ی تحصیل از روستا به شهرستان اهر مهاجرت کرد. اشتباه نشود؛ منظور از ادامه تحصیل، تحصیل در دانشگاه نبود. در مدرسه‌ی روستا فقط تا مقطع راهنمایی امکان تحصیل وجود داشت و آن‌هایی که به فکر تحصیل در مقطع دبیرستان بودند، باید به شهر می‌رفتند. چند سال هزینه روی دست خانواده گذاشت و با کار پاره وقت و تابستان‌های کشاورزی در روستا، دیپلم‌اش را گرفت. به گمانش یک مرحله پیش افتاده بود و مدرکش در دست بود و اگر پایان خدمت هم داشت حتماً می‌توانست جایی استخدام شود و از سرنوشت شوم محرومیت در روستا رهایی یابد و برای خودش کسی شود تا مرارت های زندگی پدرانش را نداشته باشد. بی‌درنگ به خدمت سربازی رفت. از محرومیتی به محرومیتی دیگر دچار شده بود. آشنا و پارتی نداشت که سفارشش را بکند تا محل خدمتش جای مناسبی باشد. مثل همه‌ی محرومان در حاشیه مانده به جای دور اعزام شد. سهم وی ایلام بود؛ از محروم‌ترین شهرهای ایران. برای این‌که هزینه‌ی رفت و آمد قدری برایش سنگین بود، در کل دو سال فقط سه بار به مرخصی آمد.

خدمتش که تمام شد، با مدرک دیپلم و پایان خدمت، پس از چند ماه دربه دری برای پیدا کردن کار، دست از پا درازتر به روستا برگشت تا میراث‌دار سرنوشت پدرانش باشد. چند سالی به کشاورزی مشغول بود، تا این‌که ازدواج کرد. درآمد حاصل از کشاورزی، که از رونق هم افتاده بود، جوابگوی نیازهای خانواده‌اش نبود. شیوه‌ی کشاورزی کاملاً سنتی و قحطی آب و خشک شدن چاه‌ها و رودخانه‌ها و چشمه‌ها، چاره‌ای برایشان نگذاشته بود. او هم مثل بقیه‌ی جوانان روستا به ناچار برای کارگری به شهر رفت. ابتدا در نانوایی مشغول کار بود و سال‌ها دور از خانواده از شهری به شهر دیگر می‌رفت و نانوایی می‌کرد. تا این‌که به سفارش یکی از دوستان سابقش به اهر برگشت و در یکی از شرکت‌های پیمانکاری بخش خصوصی اداره‌ی آب، با حقوق مصوب قانون کار اما بدون بیمه، مشغول به کار شد. چند سال گذشت و کارفرما طبق قراردادشان از واریز کردن حق بیمه‌ی کارگران سرباز می‌زد و وقتی به کارفرما اعتراض می‌کند، اخراج می‌شود. با شکایت به اداره‌ی کار با قرارداد سفید امضای خودش مواجه می‌شود که روحش هم از محتوای آن خبر نداشت. در آن‌ها نوشته شده بود: “اینجانب رسول… تمامی حق و حقوق خود را از این شرکت گرفته و به درخواست بنده حق بیمه‌ی اینجانب به صورت نقدی به خودم پرداخت شده است.”

به روستا باز می‌گردد و یک سالی از حقوق بیمه‌ی بیکاری استفاده می‌کند. تا این‌که سه سال پیش در یک کارگاه کوچک تیرچه و بلوک زنی کار پیدا می‌کند. این بار با حقوق مصوب قانون کار و واریز بیمه. چنانچه خودش می‌گوید این کارگاه کوچک، کاملاً غیر استاندارد بوده و بحث ایمنی کار در آن‌جا تقریباً شبیه جوک بود. حتی یک جعبه‌ی ساده‌ی کمک‌های اولیه هم آن‌جا وجود نداشت. تولید به روش ابتدایی و سنتی بود و اکثر دستگاه‌ها از رده خارج بودند. با این حال چاره‌ای جز کار برای دریافت چندرغاز حقوق نداشت تا شکم زن و بچه‌اش را سیر و نیازهای معیشتی‌اش را تامین کند. حدود سه ماه پیش، حین کار روی دستگاه روغن هیدرولیک فشار قوی که کار بلوک زنی با آن انجام می‌گرفت، شیلنگ دستگاه به دلیل پوسیدگی سوراخ می‌شود و رسول برای این‌که روغن همه جا پخش نشود و آن‌جا را به کثافت نکشد، بدون آگاهی از این‌که فشار روغن می‌تواند آسیب جدی به بدن وی وارد کند، انگشت سبابه‌اش را روی سوراخ می‌گیرد تا دوستش دستگاه را خاموش کند. فاجعه رخ می‌دهد. فشار روغن انگشت وی را سوراخ می‌کند. می‌گوید کارگران آن‌جا هیچ گونه آموزشی ندیده‌اند و بدون داشتن دانش فنی، از روز اول کنار کارگران دیگر به مرور زمان کار را یاد گرفته‌اند. انگشتش که سوراخ می‌شود، وی را به کلینیکی در نزدیکی کارگاه می‌رسانند و پزشک آن‌جا به یک پانسمان ساده بسنده می‌کند و می‌گوید چیزی نیست و تا یک هفته خوب می‌شود. یکی از مشکلات اصلی شهرستان‌ها در بخش بهداشت و درمان، محرومیت و نبود امکانات لازم و نیروهای متخصص جهت مداوای بیماران و آسیب دیدگان است. رسول یک هفته را با درد و عفونت می‌گذراند و مجدداً به کلینیک مراجعه می‌کند. مجدداً پزشک آن‌جا می گوید چیزی نیست و عفونت کرده است و با یک نسخه دارو خوب می‌شود. رسول که از وضعیت خودش بهتر از پزشک با خبر بود، جهت اطمینان به تبریز می رود که در بیمارستانی مجهزتر به مداوایش بپردازد. در اورژانس بیمارستان شهدا، متوجه می‌شود که بافت انگشتش از بین رفته و استخوانش آسیب جدی دیده است و چاره‌ای جز قطع شدن انگشتش وجود ندارد، تا عفونت خطرناک حاصل روغن هیدرولیک به جا مانده در انگشتش به جاهای دیگر دست سرایت نکند. هفت بار تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد و نهایتاً دو بند از انگشتش قطع می‌شود.

تا این‌جا وضعیت کاملاً فاجعه بار بوده است. ولی فجایع دیگری نیز وجود دارند. این کارگاه تحت پوشش بیمه‌ی حوادث نبوده و کارگران تنها تحت پوشش بیمه‌ی تامین اجتماعی بوده‌اند. می‌گوید طی دو سال گذشته بارها به کارفرما گفته‌ایم که بیمه‌ی حوادث مسئله‌ی مهمی است و کارگاه حتما باید تحت پوشش این بیمه قرار گیرد. ولی نه نظارت کافی بر این گونه کارگاه‌ها وجود ندارد و نه بیمه‌ی حوادث اجباری ست. از طرفی هم کارفرما در این وضعیت رکود اقتصادی و کاهش ظرفیت تولید تمایلی به صرف هزینه‌ی اضافی ندارد؛ بنابراین از اقدام به این کار سرباز زده است. در مورد رسول هم بیمه تنها بخشی از هزینه‌ی درمان و حقوق دوران استراحت وی را پرداخت کرده است. طبق نظر کارشناسان بیمه اگر کارگاه تحت پوشش بیمه‌ی حوادث بود، بیمه، حدود بیست میلیون تومان غرامت از بابت قطع عضو به وی پرداخت می‌کرد. ولی از این حق نیز محروم است. تنها چاره‌ی کار شکایت از کارفرماست که رسول از آن شکایت هم با توجه به اعتقادات و فرهنگ سنتی روستایی، به دلیل حق نان و نمکی که با کارفرما خورده است و چند سال است به برکت وجود این کارگاه امرار معاش می‌کند، صرف نظر کرده است. می‌گوید اگر کارفرما، واقعا آدم پولداری بود شاید شکایت می‌کردم، ولی او هم مثل ما بدبخت است و حقوقش کمی بیش‌تر از ماست. خودش هم چیزی ندارد که بابت غرامت به من بدهد. می‌گوید قسمت و سرنوشت ما این بوده است. رسول یکی میلیون‌ها کارگر زحمت کشی ست که از طرفی قربانی نبود امکانات در کارگاه‌های تولیدی و عدم آموزش و متعاقباً عدم رعایت نکات ایمنی کار، و از طرفی هم نادیده گرفته شدن حقوق اولیه‌شان از جانب کارفرما شده است. این‌ها بدون این‌که حق شان را از زندگی بگیرند، در سکوت و خاموشی، در هزارتوهای سرمایه‌داری گم می‌شوند، فراموش می‌شوند و می‌میرند.

امیر چمنی
ژانویه 25, 2016

امیر چمنی، ماهنامه شماره ۵۵