اخرین به روز رسانی:

ژانویهٔ ۲۸, ۲۰۲۵

امید و ناامیدی در زندان قزل حصار کرج؛ در گفتگو با یک اعدامی/ سیمین روزگرد

امید و ناامیدی، توامان، در زندان قزل حصار کرج-از بزرگ‌ترین زندان‌های خاورمیانه-، با وجود هزاران زندانی زیر حکم اعدام، در هم آمیخته است. زندانیان چند ماهی می‌شود که زمزمه‌هایی مبنی بر این‌که قوانین جاری در رابطه با صدور احکام اعدام برای جرایم مربوط به مواد مخدر ممکن است تغییر کند، شنیده‌اند؛ از سویی امیدوارتر از قبل روزها را به شب می‌رسانند و از سوی دیگر می‌گویند: “اگر به شانس ما است که این قانون هم درست یک روز بعد از کشتن ما اجرا خواهد شد!”

وقتی با یک زندانی زیر حکم اعدام گفتگو می‌کنی که از چهار سال قبل، درگیر حس مرگ، این غامض‌ترین مقوله‌ای که بشر با آن دست به گریبان است، شده؛ بیش از هر چیز، دو سوال ذهن را درگیر می‌کند: “اگر اعدام‌های مربوط به مواد مخدر از قانون حذف شود، به آن افرادی که تا به حال اعدام شدند و خانواده‌هایشان چه باید گفت؟ و البته این‌که یک اعدامی، آن‌هنگام که زمختی طناب دار را دور گردنش حس می‌کند، چه حسی می‌تواند داشته باشد و اساساً در آن لحظات اولی که اعدام انجام می‌شود، آیا ذهن قادر به اندیشیدن  و فهمیدن هست و چه زمانی دقیقاً چنین روندی متوقف خواهد شد؟”

بنیامین در ترجمه‌اش از سه لته‌ی آنتوان ویرتز، هنرمند فرانسوی، (زیرنویسِ اثر سه لته­ی او) می‌نویسد: “دقیقه اول: بر چوبه­ی دار؛ پاسخ­ها به این شرح­اند: صدای تیغ گیوتین که فرود می­آید، همهمه­ای نامفهوم در سر او می­غرد. مجرم فکر می­کند، نه تیغ، بلکه رعد او را زده است. به شکلی شگفت­آور، سر، این­جا زیر چوبه­ی دار افتاده است و با این حال هنوز فکر می­کند آن بالاست، هنوز خود را بخشی از بدن می­داند، و هم‌چنان در انتظار ضربه­ای‌ست که او را جدا خواهد کرد. -خفگیِ هولناک.- نفس کشیدن غیرممکن است. این از دستی فوقِ طبیعی و غیرانسانی می­آید که چون کوهی به سوی سر و گردن خیز برمی­دارد. این دست غیرانسانی هراسناک از کجا می­آید؟ مرد رنج کِشنده می­فهمد که: انگشتانش بنفش و چون خز هستند…”*

گفتگوی پیش رو، با مرد جوانی‌ که سال 1356 در یک خانواده‌ی پر جمعیت، در شهر ری متولد شده، تا مقطع فوق دیپلم و در رشته‌ی متالوژی، تحصیل کرده و در حال حاضر به اتهام جرایم مربوط به مواد مخدر، به اعدام محکوم شده و در زندان قزل حصار کرج به سر می‌برد؛ صورت گرفته است. نام وی، به درخواست خودش، نزد “خط صلح” محفوظ می‌ماند…

به عنوان اولین سوال بفرمایید که چه زمان دستگیر شدید و اتهامی که شما را به خاطر آن مجرم شناختند و به اعدام محکوم کردند، چه بود؟

اتهام من مربوط به مواد مخدر از نوع شیشه بود. اما نه در جایی که دستگیر شدم، نه در خانه و نه در ماشین‌ام، هیچ چیزی پیدا نکردند و هیچ گردش مالی و یا تماس مشکوکی هم که دال بر این جرم باشد، نداشتم. اما مسئله‌ی خاص و جالب در پرونده‌ی من این بود که در ابتدا مطرح شد که 490 گرم شیشه -به قول خودشان-، کشف شده است و همین مقدار هم در پرونده‌‌ام آمده بود، اما بعدها این میزان به 18 کیلوگرم رسید! علت آن هم این بود که من به همراه 6 نفر دیگر، پرونده‌‌ای مشترک داریم و تمام کشفیات از ما 7 نفر که 18 کیلو می‌شد، برای تک تکمان هم حساب شد؛ چرا که حاکم تشخیص داد که با یکدیگر مشارکت داشتیم. البته این 18 کیلو که خدمتتان عرض می‌کنم، 10 کیلو از آن مربوط می‌شود به مواد اولیه‌ای که در لابراتوار یک نفر که او را هم نمی‌شناسم و فراری ست، کشف شد و اساساً هنوز تبدیل به شیشه نشده بود ولی به هر حال آن را هم مواد به حساب آوردند و به پرونده‌ی تک تک ماه اضافه کردند.

من مهرماه سال 1390، زمانی که برای عیادت مادر یکی از دوستانم به کرج رفته بودم، در منزل یکی از بستگانم، دستگیر و به بازپرسی کرج منتقل شدم. در آن‌جا نامه‌ی آزادی بی قید و شرط من نوشته شد(آن زمان بحث 490 گرم شیشه بود و البته همان طور که گفتم چنین چیزی را از من هم نگرفته بودند)، اما ستاد مبارزه با مواد مخدر تهران، مانع از آزادی من شد و پس از آن‌که به تهران منتقل شدم، کلاً ورق برگشت و بی‌گناه، به اعدام محکومم کردند.

من و دیگر هم پرونده‌ای‌هایم، حدود 22 روز در ستاد مبارزه با مواد مخدر تهران، زیر بازجویی بودیم. پس از آن‌که اولین نفر بازجویی شد، دیگر به حرف‌های بقیه‌ی ما گوش ندادند و 17 روز فقط زیر شکنجه بودیم؛ در زیر زمینی که شش پله می‌خورد، در یک اتاقی، به یک صندلی دستبند و پابند شده بودم و فقط کتک می‌خوردم. با توجه به این‌که چشم‌بند هم داشتم، به جان دخترم قسم می‌خورم، متنی را که انگشت زدم، نمی‌دانم چه بود و زیر کتک، مجبور به این کار شدم. حتی من روز دادگاهم، به حاکم گفتم که زیر شکنجه برگه‌هایی را انگشت زدم و آن‌ اتهامات و حرف‌ها را-هرچه که بوده و به اسم من است- قبول ندارم و الان، جلوی شما می‌خواهم حقیقت را بگویم؛ اما او گفت که نه، همان‌ها درست است و حرف امروز شما برای ما سند نیست و من بر اساس همان به شما حکم می‌دهم!

بعد از آن 22 روز که در ستاد مبارزه با مواد مخدر تهران بودید، به همین زندان قزل حصار منتقل شدید؟

نه، از آن‌جا مدتی هم ما را به کهریزک بردند… یک مسئله‌ی جالب که به خاطرم آمد و لازم است برایتان بگویم این است که: زمانی که در ستاد مبارزه با مواد مخدر تهران بودم، بازپرسی که من را بازجویی می‌کرد و کیفرخواست اعدام برایمان نوشت و پرونده‌مان را فرستاد دادگاه انقلاب، الان خودش به جرم کلاهبرداری در زندان است. من نمی‌دانم در کشورهای دیگر هم، اگر بازپرسی خودش مجرم شناخته ‌شود، کیفرخواست‌اش، قابل استناد است و به قوت خودش باقی می‌ماند!؟ اصلاً چنین فردی صلاحیت دارد که برای دیگران کیفرخواست بنویسد!؟

ghezel3
بازدید وزیر بهداشت از زندان قزل حصار- عکس از ایسنا

شما در کدام شعبه و توسط کدام قاضی به اعدام محکوم شدید و این‌که آیا حق دسترسی به وکیل هم داشتید؟

شعبه‌ی 11 دادگاه انقلاب تهران، به ریاست قاضی صادقی برای من و باقی هم پرونده‌ای‌هایم در یک جلسه‌ی 10 دقیقه‌ای، حکم اعدام صادر کرد و حدود یک سال هم هست که منتظر تایید دادستان هستیم و هنوز جوابی نیامده…

ببینید، در جرایم مواد مخدر، وکیل اصلاً معنایی ندارد. موقع بازداشت، بازجویی‌ها و بازپرسی‌ها که وکیلی وجود ندارد. خود من بیش از دو ماه، هیچ گونه تماسی با بیرون نداشتم و هیچ یک از اعضای خانواده‌ام اصلاً از وضعیت‌ام خبر نداشتند و نمی‌دانستند که مرده‌ام یا زنده؛ حالا وکیل که جای خود دارد. بعد از آن هم، فقط در روز دادگاه، یک وکیل تسخیری، که من تا به حال اصلاً او را ندیده بودم و حتی اسم‌اش را نمی‌دانستم، برایمان در نظر گرفتند. آن هم که کاملاً فرمالیته بود و برای این بود که بگویند فلانی وکیل داشت!

آیا شما بعدها، در واقع بین فاصله‌ی زمانی دادگاه بدوی و تجدید نظر، دنبال گرفتن وکیلی غیر تسخیری و یا اعتراض به حکمتان هم رفتید؟

اعتراض به حکم در جرایم مواد مخدر، فقط اجرای حکم را جلو می‌اندازد. در واقع حاکم از این کار، بدش می‌آید و لج می‌کند! بگذارید این طور برایتان بگویم: در دادگاه‌های انقلاب، همه چیز دست خودشان است و اصلاً نیاز به دلیل و مدرکی نیست. پرونده را که خودشان تشکیل می‌دهند؛ چه واقعیت داشته باشد و چه نداشته باشد، یا چه تو اتهامات را قبول داشته باشی و چه نداشته باشی؛ قاضی صرفاً روز دادگاه دو-سه سوال می‌پرسد و متهم هر جوابی که بدهد، او می‌گوید علم من تشخیص می‌دهد که شما مجرم هستید یا نیستید!

وکیل جلوی حاکم حرف خاصی نمی‌تواند بزند و به او می‌گویند که شما فقط لایحه‌تان را بنویسید و بگذارید روی پرونده… دائم فقط به ما می‌گویند که خدا بزرگ است؛ در واقع همیشه اشاره به ابعاد خدا می‌کنند! حالا من منکر این مسائل نیستم، اما مسئله این است که در این مملکت نه قانون هست و نه عدالت…

احکام اعدامی که برای زندانیان محبوس در زندان قزل حصار صادر می‌شود، معمولاً از سوی کدام شعب دادگاه انقلاب است؟

شعبه‌ی 30، قاضی طیرانی، شعبه‌ی 28، قاضی مقیسه، شعبه‌ی اول، قاضی احمدزاده، شعبه‌ی 15، قاضی صلواتی، شعبه‌ی 11، قاضی صادقی و اگر اشتباه نکنم شعبه‌ی 29، قاضی مدیر قمی است که اکثر احکام اعدام در رابطه با مواد مخدر را صادر می‌کنند.

این را هم بگویم که در این چهار سالی که در زندان بودم، باور کنید بیش از دو هزار اجرا دیدم و در عین حال، لغو احکام، بسیار کم و معمولاً مربوط به پرونده‌هایی می‌شود که مثلاً 10 گرم مواد در آن بوده.

سابقه‌‌‌ی بازداشت قبلی هم داشتید؟

من تا قبل از این اتفاق، نه تنها سابقه‌ نداشتم که در زندگی‌ام داخل یک کلانتری یا پاسگاه نرفته بودم و حتی وقتی برای تحقیقات محلی هم رفته بودند، تمامی اهالی محل از من تعریف کرده بودند منتها نمی‌دانم چرا توجه نکردند…

همان طور هم که گفتم، هیچ موردی مبنی بر این‌که مواد از من گرفته باشند، جابه‌جا و خرید و فروش کرده و یا نگه داشته باشم، در پرونده‌ی من نیست.

وضعیت تاهل‌تان چگونه است و این‌که آیا پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟

من متاهل هستم و یک دختر 14 ساله دارم. پدر و مادرم هم…[آهی می‌کشد]، بله، در قید حیات هستند منتها مادرم بعد از این اتفاق سکته‌ی مغزی کرد؛ اوایل چند بار به ملاقات من آمد اما بعد از آن‌که سکته کرد، دیگر خانه‌نشین شده و نمی‌تواند به ملاقات بیاید.

همسرم هم مستاجر است… در این چهار سال همه‌ی زندگی‌ام را باخته‌ام.

دیدتان نسبت به زندگی در حال حاضر و پس از مواجهه با حکم اعدام، چگونه است؟

بیرون از زندان که بودیم، از صبح تا شب می‌دویدیم و در آخر، هشتمان گروِ نهمان بود؛ در واقع فقط زنده بودیم. با این وضعیتی هم که پیش آمده، تا چند وقت دیگر، همین نفس را هم از ما می‌گیرند. زندگی برای من [چند لحظه سکوت می‌کند]… هیچی نیست… مرگ تدریجی است…

اگر قرار باشد این وضعیتی که در آن قرار دارم، همین طور ادامه داشته باشد، بگویند فردا صبح زمان اجرای حکمت هست، قسم می‌خورم که با آغوش باز می‌روم. خداوکیلی، حتی روی آن کسی که طناب دار را دور گردنم می‌اندازد، می‌بوسم.  می‌روم که اولاً این زندگی نکبت گونه‌ای که دارم، تمام شود و ثانیاً خانواده‌ام راحت شوند؛ پدر و مادرم این همه دغدغه نداشته باشند، زن و بچه‌ام این همه استرس نداشته باشند… زن‌ام راحت شود و بتواند برود دنبال زندگی‌اش و دیگر اسیر من نباشد. دخترم که دوستانش در مدرسه اذیتش می‌کنند و می‌گویند بابایش زندان است، راحت شود و از دوستانش خجالت نکشد؛ چون دیگر بابایی نیست. مادرم راحت شود و وقتی از دیگر خانواده‌های اعدامی می‌شنود که یک نفر را در این‌جا کشتند، هر شب کابوس نبیند. اگر مرا بکشند، غیر از خودم، این سلسله افراد هم راحت می‌شوند؛ حتی دولت هم راحت می‌شود! شاید با کشتن من و امثال من، این مملکت هم درست بشود!

در یک کلام، مردن بهتر از این زندگی است.

البته این را هم بگویم که من نمی‌فهمم چطور در شرایطی که این همه آدم برای این‌که به اصطلاح مملکت درست شود و در جامعه مواد مخدر نباشد، در قزل حصار هستند، اما در همین‌جا این قدر مواد مخدر زیاد و در دسترس است!؟ یعنی حکومتی که نمی‌تواند جلوی ورود مواد مخدر به یک زندان را بگیرد، چطور می‌خواهد جلوی آن را در کل جامعه بگیرد؟ با کشتن ما مسئله حل می‌شود!؟ شما در بیرون از زندان باید حداقل یک کوچه یا خیابان را باید بالا و پایین کنی تا بتوانی مواد تهیه کنی اما این‌جا، در زندان، در تمامی اتاق‌ها، مواد وجود دارد. مثلاً اگر شما بخواهی در زندان خامه تهیه کنی، قطعاً خیلی سخت تر است و باید به چند اتاق سر بزنی تا این‌که بخواهی مواد تهیه کنی!

می‌توانید بهترین و بدترین خاطره‌ی زندگی‌تان را برای ما بازگو کنید؟

بهترین خاطره‌ی زندگی من، مربوطِ به دنیا آمدن دخترم است. وقتی پرستار آمد و به من گفت که مژدگانی بده که بچه‌ات سالم و دختر است و تا چشمم به بچه‌ام که تازه لباس تنش کرده بودند، افتاد، این قدر از شدت خوشحالی خودم را گم کرده بودم که ناخودآگاه پرستار را وسط بیمارستان بوسیدم! [می‌خندد] البته بعدها از او معذرت خواهی کردم و گفتم که جای خواهر من بوده و مژدگانی‌اش را هم دادم…

اما بدترین خاطره‌ی زندگی من هم زمانی بود که در بازداشتگاه کهریزک، بعد از دو ماه، همان دخترم و خانمم با هم و برای اولین بار به ملاقات من آمدند و گریه می‌کردند. آن‌ روز ماموران را قسم دادم و خواستم اجازه بدهند که دخترم را بقل کنم اما اجازه ندادند و ما فقط توانستیم از پشت شیشه (کابینی)با هم صحبت کنیم…

ghezalhesarوقتی یکی از دوستان و یا هم‌بندیان شما را برای اجرای حکم می‌برند، چه حسی به شما دست می‌دهد، فضای بند چگونه است و در آن لحظات چه کار می‌کنید؟

امیدوارم برای هیچ کس اتفاق نیفتد اما زندگی در چنین شرایطی باعث می‌شود که کم کم همه چیز برای انسان عادی شود. انسان متوجه می‌شود که مرگ فقط برای همسایه نیست؛ امروز دوستت یا هم‌بندت را می‎‌برند، فردا شاید نوبت خودت باشد… نهایت کاری هم که ما می‌توانیم بکنیم، این است که مثلاً کمی با او حرف بزنیم.

چند روز پیش اجرا داشتیم. ساعت پنج و نیم صبح بود که بچه‌ها بیدارم کردند. پرسیدم چه شده و گفتند که برای اجرا دارند چند نفری را می‌برند. بلند شدم و آمدم توی سالن. دیدم کسانی را که می‌خواهند برای اجرا ببرند، نشستند. یکی از آن‌ها آقای “معصوم‌علی” بود. کنارش نشستم و رویش را بوسیدم. این قدر متاثر بودم که نمی‌دانستم باید به او چه بگویم… گفتم ان‌شاالله که برمی‌گردی! می‌دانستم با این حرف، فقط خودمان را گول می‌زنیم، اما باید کمی دلداری‌اش می‌دادم. دستم را گرفت؛ این قدر دستش یخ بود که شوکه شدم. به من گفت که ای کاش همان روز اول می‌مردم، نه این‌که بعد از 8 سال که توی زندان ماندم و این همه خودم و زن و بچه‌ام بدبختی کشیدند، حکمم را اجرا کنند. گفت که مرگ برایم سخت نیست؛ خوشحالم، چون دارم می‌روم پیش علیرضا و حمید. علیرضا و حمید، دو نفر از دوستانش بودند که قبلاً اعدام شدند و دانه دانه اسم‌های باقی دوستان مرده‌اش را می‌گفت… من هم همین را می‌گویم؛ اگر قرار است یک روزی بکشند، ای کاش که زود بکشند.

در پایان اگر حرف یا نکته‌ی خاصی دارید، بفرمایید…

این جا می‌گویند که شما قرآن را حفظ کنید تا در مجازاتتان تخفیف حاصل شود. یکی از دوستان ما که همین دو ماه پیش هم حکمش اجرا شد، فقط به خاطر این‌که دختری داشت که خیلی دوست داشت بتواند برگردد پیش او، در طی دو ماه، شش جزئ از قرآن را حفظ کرده بود. چند دقیقه قبل از این‌که او را اعدام کنند، به افسرنگهبان گفته بود که من این میزان قرآن را در طی دو ماه حفظ کردم، الان که شما می‌خواهید من را ببرید و بکشید، پس تکلیف این قرآنی که حفظ کردم، چه می‌شود!؟ به او گفته بودند که خب اشکالی ندارد! با این کار دستکم گناهانت بخشیده شده است و تو دیگر به بهشت خواهی رفت! یعنی در واقع راه‌های رسیدن به بهشت و جهنم هم در زندان مشخص می‌کنند و حتی از طبقات بهشت هم صحبت می‌شود!

متاسفانه این‌جا همه چیز، درست مانند همین مورد که برایتان تعریف کردم، مضحک است و هیچ کس نیست که صدای ما را بشنود و کمکمان کند. در این‌جا افتاده‌ایم و دستمان از همه جا کوتاه است و فقط مرگمان را انتظار می‌کشیم…

ممنون از این‌که گفتگو با ما را پذیرفتی…

* ویرتز، آنتوان: افکار و تصورات رویاگون یک سر قطع شده، والتر بنیامین، ترجمه‌ی گلنار نریمانی، ناممکن
توسط: سیمین روزگرد
آوریل 25, 2015

برچسب ها

اعدام اعدامیان زندان قزل حصار کرج سیمین روزگرد شیشه قزل حصار ماهنامه خط صلح ماهنامه شماره ۴۸ مواد مخدر والتر بنیامین