عرصهی نمایشی به نام دستفروشی!/ امیر چمنی
دستفروشان سربازان طبقهی فرودست هستند که با بدنهایشان، در کنار خیابان صفآرایی میکند. جو موجود هرچه میخواهد اینها را به حاشیه براند، اینها جانسختتر از قبل جلوی چشمان همه صفآرایی عظیمشان را کنار خیابان به نمایش میگذارند. دستفروشی سراسر عرصهی نمایش است؛ نمایش بدن در مقابل سرمایه.
دستفروشی خودِ مبارزه است و این وقتی اتفاق میافتد که با یک کارتن پر از جوراب و روسری و آدامس و واکس و غیره جلوی مغازهای پر از همهچیز بساط کنند و رقیب را به مبارزه بطلبند. مبارزهای که پیروز نهاییاش را تاریخ، تعیین و قضاوت خواهد کرد.
دستفروشان بخشی از طبقهی فرودست جامعه هستند، با تمامِ مولفههای طبقهشان؛ با یک تفاوت که اینها هر روز مجبورند سرخ شوند. این سرخی را غلامرضا به خوبی به آدم میفهماند. غلامرضا کلاً دستفروش متفاوتیست. به مدد گوشی اندرویدش که جذابترین موجود همهی زندگیاش است، تلگرام دارد و اخبار سیاسی و اجتماعی هر روز را از طریق کانالها پیگیر است. گروهی هم تشکیل داده است که با همصنفیهایش بیشتر مراوده داشته باشند. برای خودش صاحب نظر است. حتی بدون برخورد هم میشود فهمید چرا دستفروش شده است، ولی وقتی نسبت به دانشش میپرسی چرا نمیروی سمت کتاب دست دوم، میگوید دستفروشی را با کتابفروشی شروع کردم. کتابهای خودم. میگوید این اولین سرخ شدنش بود. سرخی شرم در مقابل خودش.
برایش دستفروشی، شکسته شدن غرور کنار خیابان است. به طعنه میگوید عرفا برای رسیدن به قرب الهی و سیطره به طبیعت با تمام نیروهایش، باید پیش ما شاگردی کنند تا آببندیشان کنیم.
میگوید همهی پیادهروها و گوشه و کنار خیابانها را یک جا سند زدهایم به نامِ خودمان. نه اجاره میدهیم، نه مالیات، نه عوارض و نه هزینهای اضافی داریم. بهای دستفروشی تحقیر است و هزینه کردن آبرو و از دست دادن سلامت بدن در سرما و گرما و تحمل نگاههای طلب کارانه و از بالا به پایینِ مردم؛ حتی مردمانی از جنس خودمان: ستمکشان! آن هم برای شکم سیری.
برای غلامرضا رنگ دستفروشی سرخ است، مانند سرخی همان شرمی که اول بار چشم در چشم همکلاسیاش تجربه کرده است. و همچنان همان سرخی را زندگی میکند. وقتی میپرسی از همان همکلاسیهای طبقهی ستمکشات؟ می گوید فندکت را بده ملعون!
دیپلماش را در مدرسهی نمونه دولتی گرفته بود و تا پیش دانشگاهی رفته بود. نصف روز کار و بعد درس. تابستانها و تعطیلات عید و مابقی تعطیلاتها را تمام وقت کار میکرد. گویی هیچ تجربهای از کودکی کردن نداشته است. تنها چیزی که برایش مطلوب و لذتبخش بود، همان کتاب خواندن بود که از اوستای گچکارش که تفکرات مارکسیستی داشت به یادگار داشت. پدرش قالیباف بود. وقتی مدرسه میرفت قالی بافی میکرد. بعدها چشمانش کمسو شدند، از اینرو نتوانسته بود میراثدار شغل پدرش باشد. از طرفی خصلت طبقاتیاش ایجاب میکرد برای تامین معاش خانواده هر کس توان دارد، کار کند. چندتا از بچههای محل کار دستفروشی میکردند. غلامرضا مجبور بود هم کودک کار شود هم دستفروش. ولی از آنجایی که جرات تحمل نگاههای مردم را نداشت، چند سالی پیش یکی از اقوام گچکاری میکرد و نان کارگری میخورد.
میگفت ما مردمانی هستیم که به اندازهی کافی به انزوا کشیده شدهایم. مدتها در تعارضی جانکاه بین گریز از انزوای کارگاه و ساختمانهای نیمهساختهی کریهمنظر و نازیبا و متروکهی ساختمانی و ساعتهای کاری صبح تا شب و قطع رابطه با شهر و تعلقاتش، و از طرفی روحیهی سرکش برای حضور در اجتماع مردممان، حتی بدترینشان، بودم. تا اینکه بیکاری فصلی و نیاز شدید به نان شب، مجبورم کرد چند جلد از کتابهای نه چندان مهمام را بفروشم. در آمد و شد و فروشِ جلد جلد کتابهایش، تا تمام شدنش کتابها، این کار را ادامه میدهد. میگفت وقتی با ارزشترین چیزم را فروختم، وجودم به قدری از نفرت پر شد که برای همیشه گذاشتمش کنار؛ هم کتاب فروختن را، هم کتاب خواندن را. میگوید در کش و قوس این تعارض بود که ترس و شرمناک بودنم ریخت. به یکباره جرات پیدا کردم. جرات حضور داشتن، جرات دیده شدن، جرات نمایاندن خودم در جامعه و چه و چه و چه…
ولی با همهی اینها، هر از گاهی در “کافه لطفی” کتاب به دست دیده میشود. کافه لطفی روزی محل رفت و آمد روشنفکران و اساتید و معلمان و دانشجویان در تبریز بود. در روزگار صمد بهرنگی. صمد یکی از کتابهایش را در همین کافه لطفی نوشته است. خودِ “بازار شیشهگرخانه” هم، بازار کتابفروشها و انتشاراتیهای تبریز بود. الان کافه لطفی محل تجمع دستفروشان و بازار شیشهگرخانه محل بساط دستفروشها جلوی مغازههاییست که از بابت بساط، به صاحب مغازه خدماتی از قبل بهپا بودن و کمک به مرتب کردن قفسه و غیره ارائه میدهند.
اصلیترین زمان تجمع در کافه وقتیست که ماموران مزدبگیر شهرداری به یکباره هجوم میآورند تا نان شب شان را از راه برچیدن بساط همطبقهایهاشان مهیا سازند. اینجاست که ستمکش علیه ستمکش میایستد.
در گذشته که موبایل و این چیزها نبود، حجم دستفروشی هم تا این حد نبود. برخورد ماموران هم این قدر قهری نبود. سابقاً وقتی ماموران شهرداری برای جمعآوری میآمدند، در نبرد تن به تن، ضربهی کاری را به بدنهی دستفروشان وارد میکردند. اما اینک میزان تعقیب و گریز پایین آمده است. دستفروشان از بین خودشان هر روز یکی-دو نفر را انتخاب میکنند و به صورت روزمزد برایشان حقوق تعیین میکنند، تا سر گذرگاههای اصلی ورود ماموران کمین کنند و به محض ورودشان به بقیه خبر دهند تا جلوی تلفات را بگیرند. غلامرضا خودش از تلفات دهندگان است. کلیهاش را سرما در بساطهای زمستانی گرفته است و لنگیِ پایش از شکستن پایش در اثر تعقیب و گریز ماموران شهرداریست.
همین یک سال پیش هم “حمید فرخی” مقابل ساختمان سد معبر شهرداری منطقهی 8 تبریز، در اعتراض به جمعآوری چندبارهی بساطش توسط شهرداری و ناتوانی در پس گرفتن آن، خودش را آتش زد. پس از یک هفته مقاومت در برابر سوختگی بالای 70درصدش، نهایتاً در بیمارستان سینا درگذشت. متاسفانه چنانچه باید خبر این “قتل” در رسانهها مطرح نشد. در حالی که مورد مشابهاش، کمتر از دو ماه قبل از آن در خرمشهر اتفاق افتاد و “یونس عساکره” خودش را آتش زد. علاوه بر انفجار رسانهای که به جا و ضروری بود، تجمعات اعتراضی توسط مردم خرمشهر نیز برگزار شد. وقتی در بیمارستان بود، وزیر به عیادتش رفت و بعد کارگروهی برای پیگیری این مسئله تشکیل شد و طی فراخوانی از طرف یکی از موسسات خیریه مبالغی جهت خرید خانه برای خانوادهاش جمعآوری شد. حال هیچ یک از اینها که برای حمید فرخی اتفاق نیفتاد هیچ، مسئولان شهرداری منطقهی 8 در جواب این سوال که با توجه به شکایت خانوادهی آقای فرخی از شهرداری و پیگیری جدی این مسئله توسط دوستان و برخی رسانهها، شهرداری چه خواهد کرد و در حمایت از خانوادهی آقای فرخی شهرداری چه تمهیداتی اندیشیده است، در نهایت گستاخی و بیشرمی چنین پاسخ دادند که: “ببینید، ایشان مخل نظم شهری بوده و با گستردن بساط دستفروشی چهرهی شهر را نازیبا و بینظم کرده بود. وقتی طبق قانون! بساطشان جمعآوری شد از پرداخت جریمه برای باز پسگرفتن بخشی از آن (ظاهراً بخشی از وسایل برای همیشه مصادره میشود) سرباز زدند، ماموران ما برای جلوگیری از هرج و مرج در اداره، ایشان را به بیرون از ساختمان هدایت کرده بودند و ایشان گفته بودند که در صورت پس ندادن وسایلم خودم را آتش خواهم زد. و وقتی یکی از همکاران گفته بود برو هرکاری دلت میخواهد بکن، ایشان بلافاصله با ریختن بنزین اقدام به خودسوزی کرده بودند. در نتیجه چون خودسوزی در خارج از ساختمان و بدون دخالت ماموران ما و بیآنکه هیچ ربطی به ما داشته باشد، صورت گرفته، در نتیجه شهرداری هیچ مسئولیتی در قبال آن ندارد. علاوه بر این اگر خودسوزی در داخل ساختمان اتفاق میافتاد این شهرداری بود که باید به اتهام تهدید جان کارکنان شهرداری و تخریب اموال شهرداری از طریق به آتش کشیدن خود، از وی شکایت میکرد!”
***
دستفروشان زیر انواع فشارهای روانی قانونی و غیرقانونی، سختترین شرایط کاری را دارند. در سرما و گرما و شلوغی و هرج مرج، به هرج و مرج کشیده شدهترین افراد هستند. اینان حتی تحت پوشش بیمه هم نمیتوانند قرار بگیرند. هیچ آیندهی شغلی ندارند و پیوسته برای باز پسگیری وسایل جمعآوری شده، بخش عمدهی سودشان را جریمه میدهند. نه تشکل صنفی دارند که حمایت شان کنند، نه آیندهای که امیدی به آن داشته باشند.
برچسب ها
امیر چمنی تبریز حمید فرخی خط صلح دستفروشان دستفروشی ماهنامه خط صلح یونس عساکره