
مشدی مراد/داستان کوتاه/کیومرث امیری
روستای ما از آن روستاهای قدیمی است که پدران و پدر بزرگان و مادران و مادر بزرگانمان در آن زندگی کردند و نسلی از پی نسل دیگر دنیا را ترک کردند و رفتند.
روستای ما تا پیش از این خیلی آباد بود. یک باغ بزرگ داشتیم که همه جور درخت میوه داشت، هر چند مالک باغ ارباب ده بود ولی ما میتوانستیم موقع میوهرسان از باغبان میوه بخریم. چه میوههای خوشمزهای داشت، یادش بخیر؟!
رودخانهای داشتیم که تابستانها وقتی که هوا گرم بود ما بچههای روستا در آن شنا میکردیم و گاه و بیگاه هم ماهیهای ریز و درشت از رودخانه میگرفتیم و به خانه میبردیم.
فصل بهار طبیعت روستا به قدری سرسبز و زیبا میشد که بیا و ببین. برفهای زمستانی و سرسرهبازی روی برفها و برگریزانهای پاییزی و خلاصه همه چیز زیبا بود و روزگار به کام ما بچهها خوش و خرم می گذشت. عروسیها و جشنها در روستا، به به چه عالمی داشتیم و چقدر شاد بودیم؟!
حالا که بزرگ شدم روستا جور دیگری شده، اصلا تغییر چهره داده، یادم است آن روزها مادر بزرگ تنها کیسه سفید آرد خانهمان را بین همه خانوادهها به طور مساوی تقسیم میکرد تا خانواری گرسنه نماند. بارها را اهالی روستا با کمک یکدیگر بار میکردند و کشتزارها را دستهجمعی درو میکردند و همه با هم خوب و مهربان بودند؛ حالا اما دیگر روستا آن رنگ و بو و خرمی و یکسانی و صفا و صمیمیت گذشته را ندارد. چرا نمیدانم.
چند روز پیش از روستا خبر آوردند و گفتند: مراد پسر بزرگش را از خانه بیرون کرده و رفته شهر در دفتر ثبت او را از ارث پدری محروم کرده. بیچاره پسر بزرگ مراد با زن و سه بچه قد و نیم قد کجا را دارد برود؟! خرج زن و بچههایش را چه جوری و از کجا تامین کند؟! آن هم در این روزهای سخت گرانی و خشکسالی؟
مادر بزرگم تعریف میکرد و از روانشاد اصغر میگفت، میگفت: اصغر اهل همین روستا بود، چند سال پیش فوت کرد. مادربزرگم میگفت: اضعر سالهای دراز برادرش اکبر را که مجرد بود و هرگز ازدواج نکرده بود مثل بچه خودش در خانهاش نگهداری کرد و با هم زندگی کردند. زن و بچههای اصغر تو بگو در همهی این سالها به اکبر بگویند بالای چشمت ابروست. همیشه حرمت یکدیگر را داشتند و با مهر و محبت با هم زندگی کردند. روزی هم که اصغر از دنیا رفت وصیت کرده بود همه دارائیاش را بین زن و فرزندان و برادرش اکبر به طور مساوی و بی کم و کاست تقسیم کنند. آن نسل گذشته انسانهای خوب و شریفی بودند. ولی حالا را ببین مشدی مراد چه جوری پسر بزرگش را با زن و بچههاش از خانه بیرون کرده و میگوید چون به حرف و فرمانم نیست حق زندگی در این روستا را ندارد. میگوید هر چه من میگویم باید بگوید چشم، باید درست مثل من فکر کند و مثل من باشد؟ والا حق ندارد توی این روستا بماند و زندگی کند.
مادربزرگم میگفت خیلی حرفه؟! اینجوری که مشدی مراد میگه سنگ روی سنگ بند نمیشه؟! این کار مشدی مراد نه تنها زندگی را بر پسر بزرگش بلکه بر همهی اهالی روستا حرام کرده و هر چه فکر میکنم عاقبت خوشی برای همه ی ما ندارد. ولی مشدی مراد حرف، حرف خودش است و کوتاه بیا هم نیست!
مادربزرگ که تجربههای زیادی از زندگی دارد و سرد و گرم چشیده روزگار است نگران این اوضاع است و با دلهره و نگرانی میگوید این کار مشدی مراد عاقبتش شوم است. انسان نباید حق را فقط به خودش بدهد و باعث ایجاد نفرت و کینه بشود.
مادربزرگم میگفت این جور فکر کردن جنگ و خونریزی و برادرکشیها به دنبال دارد. آدم باید حرف حساب سرش بشود حرف و خواسته دیگران را هم قبول کند نه فقط حرف حرف خودش باشد. این که بدبختی است؟!
خط صلح داستان کوتاه شماره 121 کیومرث امیری کیومرث امیری کله جوبی ماهنامه خط صلح