اندکی صبر برادر که سحر نزدیک است/ مهتا بردبار
باز خورشید فرو خورده سیاهیها را
شسته از پیرهن شهر تباهیها را
دختران چوب بهدست، آتشِ گردان شدهاند
فارغ از مرد و زنی رستم دستان شدهاند
وقت صلح است سر از اسلحه بیرون بکشید
رنگ عشق از نوک البرز به کارون بکشید
پیرهن بر تن غدار زمان پاره کنید
گور را خوابگه دشمن بیچاره کنید
وقت نور است شب از دشت زمان رد شده است
رفته در پشت دماوند و مردد شده است
این زمان سردی تن را به زمین پس دادیم
یخ زدن را به شب چله نشین پس دادیم
روح جاری زمانیم و قلم در کف ماست
کوبهی عشق و رهایی زستم بر دف ماست
ما همان نسل اهورایی آرشهاییم
وارثان هدف و خون سیاوشهاییم
وه چه دورست که ما خانه به ضحاک دهیم
یا به دژخیم زمان یک وجب از خاک دهیم
گفته بودند که ما خار و خسانیم همه
گرد شیرینی آنان مگسانیم همه
خس و خاشاک شمایید که میپندارید
در شب یخزده باران بهاری دارید
ما همان جان به کفان صف رستاخیزیم
دشمن خونی و قداره کش چنگیزیم
گرچه بر سر لچک و چادرمان پوشیدند
شهرت گرُدی این شیرزنان نشنیدند
ما همان مادر سهراب و تهمتنهاییم
مادران وطن خسرو و بیژنهاییم
یکه خورشید به سر افسر شاهی دارد
مه گواهست که شب رو به تباهی دارد
در سر اندیشهی جاری شدن اکنون جاریست
شب گذشتهاست و دگر مرحلهی بیداریست
مردها آتش عصیان دماوند شدند
و زنان مادر اسطورهی الوند شدند
دختر شهر من امروز فرنگیس شده
دشمن خونی جرثومهی ابلیس شده
هر گدا از سر ما گُرد و جهاندار شدهاست
عرب از دانش ما قافله سالار شدهاست
ما به منشور جهان هیات انسان دادیم
ناگهان یک شبه از اسب مراد افتادیم
لیکن امروز رهایی تب اندیشهی ماست
جنبش سر زدن از روزنه در ریشهی ماست
شهر خورشید سر انجامِ رهی تاریک است
اندکی صبر برادر که سحر نزدیک است
اندکی صبر سحر نزدیک است خط صلح خط صلح شماره 126 ماهنامه خط صلح مهتا بردبار