اخرین به روز رسانی:

آوریل ۲۱, ۲۰۲۵

کودکان افغانستانی، استعدادهای درخشان زیر ظلم/ علی کلائی

Aliii
علی کلائی

کلاس این قدر کوچک است که بچه‌ها سه نفره در یک نیمکت کنار هم نشسته‌اند. بچه‌هایی از 9 تا 11 سال. دختر و پسر در کنار هم. افغانستانی و ایرانی‌های متعلق به خانواده‌های بزه دیده و برخی هم از کولی‌های ایرانی؛ همه کنار هم. تازه داشتم کلاس را آرام می‌کردم تا بحث را شروع کنم که صدای در آمد. در را باز کردم. زنی جوان، شاید تنها چند سالی بزرگ‌تر از آن روزهای جوانی من، به مقابل در آمد و پرسید: “معلم فرزندم شما هستید؟” نام فرزندش را پرسیدم و گفت؛ گفتم: “بله”.

خواست لحظه‌ای از درب اصلی کلاس دور شویم. پشت به در ایستاد تا توسط بچه‌ها دیده نشود و ناگهان پهنای صورتش اشک شد. “همسرم افغانستانی است و معتاد. من در یک حسینیه تا دیر وقت کار می‌کنم. دخترم خیلی از شما در خانه تعریف می‌کند. مراقبش باشید”. می‌گفت و اشک می‌ریخت. دست و پایم را گم کرده بودم. مادر یکی از بهترین شاگردانم پرده از تلخی زندگی شان بر می‌داشت. دخترکی که درس خواندن را دوست داشت تا به سرنوشت پدر و مادرش دچار نشود. دخترک درس خواندن را نه تنها برای خود، که برای دیگران هم دوست داشت.

معنای این جمله‌ی آخر را فکر کنم درست نفهمیدید. صبر کنید و تا آخر سخن بخوانید…

چشم گفتم و قول دادم. مادر دخترک رفت. اما آن روز تمام مدت کلاس به چشم‌های گریان آن مادر فکر می‌کردم و جرات نمی‌کردم در صورت دخترش نگاه کنم.

مهاجری افغانستانی، از جنگ گریخته به ایران آمده. مهاجری که به سبب قرابت زبانی، با مردم کشور میزبان پیوند خورده است. سال‌ها زندگی در کنار مردم کشور میزبان، هم فرهنگ آن‌ها را به ایشان آموخته و هم نزدیکی و آشنایی ایجاد می‌کند. این مهاجران را که در وسط و بالای شهر تنها در شغل کارگری روزمزدی پای ساختمان و دیگر مراکز و کارهایی در آن سطح می‌توان دید، در پایین شهر و در محله‌هایی که فقر در آن‌ها موج می‌زند، به همسایه‌ای نزدیک تبدیل می شوند.

محله‌های فقیر نشین شهرهای کوچکِ حاشیه، پر است از خانواده‌های ایرانی که دختر دم بخت دارند و محتاج به پول. سرپرست برخی‌شان معتاد است و بعد! وقتی یک قاچاق فروش ایرانی یا افغانستانی گیرشان بیاید، برای تامین مواد روزانه حاضرند حتی دخترشان را به نکاح طرف در بیاورند. در بهترین حالت مسئله‌ی نکاح رخ می‌دهد. گاه اتفاق دردناک‌تر می‌شود…

در مورد داستان ما، قصه‌ی تلخ همین بود. پدری معتاد که دختر جوانش را به عقد یک مهاجر افغانستانی قاچاق فروش ایضاً معتاد در آورده بود. هم از شر دختر دم بخت و یک نان‌خور خلاص می‌شد و هم موادش تامین و دخترکی حاصل این ازدواج. دخترک کوه استعداد بود و پر از خلاقیت. اما محروم از هویت.

کلاس من با این دخترکان و پسرکان، کلاس خلاقیت بود. قرار بود هرجلسه هر کسی عنوانی را مشخص کند. با دوستان جمعیتی اهل خیر در زمینه‌ی کودکان هماهنگ شده بودیم که کتابخانه‌ای در اختیار این کودکان قرار بگیرد. هر جلسه بحثی مطرح شود و صحبتی. ذهن‌ها سوال‌مند شوند و به کار بیفتند.

این کودکان با وجود عدم داشتن هویت و شناسنامه رسمی در ایران، به همت و یاری فعالین مدنی و بر اساس مواد درسی نهضت سواد آموزی آموزش داده می‌شدند. نیروهایی که در این مرکز و مراکزی به مانند آن مشغول به کار بودند، همه داوطلبانی بودند که با داشتن دغدغه‌ی اجتماعی به میان چنین کاری پای نهاده بودند. اما با وجود تلاش این فعالین مدنی، تعداد بسیار زیادی از دخترکان و پسرکان با دغدغه‌ی درآمد، بی آموزش می‌ماندند. داستان تلخ کودکان کار که تنها کافی است در سر چهار راهی حاضر شویم و آن‌ها را ببینیم.

این گونه ازدواج‌ها اگر از سر اجبار (از ترس ناشی از رفتن آبرو به دلیل تجاوز یا دوستی بگیرید تا معامله‌ی دختر برای مواد یا پول) هم نباشد و بعضاً اختیار در قالب ازدواج‌های معمولی و عادی در جامعه‌ی ایران باشد، کودکانی را ایجاد می‌کند که چون از پدری غیر ایرانی متولد شده‌اند، اجازه‌ی داشتن هویت و شناسنامه‌ی ایرانی ندارند؛ آن هم در شرایطی که در ایران به دنیا می‌آیند و بزرگ می‌شوند و بعد آن زمانی که به دلیل نداشتن هویت و شهروندی از تمامی حقوق محروم‌اند، یا منشائ ایجاد بزه می‌شوند و یا قاچاقی از مرز می‌گریزند تا در کشوری به مانند ترکیه یا جای دیگر (به مانند هجوم اخیر پناهندگان به اروپای مرکزی) به دنبال جایی برای داشتن هویت انسانی و شهروندی بگردند.

همان دوران حضورم در آن مرکز، داستان دیگری پیش چشمم قرار گرفت که این بار به وضوح بیش‌تری این مشکل و معضل را دیدم.

دختر کوچکی بود و حدوداً 10 ساله. آن هفته که در کلاس بودم، بود. درسی پاسخ داد و قرار شد چیزکی برای جلسه‌ی آتی بنویسد. اما جلسه‌ی بعد، وقتی به سر کلاس رفتم، نبود. از همکلاسی‌هایش پرسیدم. همه سر را به زیر انداختند. آخر سر یکی گفت که پدرش افغانستانی بود و مادرش ایرانی و از اهالی خیرآباد ورامین. پدرش به همراه مادرش به افغانستان رفتند و چون خانه-زندگی درست و حسابی نداشتند و تازه رفته بودند که چیزی مهیا و بنا کنند، دخترک را وسط تحصیل به نزد فامیل‌های مادر به خیرآباد ورامین برده‌اند.

دختر که چهره‌اش را گویا بیش‌تر از مادرش به ارث برده بود، شناسنامه نداشت اما به شدت با استعداد بود و هر جلسه به دنبال مطلبی جدید بود. باهوش و پیگیر و مودب. در میان آن دخترکان و پسرکانی که برخی‌شان هر معلمی را به ستوه می آوردند، این یکی بسیار آرام و متین و باوقار بود. انگار به او گفته بودند که رسم حضور در کلاس چنین است و نباید به قول معروف از دیوار راست بالا رفت! این دخترک اما درست در میانه‌ی تحصیل مجبور بود نزد فامیل مادرش در خیرآباد برود. جایی که از تحصیل خبری نبود و هزار نوع فساد و فاجعه در انتظارش بود.

حالم خوش نبود. عصبانی سری به مددکاری مرکز زدم. خوشبختانه با تلاش آن‌ها پس از چند هفته، دخترک برگشت. یکی از خانواده‌های افغانستانی محل، مسئولیت اسکان او را برعهده گرفت و ماند. تا روزی که من بودم، بود. بعد چه شد، خدا عالم است.

روزها گذشت. مسئله‌ای پیش آمد که مجبور شدم از مرکز جدا شوم. جدایی‌ام مرتبط با بازداشتی بود که پس از آزادی از آن، عزیزان مرکز ترس از به خدمت گرفتن من داشتند. حق هم داشتند. حضور کسی که سابقه‌ی برخورد امنیتی دارد، برای مرکزی که می‌خواهد کارِ به معنای اخص کلمه “کار” انجام دهد، می‌توانست زیان بار باشد. به هر تقدیر، سالی به کنار نشستم.

پس از سالی به یکی از دیگر مراکز رفتم و دوباره کار برای این کودکان. روزی یکی از همان دخترکان که آن روز 13 یا 14 ساله بود به آن مرکز آمد. مرا دید و کلی گپ زدیم. گفت که روزهای یکشنبه با همان جمع دختران و پسران نشسته‌اند و فلسفه می‌خوانند. کتاب‌های ساده‌ی فلسفه را شروع کرده‌اند و می‌خوانند و در موردشان بحث می‌کنند. می‌دانستم چیز زیادی نمی‌فهمند اما همین تلاششان برای فهمیدن و خواندن ستودنی بود. تلاشی که شاید خود من آن زمانی که در سن و سال آن‌ها بودم، نداشتم.

این دخترکان و پسرکان، کودکی به آن معنا که شاید کودکی عادی در جامعه‌ی ایران داشته، نکرده بودند. آن‌ها بیش‌تر درد چشیده بودند. به قول خودشان همان کلاس‌ها موتور محرکی برای خواندنشان شد. خواندند و فهمیدند، به جز آن‌چه به تعبیر سعدی شیرازی خور و خواب و خشم و شهوت هست، امور دیگری هم هست. اموری که اندیشه ورزی می‌خواهد و تفکر و تدبر. نگارنده خود فرزند رشد یافته‌ی عصر اصلاحات است. در آغازین سال ریاست جمهوری محمد خاتمی دانش آموز دبیرستانی شد و در آغازین روزهای دور دوم او دانشجو. خود من می‌توانم تاثیر مواد خواندنی و ترغیب به خواندن در فضای دوره‌ی اول ریاست جمهوری خاتمی را بفهمم. خود من در آن دوران نوجوانی 14 تا 15 ساله بودم. وقتی سالِ 78 خود را با سالِ 75 خود قیاس می‌کنم، متوجه آن تاثیر می‌شوم. شاید آن‌چه شد گامی بود برای زدن جرقه‌ی تدبر در این کودکان و نوجوانان.

این‌ها استعدادهای درخشانی بودند که نگارنده به چشم خود دید. اگر هویت رسمی و قانونی داشتند، و اگر می‌توانستند دوره‌های رسمی آموزشی کشور را طی کنند و وارد دانشگاه شوند، قطعاً دانشجویان و اهل اندیشه و تحقیق بسیار خوبی از ایشان بر جای می‌ماند. اما! اما تنگ نظری حاکمان و اهل تصمیم و اجرا، مانع می‌شود.

دو سالی بود از کشور خارج شده بودم. روزی در فیس بوک پیغامی دیدم: “سلام آقا! خوبید آقا! آقا اجازه ما را یادتان هست؟!” از نوع پیام‌ها مشخص بود از شاگردان قدیمی است. پاسخ دادم. فهمیدم یکی از همین دخترکان است. از ادامه‌ی زندگی در ایران منصرف شده‌ و به همراه خانواده، از راه ترکیه به یکی از کشورهای حوزه‌ی اسکاندیناوی رسیده بودند. داشت سال‌های آخر دبیرستان را می‌خواند و می‌خواست دانشجو شود. می‌خواست علوم سیاسی بخواند. خودش را افغانستانی می‌دانست (با وجود داشتن مادر ایرانی و بزرگ شدن در ایران) و می‌خواست برای آینده‌ی سیاسی افغانستان مفید فایده باشد.

دخترک را آن قدر در ایران آزار دادیم، آن قدر از حقوق اولیه‌اش به عنوان یک کودک محروم کردیم که با وجود سال‌ها زندگی در این کشور، خود را ایرانی نداند. این نارضایتی و خشم در دوران کودکی به دلیل اندیشه، تصمیم و اجرای غلط حاکمان، در دل آن کودک و صدها و هزاران مانند او ایجاد می‌شود.

بگذارید با روایتی دیگر از آن دخترکان و پسرکان داستان و رشته‌ی سخن را به پایان برسانم.

بعد از آن کلاس خلاقیت برای کودکان 9 تا 11 سال، به فکرم رسید که کودکان 7 تا 8 ساله را که تازه سواد آموزی را شروع کرده‌اند نیز، به چنین کلاسی دعوت کنم. قطع به یقین کلاس این کودکان باید با روشی خاص‌تر می‌بود.

تصمیم گرفته شد که به جای هر نفر یک موضوع و نوشتن، در میان این کودکان نوآموز تنها طرح موضوعی شود و بعد با بحث و آموزش چگونگی بحث کردن، نطفه‌های اولیه‌ی کنجکاوی و تفکر در آن‌ها کاشته شود.

چند جلسه‌ای گذشت. جمع کردن آن همه کودک نوآموز که از تنش‌های نابود کننده‌ی جامعه و خانواده می‌آمدند، کار ساده‌ای نبود. برگزاری کلاس با همراه دوست داوطلب دیگری را نیز امتحان کردیم. باز هم حریف شیطنت‌ها و بی‌نظمی‌های این کودکان نشدیم.

لاجرم روزی در کلاس بزرگ‌ترها (همان 9 تا 11 ساله‌ها) موضوع را طرح کردم. دو دختر 11 ساله داوطلب کمک شدند. یکیشان همان بود که مادرش در مقابل در گریه کرده بود و دیگری همانی که پس از خروجم از ایران پیامی داده بود و یادی.

کلاس با کوچکترها را با این دو دختر یازده ساله ادامه دادیم. به طرز معجزه آسایی بعد از چند جلسه، کلاس آرام شد. توانستیم کارمان را انجام دهیم. اما… اما اتفاقی افتاد که باید بگویم من به این کودکان ایمان آوردم! روزی پس از یکی از همین کلاس‌ها با نوآموزان، گوشه‌ی کلاس نشسته بودم و استراحت می‌کردم. سمت راستم پای میزها این دو دختر کمک کار نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. چشم‌ها را بستم که استراحتی کنم اما گوش‌هایم شنوا بود. ناگاه شنیدم که این دو دختر یازده ساله در باب چگونگی بهینه سازی کلاس برای بچه‌های نوآموز صحبت می‌کنند. یعنی می‌گویند چه کنیم که کلاس برای آن‌ها بهتر شود.

بلند شدم و آرام از کلاس خارج شدم. یکی از دوستان مرا دید. شوق را در چشم‌هایم خواند و دلیلش را پرسید. گفتم: “آن‌چه باید می‌کردیم، کردیم”.

بهانه‌گیری‌ها و بهانه‌سازی‌های حاکمیتی که از هویت دهی به این کودکان اجتناب می‌کند، آن قانونگذاری که از هزینه داشتنِ شناسنامه دادن به این کودکان می‌گوید حتی یک روز هم با این کودکان سروکار نداشته است؛ این کوه‌های استعداد و کمپلکس‌های انرژی که با هدایت درست می‌توانند و می‌توانستند برای هر جایی که آن‌ها را بپذیرد، به شدت مفید باشند.

بحث کودکان و آموزش است. نگارنده سابقه‌ی تدریس در مدارسی در شمالی‌ترین نقاط تهران را هم دارد. دانش آموزانی که صبح با راننده می‌آیند و شب با راننده می‌روند. اگر بخواهم قیاسی بکنم، چه من باب سطح درک و یادگیری و چه ادب و احترام و وفای به معلم، قطع به یقین همان کودکان مرکز را ارجح می‌دانم.

روایت‌ها بسیارند. خوب و بد. دردناک و شادی آور. اما شاید زمان آن رسیده است که از زیر آوار خودخواهی به در آییم و خود و انسان‌ها را ببینیم.

توسط: علی کلائی
اکتبر 30, 2015

برچسب ها

علی کلائی کودکان افغانستانی ماهنامه خط صلح ماهنامه شماره ۵۴