قطعه ادبی «بادام» – نوشته ای از نیلوفر فولادی
برای دانههایی که در دل زمستان می رویند
بهخاطرِ سنگ، به خاطرِ دانهای که اتفاقی از جیبِ کودکی افتاده. کودک ظهرِ زمستان، روی برفها میدویده و بادامها آن جا داخل جیبهایش بودهاند. از درزی کوچک، یک پارگی ریز در آستر شلوار، از تار و پود سرخ پارچه لغزیده و حالا بر خاک است. لای برگهای پوک که رفتهرفته خاک میشوند و به مادر سلام میکنند. بین دو صخره در دل قرنهای دور جا خوشکرده و هیچ نمیبیند، هیچ نمیداند، تنها میشنود صدای حرکت جهان را از موشهایی که خاک را حفر میکنند. جا بهجا میشود از جهش تیزِ خرگوشها و سُر میخورد در بازوهای سنگی دیگر. سخت است، درد را نمیفهمد، فشار برایش تپش حیات در سینهی خاک است. سخت و شدید خاک را فشار میدهد و پیش میرود. پایینتر سرد است، پایینتر مرگ در تاریکی لبخند میزند اما او میرود، ناچار است. همو که امتدادش در گروِ خورشید است. دمبهدم جهان فشردهتر، فضا را ذرههای ریزتری اشغال میکنند و او تنهاست و او در خودش هزارن بادام حمل میکند، هزاران دانه. او بیشمار است اگر بتواند نابود شود، بِشِکافَد، خونش در رگِ خاک ببندد و ریشههایش را موریانهها بجوند. سلام میکند به خاک، خاک که لاشهها را جویده است. خودش را میبیند قرنها بعد در دهان خونآلودِ زمین؛ برگهایش، هزارن هزار بادامِ نارسش میچرخند و هیچ میشوند. میبیند تنِ تکهتکهشدهاش را که حالا تنِ خاک میشود. شن است، همان صخرهایست که دیروز فشارش میداد. میرود و در ذهن فراموشکارش خاطرهای از باغ نیست. یک روز سرد از جیب کودکی به خاک افتادهاست.
***
گمان نکنم به یاد بیاوری تنِ نور را روی تنِ سبزت بر شاخه درخت. گوشت و خونت را زیر دندانهایم به خاطر نمیاوری.
***
فریاد میزند، ترانهای شرقی میخواند، یا طبل میکوبد در غلافِ فولادیام؟ نه من نشکستم، نپلاسیدم، سر کوفتم به سنگها و باغ را به دوش کشیدم. این چیست؟ صدا از درون است وگرنه سنگریزهها و مورچهها خاموشند. میشکافم، ذرهذرهام کِش میآید، ریزریز میشوم. اما این منم، این منم سبز و خیس، نرم میپیچم به سنگها، جراحت را میبوسم و بالا میروم. قد میکشم، گسستی نیست، هنوز همانجایم، پاهایم در گور بهخواب رفتهاند. ادامه میدهم مرگ را و از آخرین صخره که روزی شاید من بودهام عبور میکنم: سلام! ما با هم مکرر بینِ گور و خورشید زندگی میکنیم.
بادام خط صلح شماره 104 قطعه ادبی ماهنامه خط صلح نیلوفر فولادی