اخرین به روز رسانی:

نوامبر ۲۴, ۲۰۲۴

علی داوری / داستانی از حامد سعیدی

صبح زود بیدار شد. شب قبل ساعت گوشی را کوک کرده بود تا اول وقت به بانک برود. لباس پوشید و سوار موتور شد. اهل صرف صبحانه نبود، به جای آن سیگار می‌کشید. وقتی به شعبه بانک سپه رسید، موتورش را پارک کرد و ته سیگارش را توی جوب انداخت. نوبت گرفت و رفت در یک گوشه تنها نشست. وقتی بلندگوی بانک شماره او را اعلام کرد، دم پیشخوان رفت. برگه شماره را به کارمند داد و به او سلام کرد. جوابی نگرفت.

کارمند گفت: «کارت ملی»

علی گفت: «ندارم»

«بدون کارت ملی که نمی‌شه»

«گواهینامه دارم»

آن را نشان کارمند داد. او نگاهی گذرا به گواهینامه انداخت.

«باید کارت ملی داشته باشی»

«کار زیادی ندارم. اعتبار کارتم تموم شده. اومدم عوضش کنم. همین»

«کارت ملیت کجاست؟»

«کیفم رو زدن. اونم توش بوده»

«برو پلیس به علاوه ده. برگه درخواست کارت ملیم بیاری کافیه»

«نزدیک‌ترینش کجاست؟»

«چهاراه بعدی. بعد از پل هوایی»

تصمیم داشت بیشتر اصرار کند، اما کارمند بانک دکمه روی میز را فشار داد و بلندگو شماره نفر بعدی را اعلام کرد. چرخید و فوری از آنجا خارج شد. پشت موتور نشست و راه افتاد. دفتر پلیس به علاوه ده را پیدا کرد و وارد شد. نیازی به نوبت گرفتن نبود. منتظر ماند تا کار نفر قبلی تمام شود. به مناسبت دهه فجر در و دیوار دفتر را تزئین کرده بودند و تصاویر مقامات و انقلابیون از سقف و ستون آویزان شده بود.

کارمند دفتر گفت: «بفرمایید»

علی گفت: «کارت ملیم رو گم کردم. کارت جدید می‌خوام»

«شماره ملیت رو بگو»

«0557697433»

حالت چهره کارمند بعد از اینکه اعداد را وارد کرد، عوض شد.

«اسمت علی داوریه؟»

«بله»

«ممنوع‌الخدماتی»

«یعنی چی؟»

«این شماره ملی مسدود شده»

«چرا؟»

«سرباز فراری هستی؟»

«آره»

«همون. باید بری نظام وظیفه»

وقتی از در بیرون می‌رفت یاد حشمتیه افتاد. سوار موتور شد و به طرف خانه حرکت کرد. در مسیر تصاویر آن روزها جلوی چشمش ظاهر می‌شد. چند سال پیش که بعد از شش ماه غیبت خودش را به پادگان محل خدمتش معرفی کرد، او را به زندان حشمتیه بردند. شب اول وکیل‌بند تازه‌واردها را کنار هم نشاند. آلتش را پشت سر آنها تاب می‌داد و عربده‌کشان سوالاتی می‌پرسید. منتظر جواب نمی‌ماند. یکی‌یکی به آنها پس‌گردنی می‌زد و از اول شروع می‌کرد. همه زندانی‌های بند جمع شده بودند و با صدای بلند به آنها می‌خندیدند. وکیل‌بند آنقدر آنها را گوشمالی داد که بالاخره خسته شد و خوابید. تمام جریمه او پانصد هزار تومان بود، اما یک نفر را هم نداشت که این مبلغ را برایش پرداخت کند تا از زندان رفتنش جلوگیری شود. مادر و دو خواهرش فراموشش کرده بودند.

در آخرین روز پادگان فرمانده از همان موقع ورود شروع به ارد دادن کرده بود. از ساعت پنج تا ساعت دو که به خانه می‌رفت، علی رومیزی کهنه اتاق او را بیست بار شست. هر بار که جناب سرهنگ رومیزی خیس را دست او می‌دید، سرش داد می‌زد که «این که کثیفه هنوز» و دستور شستشوی دوباره آن را می‌داد. بعد از اینکه ساعت دو شد و فرمانده رفت، سربازان قدیمی علی را دوره کردند. از طرف فرمانده به آنها سفارش شده بود، او را راحت نگذراند. دیگر تاب تحمل امر و نهی احدی را نداشت. بحث آنها بالا گرفت و کتک‌کاری کردند. دو نفر از آنها را حسابی زد، اما لباس و کلاهش پاره شد. ساعت پنج که رسید برگه خروج را از پاسبخش گرفت و بیرون زد. بعد از آن روز دیگر به پادگان برنگشت.

زمانی که به منزل رسید، یک کیسه سفید پشت در دید. تنها مادرش کلید داشت. خواهرهایش بی‌خبر از او شوهر کرده بودند. مادرش هم با آنها زندگی می‌کرد. دو ماه بود که خانواده او جابجا شده بود. مادرش هفته‌ای دو سه بار به او سر می‌زد و برایش خرید می‌کرد. علی زیرسیگاری را برداشت و رفت کنار پنجره نشست. بعد از اخراج شدن از رستورانی که در آنجا پیک موتوری بود، پشت به پشت سیگار می‌کشید. آنقدر دود کرده بود که ناخن‌هایش تیره و دندان‌هایش زرد شده بود. سوسک و مورچه از اسباب و اثاثیه خانه بالا می‌رفت، اما لباس و بدنش را به زحمت تمیز می‌کرد و هیچوقت نوبت مرتب کردن منزل نمی‌رسید. سر برج باید خانه را تحویل می‌داد، ولی آه در بساط نداشت که بتواند جای دیگری را اجاره کند.

یکی از ماهی‌تابه‌ها را برداشت و شست. از کیسه تخم‌مرغ درآورد و برای خودش املت پخت. تلویزیون را روشن کرد تا ناهارش را در سکوت صرف نکند. مجری برنامه با هیجان صحبت می‌کرد. می‌گفت شاه تشنه خون جوانان بود و به هر بهانه‌ای آنها را زندانی می‌کرد. با اینکه خیلی از مردم را کشته بود، باز دست از کشتار برنمی‌داشت. راه پیشرفت کشور بسته شده بود و کسی آزادی نداشت. ساواک بر همه امور کشور مسلط بود و از فعالیت بیشتر جوانان جلوگیری می‌کرد. احدی قادر به ارتقا طبقاتی نبودند و همه برای سال‌های طولانی در جا می‌زدند. شاه به مخالفانش دستور می‌داد پاسپورت بگیرند و از ایران بروند. هر کس توان مالی داشت، از کشور خارج می‌شد و بقیه مردم با آرزوی مهاجرت زندگی می‌کردند. راه‌های اصلاح حکومت بسته شده و کشور گرفتار انسداد سیاسی بود. با اینکه به خاطر سن و سالش تصوری از زندگی در دوران قبل از انقلاب نداشت، همه حرف‌های مجری برایش تداعی می‌شد. تلویزیون را خاموش کرد و خوابید.

تازه چشمش گرم شده بود که با صدای در زدن محکم بیدار شد. املاکی که صاحب خانه هم بود با سه نفر مشتری برای بازدید از منزل آمده بودند. یک دور سریع در بنای 50 متری زدند و خارج شدند. صاحب‌خانه قبل از بیرون رفتن پیش علی رفت و از او خواست منزل را مرتب کند. از علی پرسید کی تخلیه می‌کند و کلید را تحویل می‌دهد. بعد از شنیدن جواب‌های همیشگی، راهش را گرفت و رفت. نیم‌ساعت پس از رفتن آنها مادرش همراه دایی سعید وارد شد. دایی که پزشک ارتش بود گفت کار سربازی او را درست کرده و از یکی از دوستانش قول گرفته که اگر علی در پادگان آنها خدمت کند، ماه‌های غیبتش بخشیده می‌شود. کافی بود فقط خودش را معرفی می‌کرد. بقیه کارها را دوست دایی انجام می‌داد. بعد از اینکه قبول کرد، تنهایش گذاشتند. لباس نظامش را پیدا کرد و شست. آن شب زودتر خوابید تا برای فردا آماده باشد.

روز بعد به پادگان رفت و دم دفتر فرمانده منتظر ماند تا از خواب بیدار شود. سربازهای جدید با تعجب به او نگاه می‌کردند. قدیمی‌ها با دیدن او به خنده می‌افتادند و متلک می‌انداختند. می‌گفتند بیشتر درجه‌داران را تصفیه کرده‌اند و اوضاع سربازان بهتر شده. فرمانده جدید بالاخره بیدار شد و با او صحبت کرد. بعد پاسبخش را صدا زد و به او گفت علی ده روز در یگان بازداشت است و حق خروج از پادگان را ندارد. چند ساعت بعد به فرمانده زنگ زدند و برگه علی امضا شد. فردای آن روز باید در پادگان جدید حاضر می‌شد تا یک سال باقی مانده از خدمتش را در آنجا سپری کند. وقتی داشت برگه خروجش را به دربان می‌داد یاد دوره قبل از غیبتش افتاد. سه ماه آخر قرصی شده بود و هفته‌ای دو بسته ترامادول مصرف می‌کرد. رسماً معتاد شده بود. حرف‌هایش یادش می‌رفت و مرتب وسایلش را گم می‌کرد. اطرافیانش هم فهمیده بودند به زوال عقل دچار شده است.

وقتی به خانه برگشت، دید مادرش کارگر گرفته و به جان خانه افتاده است. تمام اثاث منزل بسته‌بندی شده بود و همه جا برق می‌زد. آن شب را در خانه خالی خوابید و صبح روز بعد راهی شد. در پادگان جدید با علی با ملایمت حرف می‌زدند و کسی کاری به کار او نداشت. فقط صبح‌ها یکبار برای فرمانده چای می‌برد و یکبار هم بعد از ناهار. برگه خروج داشت، اما دم غروب با موتورش چرخی در شهر می‌زد و قبل از تاریکی هوا برمی‌گشت. شب‌ها را در همان آسایشگاه پادگان همراه سربازهای دیگر سپری می‌کرد. به آینده امیدوار نبود، اما توقعی هم نداشت. همین که اتفاقات قبلی تکرار نمی‌شدند، برایش کافی بود.

سه ماه به همین صورت گذشت. با رسیدن ماه رمضان هر روز بعدازظهر در کلاس‌های عقیدتی شرکت می‌کرد. معلمشان که پیش‌نماز پادگان هم بود، دو ساعت در مورد وضو گرفتن، تیمم کردن و سایر احکام دینی به سربازان آموزش می‌داد. در جلسه سوم حاج آقا در حال تعریف کردن خاطره‌ای از یکی از سربازهای قدیمش بود که یک دفعه احساساتی شد و شروع کرد به گریه کردن. بعد عمامه پایین‌افتاده‌اش را سر جایش قرار داد. رنگ موهای کم‌پشت او حنایی و سفید بود. حرف‌هایش واضح نبود و اصلاً نمی‌شد از آنها سر درآورد. دقایقی بعد اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «به من می‌گفت حرم خانم بی‌دفاعه» صدایش در نمی‌آمد، اما ادامه داد: «جوونی که غیرت داشته باشه، اینجوریه»

حرف‌های آخر حاج آقا در ذهن علی مانده بود. آن روز برای موتورسواری نرفت. شب که در آسایشگاه چشم‌هایش را روی هم گذاشته بود، هنوز داشت به آنها فکر می‌کرد. بی‌پولی و بی‌عشقی آزارش می‌داد. نه هدفی داشت و نه امیدی. باری بود بر دوش خانواده و مثل انگل زندگی می‌کرد. احساس می‌کرد از همه طرف محاصره شده و دردی بی‌درمان گرفته است. مدتی بود دنبال راه آسانی برای خودکشی می‌گشت. به نظرش رسید حاج‌آقا یک راه فرار بی‌نظیر به او نشان داده. اگر کشته می‌شد، به آرزویش رسیده بود و اگر زنده می‌ماند، خودش اقدام می‌کرد. در همین عوالم بود که خوابش برد.

روز بعد در جلسه عقیدتی حاضر شد. پس از پایان کلاس پیش حاج آقا رفت و خودش را معرفی کرد. از او خواست که برایش ثبت‌نام کند. حاج آقا از فرط خوشحالی علی را در آغوش گرفت و پیشانیش را بوسید. بعد در مورد مدت باقی‌مانده از خدمتش سوال کرد. وقتی صحبتشان تمام شد، دست او را گرفت و با هم پیش فرمانده پادگان رفتند. بدون اینکه در این باره حرفی بزند، از او ده روز برای علی مرخصی گرفت. در این ده روز با خواهرانش آشتی کرد. با اینکه همه خانواده با اعزامش به سوریه مخالف بودند، باز بر تصمیم خودش پافشاری کرد. وقتی مرخصی تمام شد، به پادگان برگشت و بعد از بدرقه حاج آقا و درجه‌داران، همراه دو نفر دیگر که آنها را نمی‌شناخت، راهی فرودگاه شد. در مسیر یک لحظه به ذهنش رسید انصراف بدهد و بگردد، اما یاد گذشته افتاد. کجا را داشت، برود. چه کار از دست او برمی‌آمد. چه کسی بود که دلتنگش بشود. چه چیزی برای از دست دادن داشت.

مدیر
آگوست 23, 2021

حامد سعیدی خط صلح داستان کوتاه شماره 123 ماهنامه خط صلح