اخرین به روز رسانی:

نوامبر ۲۴, ۲۰۲۴

داستان کوتاه: نفست از کجا درمیآید؟/پروا آتی

از تاکسی پیاده شدم. خاب دیدم انداخته بودندم بیرون از اتاقم و فرستاده بودندم توی یک ویلای بزرگ ساحلی. لپتاپم را گرفته بودند و مونیتوری جلوم گذاشته بودند که فقط سه تا کلید داشت. صفر، یک و دو. با آن سه کلید باید گزارش می‌نوشتم. همین که یک حرف را با آن سه کلید کدنویسی می‌کردم، حرف بعدی از دست می‌رفت و کلمه می‌پرید. حس می‌کردم درگیر و بیچاره شده‌ام. یک عده آمدند داخل و با برگه‌ای که هی نشانش می‌دادند فهماندند بهم که نصف تخت مال شهرداری‌ست. تخت را نصف کردند و سهم خودشان را بردند. عینکم را گم کرده بودم و سعی می‌کردم زیر تختْ حرفی را که از دست رفته بود پیدا کنم که یادم آمد زیر آن نصفه جا مانده است. آخر آنها زیرش را هم برده بودند. از خاب پریدم، سرم درد می‌کرد. دو پیک عرق خوردم و در اتاق را باز کردم. یک شماره‌ی پرایوِیت بهم اس‌ام‌اس زده بود: «^خون آبیه». از تاکسی پیاده شده بودم.
راه افتادم سمت پارک. حتمن هوا پس است که آقای پرایوِیت باز پیامش را کدگذاری کرده است، مثلن یعنی «راس چار و سی‌ودو سه دقیقه هتل استقلال باش». دیگر نیازی به محاسبه زاویه و کشیدن امتداد خط‌ها نبود تا عقربه‌های علامتِ «توان» چار و سی‌ودو سه دقیقه را نشان بدهند. بار اولم که نبود. نمی‌شد نرفت. اما مگر دفعه پیش نگفته بودند آخرین بار است؟ مگر بعدش اخراجم نکرده بودند؟ چه می‌دانم. راهی نیست. زدم بیرون از اتاق، کمی عصبی و بدعنق بودم. بی‌هوا راه افتادم. مقصدی نداشتم. رو به شمال؟ یکهو وزنی سنگین با تکانه‌ای سنگین‌تر خورد پس کله‌م و کله‌پام کرد وسط کوچه. فرصت نکردم خودم را جمع کنم، حتا نتوانستم سرم را برگردانم سمتش. صدای پا و نعره‌هایی از پشت تهدیدکنان که: «نرو… نرو… نرو…». چاردست‌وپا هفت‌هشت متری جهیدم، سینه‌خیز کیفم را برداشتم و دِ در رو. دورتر که شدم دیدم چند نفری با دست نشانم می‌دهند و می‌خندند. همه فهمیده بودند انگار. سرعتم را بیشتر کردم و خودم را رساندم به ایستگاه مترو. زودزود جا عوض کردم و دور و بر را پاییدم که کسی نبیندم. اما چطور می‌شد کسی نبیندم؟ ایستگاه بعدی پیاده شدم و بدو بدو و هاج و واج یک پارک خلوت پیدا کردم. دراز کشیدم روی چمن‌ها و کیفم را سایه‌ی صورتم کردم. داشتم به خودم می‌آمدم و نرم‌نرم آرام می‌شدم که صدای تاپِ محکمی خورد بیخ گوشم. زهر ترک شدم. از جا پریدم و صاف نشتسم. یک هیکل دراز، شکسته و ژولیده با لباس‌های گونی‌طور و پاره‌پوره و ریش بلند با احترامی نظامی بالای سرم خشکش زده بود. با ترس و لرز سرم را بلند کردم. با لحن محکمی که هیچ ربطی به ظاهرش نداشت گفت: «تو شورشی هستی؟» گفتم نه. گفت «پس 10 تومن بده». شمردم و دادم بهش. بی‌اینکه نگاهم کند راهش را کشید و رفت. راه افتاده بودم سمت پارک.
زیر سردر کوچک پارک ایستادم. این بار دیگر چه آشی برایم پخته بودند؟ می‌خاستند کجا بفرستندم؟ اگر نروم؟ کجا دارم بروم؟ آخرین بار تهدید کرده بودند که حیثیتم را می‌برند. قبول کرده بودم. اما حیثیتم بدتر رفت. همین شد که به قول خودشان تنبیه اما در واقع اخراجم کرده بودند. بیکار بودم. کُد آقای پرایوِیت را باید به فال نیک می‌گرفتم؟ پولش که همیشه خوب بود. اما تا کی؟ اگر نقشه‌شان باشد و بخاهند بیندازندم توی دهان شیر چی؟ آخرین بار هشت نفر از بهترین دوستان‌شان را کت‌بسته تحویل داده بودم، پولش خوب بود، اما اخراجم کردند. حیثیتم را هم بردند. بعید است. این شهر به اندازه‌ی روده‌های شیطان سوراخ سنبه دارد. جای دیگری می‌فرستندم حتمن. چرا برنگردم همانجا اصلن؟ زیر سردر کوچک پارک ایستاده بودم.
رصدشان کردم، دیدم‌شان و راه افتادم سمت‌شان. همین است. خودم برمی‌گردم پیش‌شان. بی‌غل‌وغش و دوز و کلک. گفتن ندارد، وقتی مسیرم را از شمال رو به شرقی‌ترین و جنوبی‌ترین نقطه‌ی روده‌های این شیطان کج کرده باشم و برگشته باشم پیش‌شان، همانجا که آخرین بار بهترین دوستان‌شان را لو داده بودم، خودشان می‌فهمند که دیگر چیزی ندارم از دست بدهم، می‌فهمند که یکی هستم عین خودشان! تاکسی! رصدشان کرده بودم، دیده بودم‌شان و راه افتاده بودم سمت‌شان.
رسیدم کنار نیمکتی که دورش جمع شده بودند. زندگی را به هیچ و پوچ گرفته‌ایم، که چی؟ مگر آنها که کار دارند جا دارند قرارهای کدگذاری‌شده در لابی هتل‌هایی با خون آبی دارند کتاب دارند حقوق و ماموریت و آفرین دارند دولت دارند رای دارند و افتخار دارند زندگی‌شان را به چی گرفته‌اند؟ به سخره گرفته‌اند. ما چی؟ کی؟ ما؟ نداریم. ما دیروز توی زیرزمین کارگاه قصر از ترس هم پریده بودیم توی بغل سرهنگ و باهاش منچ و مارپله بازی کرده بودیم و پریشب ما نبودیم بلکه دشمن بودیم و یکی‌مان را از زیر چاقوی یکی‌شان درآورده بودیم که چرا سیخ جگرش را که دو تا از مال بقیه کم داشته مسخره کرده است. دیروز هم قبل از اینکه هوا پس شود و توهم‌ها بزند بالا و این یکی آن را به توطئه و آن یکی او را به جاسوسی متهم کند زده بودیم به چاک. هر کدام به یک وری. ساعت که از «L *» گذشته بود نشسته بودیم توی یک زیرزمین روباز، بعد آنها سعی کرده بودند با دوز و کلک هدایت‌مان کنند به بیرون از آنجا. ما آقا؟ ما که جایی نداریم! پس برمی‌گردیم همانجا و شروع می‌کنیم مشت و مال هم و بگو بخند و گیراندن آتشی که طعمه‌اش فوت‌ها و سوت‌ها و نفس‌های درهم‌مان است. وقتی هم کارمان به دعا و شعر و روضه بکشد، دوزاری‌مان می‌افتد، جرینگی که: «اینجا هم دیگر جای ما نیست». رسیده بودم کنار نیمکتی که دورش جمع شده بودند.
روی‌شان را به سمتم برگرداندند. آنها که عاشق شورشی‌ها هستند، که دختران و پسران و خاهران و برادران‌شان همه شورشی‌اند، آنها که فکر می‌کنند خون‌شان هرگز آب نمی‌شود، اما آب‌شان هم خونین است، خاک و آسفالت‌شان هم عضلات مذاب و استخان‌های دررفته‌ی هم‌خون‌ها و هم‌نفس‌هاست، حتمن قبولم می‌کنند. آنها که از این ور بزرگراه بسیج از روی درجه‌ی آفتاب‌سوختگی پوست صورت و ساعدها و بازوها، از روی میزان حرارت نفس‌ها و شمار ضربان رگ‌های بیرون‌زده از شقیقه‌ها، هم‌قبیله‌ای‌های فقیرشان را در آن ور اتوبان می‌شناسند، هر طور و هر چی که باشد، حتا اگر یک جاسوس ازبخت‌برگشته‌ی فراری باشد، به اسم کوچک صدایش می‌کنند و قبولش می‌کنند. روی‌شان را به سمتم برگردانده بودند.
پرسیدند «تو! خودی‌ای یا نه؟» و من با نفسی برآمده از شش‌های بدنی بیچاره، بازویم و نامه اخراجم را نشان دادم. پرسیده بودند «تو! شورشی‌ای یا نه؟» و من با نفسی برآمده از شش‌های بدنی بیچاره، بازویم و نامه اخراجم را نشان داده بودم.

پروا آتی
فوریه 20, 2020

پروا آتی خط صلح داستان کوتاه شماره 105 ماهنامه خط صلح