نخستین سیلی را برادرم به من زد! / داستان کوتاه / کیومرث امیری
آن سالها روستا حال و هوای دیگری داشت. ما که بچه بودیم بالاترین غم و غصه هامان داشتن چوبدستی بود که به جای اسب سوارش بشویم و همراه دیگر هم سن و سالهایمان اسبهایمان را به تاخت درآوریم و قیقاچ بزنیم و برویم تا ته دشت تا آنسوی خرمن های کاه و گندمی که پدران و مادرانمان درو کرده و به کول کشیده و از دشت و دمن به خرمنگاه آورده بودند برای کوبیدن و آذوقه زمستانمان.
آن سال خوب یادم است زمستان سختی داشت، برف و کولاک غوغا میکرد. شبها زیر کرسی مینشستیم و به افسانههای شیرین و ادامه دار مادر بزرگ سراپا گوش می سپردیم و در آن حال خوابمان میبرد.
ما چهار خواهر و دو برادر بودیم سه تای دیگر از خواهر و برادرهایمان را بیماری سرخجه در اوان کودکی کشته بود و ما جان سخت ها مانده بودیم. من آخرین فرزند خانواده بودم شاید به همین خاطر مادرم خیلی دوستم داشت و همیشه نازم را می کشید.
بعدها شنیدم که پیش زنهای آبادی گفته بود، این یکی پسرم نیما، جان مادر فدایش با آن موهای بور و زیبا و شیرین زبانی هایش همه ی وجودم است. زن و دخترهای روستا همه شیفته و دلباخته اش هستند و تا چشم مرا دور می بینند بغلش می کنند و می برنش کنار چشمه و تو کشتزارها پیش خودشان و دستش را می گیرند و باهاش بازی می کنند و همه دوستش دارند. بچه ام توی بچه های دنیا تک است؟! مادرم برای زنها تعریف کرده و گفته بود، چرا پسر بزرگم مرتضی را نمی گم که آدم دژم خو و بداخلاقیه؟! چشم حسود کور نیما چیز دیگری است؟!
در آن سالها من آرام آرام قد کشیدم و بزرگ و بزرگتر شدم و حالا هشت سالم بود. آن روز صبح با چند تن از بچه ها ده کنار دیوار گلی خانه مان مثل روزهای قبل جمع شده بودیم و منتظر بودیم تا بقیه بچه ها هم سربرسند و با هم بازی کنیم. پسر دایی ام که از همه ما بزرگتر بود و یکی دوسالی بود که برای درس خواندن و باسواد شدن میرفت مدرسه روستای پایین تر آبادی مان و به همین خاطر گاه گاهی از چیزهایی که در مدرسه و توی کتابها یاد گرفته بود برایمان تعریف می کرد و ما بچه ها هم سراپاگوش می ایستادیم و با اشتیاق گوش میدادیم. چیزهایی که تا آن موقع نشنیده بودیم. آن روز هم شروع کرد از آسمان حرف زدن و گفت: بچه ها این آسمان آبی که بالای سرمان می بینید هیچی نیست. یکی از بچه ها پرسید تو از کجا میدانی؟! و او در جواب گفت معلممان گفته. بچه ها سراپا گوش مانده بودیم که این یعنی چه و هر کسی چیزی گفت. من که شاید بیشتر از همه تعجب کرده و کنجکاو شده بودم با لحنی جدی رو به پسردائیم گفتم، اگر آسمان نیست پس کاهدان است یعنی؟!
هنوز کلام توی دهانم تمام نشده بود که یکباره آسمان روی سرم آوار شد. در حالتی از وحشت و درد یک آن به ذهنم رسید که آسمان از این حرفم خشمگین و برآشفته شده و بر سرم خراب شده است.
بر زمین افتاده بودم و خون از دهان و لابلای دندانهایم بیرون زده و روی زمین میچکید. بوی تند خون و شوری مزه اش تا عمق جانم دویده بود و از درد شدید نای فریاد کشیدن نداشتم. گیج و مبهوت به خودم می پیچیدم و خون از دهانم می ریخت و از ترس داشتم می مردم. در این موقع چشمم به برادر بزرگم مرتضی افتاد که چند تا از بچه ها او را در میان گرفته بودند و او در حالی که تقلا میکرد و و ناسزا می گفت و کف از دهان بیرون می داد یکسره نعره می کشید: رهایم کنید تا بکشمش این لامذهب بی دین را که کفر میگوید؟! در حالتی بین بیهوشی و هوشیاری برادرم را می دیدم که فحش می دهد و ناسزا می گوید و تقلا میکند خودش را به من برساند و مرا بکشد!
اولین باری بود در عمرم سیلی می خوردم و خون خودم را میدیدم. دنیا روی سرم می چرخید. از همه امیدهایم ناامید شده بودم. جهان برایم تاریک و ترسناک شده بود. نعره و فریادهای برادرم که داد میکشید میکشمش! میکشمش! تنم را میلرزاند. آرزوی مرگ میکردم و اصلا مرده بودم. جهان روی سرم میچرخید. برادرم نعره میکشید؟!
خط صلح داستان کوتاه شماره 122 کیومرث امیری ماهنامه خط صلح