روایت های واقعی از آدم های واقعی؛ گردشگران بهشت زهرا/پانیذ قهرمانی
این سال ها دیگر دیدن یک دستفروش زبر و زرنگ در مترو، اتوبوس یا گوشه و کنار خیابان که مشغول نمایش محتویات سبدی است که با خود دارد، همراه همیشگی زندگی شهری شده است. شغلی که در میان حومه نشینان، مهاجران، زنان و حتی دانشجویان، حسابی طرفدار پیدا کرده است. بسیاری از این محصولات دست سازهای خانگی هستند و توسط زنان در خانه هایشان تهیه شده اند. زنانی که با حضور مستقیم خود در خیابان و عرضه محصولاتشان، دست دلال ها و واسطه های بی انصاف را از دارایی شان کوتاه کرده اند و به آن به چشم یک منبع درآمد آبرومند نگاه می کنند. به نظر می رسد فروشندگی خیابانی بیشتر از قبل در جامعه ایرانی جا افتاده باشد. چرا که در میان فروشندگان، می توان چهره هایی متنوع و حتی خوش پوشی را یافت که با این شغل به خوبی کنار آمده اند. اگرچه این کار نوعی آزادی و استقلال نسبی را برای صاحبانش به همراه داشته است اما همچنان دشواری های زیادی را به همراه دارد. مثل ناامنی، غیرقانونی بودن، خستگی مفرط، نداشتن چشم اندازی برای آینده و بدتر از همه مامورین سد معبری که ناغافل شبیخون می زنند و بساط این ها را با خود می برند.
ساعت حدود هفت شب از یک شب نسبتا سرد زمستانی است. به خیابان رفته ام تا ساعتی را در میان انبوه آدم هایی که می روند و می آیند سپری کنم. لامپ های نئون مغازه ها روشن اند و هرازگاهی بخار غلیظ غذاهای گرم، سردی هوا را مطبوع می کند. با وجود سختی های وضع اقتصادی و اخبار ناگواری که این روزها مدام شنیده می شود، هنوز هم خیابان شلوغ است. با این حال، بودن در خیابان مرا دلگرم می کند. دلگرم این که زندگی هنوز در میان آدم ها جریان دارد و هنوز می توان هوای شهر را نفس کشید حتی اگر آلوده ترین هوای زمین باشد.
به یکی از بساط های چیده شده در کف خیابان نزدیک می شوم. بساطی از وسایل رنگارنگ که اغواگرانه تو را به سمت خود فرا می خوانند. به اشیایی که با دقت چیده شده است نگاه می کنم و به زن فروشنده جوانی که روبرویم ایستاده است. از بالای بینی تا چانه اش را با شال گردنش پیچانده و چشم های روشنش از پس عینک شفافی که به چشم دارد به من خیره شده است.
سلام می دهم و می گویم: شما قبلا این جا نمیومدی درسته؟
با صدای رسا و زنده ای جواب می دهد: من الان پنج ماهه اینجام. فقط غروبا میام!
به سنجاق های سینه، تل ها و گل سرهای رنگارانگی که روی زمین است اشاره می کنم و می گویم: چقد خوشگلن اینا، خودت درست کردی؟
– نه می خرم. اما این کش مو گلی ها رو با دست درست کردم.
– چنده اینا؟
– جفتی پنجه. اینایی که می بینی رو عروسکاشو آماده می خرم و کش هاشو خودم می چسبونم. قبلا دست ساز هم می آوردم.
– پس چرا دیگه نمیاری؟
– به خاطر چشمام!
دوباره به شیشه عینکش با دقت بیشتری نگاه می کنم. به آن چشم های روشنی که از پس شیشه به من خیره شده است.
-می خوام یکیشو بخرم. کدوما کار خودته؟
نزدیک می شود و با انگشت اشاره اشیا دست سازش را نشانم می دهد. یکی از آن ها عروسک خرگوش کوچکی است که یک زبان دراز قرمز دارد. همان را می پسندم اما نمی دانم چیست. فکر می کنم جا کلیدی باید باشد.
می گوید: جا هندزفریه. زبونش باز و بسته میشه. هندزفری رو دورش می پیچی و زبونشو می بندی! پنجه ولی برای تو چهار حساب می کنم.
کارت خوان ندارد. من هم پول نقد با خودم ندارم. باید بروم از دستفروش بغلی که بار کاهو دارد می خواهم برایم کارت بکشد. پول را به زن می دهم و همانجا کنارش می ایستم.
می پرسم: چن وقته اینجایی
-پنج ماهی میشه
-بچه اینجایی؟
-نه شمالی ام. گیلان.
به او می گویم که من هم شمالی ام. بالاخره یک چیز مشترکی پیدا کرده ایم و این هر دوی ما را خوشحال می کند. از سن و سالش می پرسم.
می گوید بیست و نه سال دارد.
-چندساله اومدی این جا؟
– یک سال و خرده ای میشه با شوهرم اومدیم این جا.
-آها! پس ازدواج کردی؟
– آره. تو هم ازدواج کردی؟
-نه مجردم.
با لحن مهربانانه و دلجویانه ای که یک زن متاهل به یک زن مجرد دارد می گوید: کار خوبی می کنی که مجردی.
-نمی دونم. فک کنم کار خوبی می کنم (می خندیم)
ادامه می دهم: قبلا جای دیگه ای هم کار کردی؟
-آره قبلا همین جا تولیدی بودم ولی دیگه نرفتم.
-چجور تولیدی ای بود؟
-تولیدی لباس. با خیاطی ها کار می کردیم.
-این جا رییس نداری راحت تری، نه؟
-آره چند ساعت میام این جا. فروشمو می کنم می رم خونه و می خوابم. (می خندد)
-توی تولیدی چقد می گرفتی؟
-ماهی نهصد.
-نهصد تومن؟ خیلی کمه!
-حالا گوش کن! ساعت نه صبح باید استارت کارو می زدیم تا ساعت نه شب.
-همه این طور بودن؟
– آره. فقط بیست دقیقه فرصت داشتیم ناهار بخوریم و استراحت کنیم. دیگه می رفت تا ساعت نه شب. روز آخرم که می خواستم پولمو بگیرم اشکمو درآوردن. هی امروز و فردا می کردن. آخر گریه کردم گفتم من پولمو لازم دارم که اومدم سرکار، اگر لازم نداشتم نمی اومدم. بالاخره با بدبختی پولمو ازشون گرفتم و اومدم بیرون. صابکارم زنگ زد و گفت باز هم بیا گفتم نه دیگه نمیام! خیلی کار می کردم براشون. دیگه گفتم نمیام ولش کن. بعد اومدم خودمو انداختم توی این کار.
-این کار درآمدش بهتره یا خودت راحت تری؟
-هم من راحت ترم هم درآمدش خوبه. این جا روزی هشتاد تومن درمیارم. اونجا واسه روزی بیست تومن سی تومن کار می کردم. ارزش نداشت.
-مردای اونجا چجوری بودن؟
-مرد و زن قاطی بودن دیگه.
-مزاحمت نمی شدن؟ مثلا این جا مردایی که رد میشن مزاحمت نمی شن؟
-نه. خودت بیا اینجا وایسا و نیم ساعت بمون، ببین کی نگاه می کنه؟
-این جا بازار خوبه؟ منظورم فروش و ایناست.
-آره مثه مغازه که نیس. این جا هر کی رد میشه داره جنسو می بینه.
-تو هم بار سبک میاری، اخه وسایلت خیلی کمه!
– نمی تونم بیشتر بیارم.
-مگه ساکن اینجا نیستی؟
-چرا ولی خونه ام یکمی دوره. پیاده میام.
– وقتی برمی گردی خونه کار خونه هم انجام میدی؟
-پس چی؟ شام درست می کنم. ظرف می شورم. همه ی کارامو می کنم.
– شوهرت کمکت نمی کنه؟
-شوهرم سرکار میره. از ساعت پنج و نیم می زنه بیرون تا ساعت نه شب.
-غذاش همیشه ردیفه؟
-غذا نباشه مرد صداش درمیاد، نمیاد؟
سری تکان می دهم. دوباره به خرگوشکی که در دست دارم نگاه می کنم و می گویم:
-برای عروسک سازی دوره دیدی؟
-اصلا. همین که توی گوشی نگاه می کنم سریع یاد می گیرم.
-آفرین! استعدادت خیلی خوبه. چندساله ازدواج کردی؟
-یکسال. نه نزدیکای دو سال. ازدواج کردم و اومدم اینجا.
-دلت برای گیلان تنگ نمیشه؟
-نه بابا! ول کن. حوصله داری.
-مادرتم کار می کرد؟
-شالیزار می رفت. اونجا زنا بیکار نیستن. من هم اونجا بودم کار می کردم، اینجا هم اومدم کار می کنم.
-توی تولیدی احساس امنیت داشتی؟ منظورم از طرف مرداست.
-ببین یه چیزی می گن که اگه مایدان هی هی نکنه یابو باهاش کاری نداره!
-مایدان چیه؟
-مثلا اسب ماده.
-آها مادیان. شما می گید مایدان؟
-آره مایدان. میگه اگه هی هی نکنه یابو نمیره به سمتش!
می خندم و می گویم: از اون حرفا بودا.
می گوید: راست میگم. اگه با مرد کار نداشته باشی مرد هم هیچ وقت باهات کار نداره!
به دختری که در حال تماشای ویترین مغازه ای است اشاره می کند و می گوید: الان مثلا اونجوری بچرخی مرد هم ببینه … خب اونم گناهی نداره! سنگین باش ببین کدوم مرد نگات می کنه!
با حرفش مخالفت نمی کنم. فقط سر تکان می دهم.
ثانیه ای بعد در گوشم می گوید:
-این مامور شهرداریه.
-کی؟
-این؟
مردی که کاپشن مشکی و لباس زرشکی به تن دارد و کمی کچل است را نشانم می دهد.
می گویم: واقعا؟
-آره. این جمع می کنه دست فروشا رو.
-به تو گیر نداده تا الان؟
-من وسیله هام کمه، کسی کاری باهام نداره. ولی اولا خیلی گیر می داد. بهش گفتم وسایلام کمه و نیاز دارم و فلان. اونم گفت باشه اشکال نداره.
-بعضیا از دستفروشا رشوه میدن، نه؟
-آره از اینایی که وسایل زیادی دارن هر کدوم هشتاد تومن می گیره.
-هشتاد تومن؟ روزی؟
-پس چی؟
-مامور سد معبر هم میاد اینجا همه رو جمع کنه؟
-آره! اینجا یه مردی بلال می فروخت. مامورا از طرف شهرداری اومدن. بکش بکشی شد. بدبخت هی گریه می کرد و می گفت دیگه نمیام، بدین وسایلمو. ولی به زور ازش گرفتن. اینجا یه شلوار فروش هم بود که لباساشو بردن. ولی رفت پس گرفت.
-بهش پس دادن؟
-آره پول می خوان دیگه.
-میتونست پول بده؟
– دیگه برای کاسبی باید هر روز پول بدن تا بمونن. الان اینایی که باهاشون کاری ندارن هر روز پول میدن.
حواسش می رود به سمت مرد جوان سفیدپوش که یک کلاه مشکی دارد. با خنده می گوید: بیا ببین! مرتضی پاشایی داره میاد!
برمی گردم و نگاه می کنم. از همان مقلدهایی است که بعد از مرگ پاشایی تیپ و قیافه شان را درست مثل پاشایی درمی آوردن. تعجب می کنم هنوز تب پاشایی بودن تمام نشده است.
می گویم: اره شبیهشه ها. دیدی یه نگاه خوبی هم به ما انداخت؟ یعنی آره پاشاییه! درست دیدی، خودشه! (می خندیم)
می گوید: من بهشت زهرا سر خاکش رفتم.
-رفتی بهشت زهرا؟ قطعه هنرمندان؟
-آره. هر هفته می ریم و دور می زنیم.
-وسیله نقلیه دارین؟
-نه با تاکسی می ریم. از اینجا با تاکسی می ریم. اونجا هم سوار مترو می شیم.
-توی بهشت زهرا آشنایی دارین که مرده باشه؟
-نه همینجوری می ریم. فاتحه می دیم و بر می گردیم (می خندد)
-فقط می رین سر قبر هنرمندا؟
-آره! آخه ما جاهای گردشگری تهرانو بلد نیستیم. یا می ریم بهشت زهرا یا امامزاده صالح یا باغ وحش.
-سینما هم میری؟
-نه از سینما خوشم نمیاد. فقط دوست دارم بیرون باشم و قدم بزنم.
-هر هفته که بیرون می رین هزینه هاتون زیاد نمیشه؟
-ولخرجی نمی کنیم. یا ناهارو همینجا می خوریم یا شام دوباره برمی گردیم خونه.
-به غیر از دستفروشی و تولیدی لباس چه کارای دیگه ای انجام دادی؟
-تولیدی پلاستیک کار کردم. کفش فروشی. آینه و شمعدون رنگ کردم. بستنی اسکوپ کار کردم. اوووووه… خیلی کارا کردم. شالیزار کار کردم. دستفروشی کردم. من همه راه ها رو رفتم. (می خندد)
-کدومشو بیشتر دوس داشتی؟
-رنگ آینه و شمعدون. از همه لذت بخش تر بود.
-چکار می کردی اونجا؟
-آینه شمعدون که میاد اول بی رنگه. همون رنگ نیست. حالت سیاهی داره. بعد من رنگو قاطی می کردم و اکلیل می ریختم توش. بعدش با پیسوله می پاشیدم روی آینه و شمعدون. خانم های دیگه ای اونجا بودن. اونا رنگارو پاک می کردن. یجوری که مشکی ها هم بیاد بیرون. مشکی و طلایی با هم قاطی می شد. خیلی خوشگل می شد.
به کودکی که آن طرفتر کنار بساط دست فروش دیگری ایستاده است نگاه می کنم. متوجه تغییر مسیر نگاهم که می شود می گوید:
-باهاشون حرف نمی زنم. باباش بدجنسه. نمی ذاشت اینجا بشینم. منم فحش و فحش کاری کردم باهاش.
– چرا آخه؟ جنساتون که با هم فرق داره؟
-مغازه داره اینجا. جنسای مغازه شو بیرون گذاشته.
-خب چیکار به کار تو داشت؟
-همون. همه هم فحشش دادن. گفتن چیکار به بنده خدا داری؟ اونم می خواد یه لقمه نون در بیاره. همین کارا رو کردی پارسال مغازه ت آتیش گرفت. حیا نکردی؟… من هم فحش و فحش کاری کردم. کاری کردم که رفت توی مغازه ش و داشت می لرزید. رفتم توی مغازه. گفت اومدی اینجا سروصدا کنی؟ تو رو خدا آبروی منو نبر. منم گفتم بی خود کردی زبون درازی کردی، حالا زبونتو کوتاه می کنم. کاری می کنم در مغازه تو گل بگیری (می خندد).
-شوهرت ناراحت نمیشه میری سرکار؟
-چرا. این کارو دوس نداره. اون قبلی رو هم دوس نداشت. می گفت نرو. گفتم یک کمک خرجی می شم. می گفت من دارم کار می کنم، نمی خوام بری سختی و بی خوابی بکشی توی این سرما. گفتم نه! من نمی تونم. چند ماهی که خونه بودم افسردگی شدید گرفته بودم.
-راحتی با کار کردن؟
-ببین لذتی داره که چیز دیگه ای نداره. مثلا میای اینجا می شینی و فروش می کنی. بهت پول می دن. با شوق و ذوق میری خونه. پولاتو درمیاری و می شمری و می ریزی توی قلکت (می خندد) گاهی پیش میاد روزی صد و بیست تومن، صد و سی تومن کار می کنم و با شوق و ذوق می رم خونه. البته الان بازار کمی خرابه. دم عیده کسی خرید نمی کنه. میگن بزاریم نزدیک عید خرید کنیم.
-یه ماه دیگه بازار خوب می شه. جاهای دیگه ای که کار می کردی چطور بود؟ به نظرت بهت زور می گفتن؟
-زور می گفتن ولی اختیارم دست خودم بود. مثلا یه هفته که کار می کردم ازم خوششون می اومد. دیگه همه چی رو میسپردن دست من.
-پس حسابی جربزه داری. راستی من اینجا ایستادم کاسبیتو خراب نمی کنم؟
-نه مشتری باشه خودش میاد.
-اونجاها حقوق مردا و زنا یکسان بود؟
-نه مردا حقوقاشون بالا بود.
-اندازه خودت کار می کردن؟
-آره مرد و زن یک جا کار می کردن ولی حقوق مرد همیشه بالاتر از حقوق زنه.
– هیچوقت پیش خودت فکر نکردی عادلانه نیست؟
-نه. فقط من که نیستم. همه اینجورین.
-چقدر درس خوندی؟
-دوم ابتدایی.
-واقعا؟ چی شد نخوندی؟
-دوس نداشتم. شالیزارو بیشتر از درس دوست داشتم. مامانم منو می برد مدرسه. پشت سرش قایمکی می اومدم خونه. (می خندد)
-الان خوندن و نوشتن بلدی؟
-اره مثلا روزنامه ها رو می تونم بخونم. یا دیگران بهم یه چیزایی می گفتن و من براشون می نوشتم. شوهرم هر وقت می گه فلان چیزو بخون و می خونم میگه دروغ می گی! تو سوادت بالاست!
-شمال که بودی برای خودتون کار می کردی یا مردم؟
-هم برای خودمون هم برای مردم. از هشت سالگی تا دوازده سالگی برای خودمون کار کردم بعدش هم برای مردم.
می خواهم توی ذهنم حساب کنم که از هشت سالگی تا بیست و نه سالگی می شود چندسال. لحظه ای بعد بی اختیار می گویم: دختر تو تمام عمرتو کار کردی!
فقط می خندد.
پانیذ قهرمانی خط صلح دستفروش زنان شماره 106 فقر ماهنامه خط صلح