اخرین به روز رسانی:

مارس ۲۲, ۲۰۲۵

غربت فرهنگ در هجرت/ رضا نجفی

Reza-Najafi
رضا نجفی

تبعید و حتی مهاجرت، ولو مهاجرت خود خواسته، به خودی خود تجربه‌ای دشوار و گاه خرد کننده است؛ اما این تجربه برای نویسندگان یا به طور کلی اهالی فرهنگ دو چندان دشوار و مخاطره انگیز است.

گاه ممکن است مهاجرت به معنای باز شدن افق‌هایی جدید و بهره‌مندی از آزادی و امکانات بیش‌تر باشد، اما نمی‌توان همواره آن را هم‌چون نسخه‌ای واحد برای همگان تجویز کرد. برای مهاجرت پارامترهای متعددی نقش بازی می‌کنند: از وضعیت سنی گرفته تا داشتن سرمایه‌ی کافی، از داشتن تخصص مورد نیاز جامعه‌ی میزبان گرفته تا داشتن شبکه‌ی پشتیبانی در کشور مقصد و یا آشنایی به زبان و فرهنگ جامعه‌ی دوم. گذشته‌ی ساختار شخصیتی فرد مهاجر هم از همه‌ی این عوامل مهم‌تر به شمار می‌رود. پیش آمده است که افرادی به رغم داشتن پارامترهای یاد شده گرفتار بیماری غم غربت شده‌اند و عطای مهاجرت را به لقایش بخشیده‌اند.

اما حتی از همه‌ی این‌ها مهم‌تر این است که آیا شخص، مهاجری است خود خواسته که راه بازگشت به کشورش باز است و یا تبعیدی و پناهنده‌ی سیاسی یا اجتماعی که راهی برای بازگشت به زاد بومش ندارد؟ در این میان بی شک کار برای پناهندگان و تبعیدی‌ها به مراتب دشوارتر است. فرد مهاجر دلگرم به این است که در صورت عدم موفقیت در جامعه‌ی جدید راه بازگشت گشوده است و این به او از لحاظ روانی احساس امنیت خاطر بیش‌تری می‌بخشد. از آن گذشته امکان سفرهای موقت و کوتاه مدت نیازهای عاطفی و روانی او را تا حدودی تشفی می‌بخشد و فرد می‌تواند پیوندهای فرهنگی خود را با سرزمین پدری‌اش تا حدودی حفظ کند. اما فرد پناهنده یا تبعیدی گویی پلی برای بازگشت به فرهنگ و زادبوم خود ندارد و این فکر و احساس بیش از پیش موجب گسسته شدن پیوندهای فرهنگی او با سرزمین‌اش می‌شود. به تجربه دیده شده افرادی که امکان یا امید بازگشت یا سفر موقت به کشورشان را ندارند، کوشیده‌اند با قطع رابطه‌ی قاطع با زبان و فرهنگ خود، سریع‌تر و بنیادی‌تر جذب فرهنگ و جامعه‌ی جدید شوند و جایگاه بهتری در زندگی و جامعه‌ی جدید بیابند. چنین افرادی گاه حتی از هویت و ملیت پیشین خود فرار می‌کنند و به دیگران اعم از کودکانشان توصیه می‌کنند که به اصطلاح دندان فاسد را باید کند و عضو فاسد را باید جراحی کرد. فرد پناهنده گاه حس می‌کند هویت، زبان و فرهنگ پیشین‌اش بدل به دست یا پایی فاسد شده که می‌تواند زندگی جدیدش را به مخاطره افکند و هیچ راهی نیست مگر یک جراحی بی‌رحمانه برای قطع عضویی که روزگاری سودمند بوده و اما اکنون بلای جان شده و مانع پیشرفت فرد. به این ترتیب امکان بریدن فرد تبعیدی از فرهنگ مادری خود به مراتب بیش‌تر از وقوع این اتفاق نزد مهاجران عادی است.

از آن گذشته معمولاً مهاجرت با طرح و برنامه‌ی از پیش تعیین شده صورت می‌پذیرد و فرد مهاجر پیش‌بینی‌هایی برای زندگی جدید خود کرده است. اما پناهندگی یا تبعید در بسیاری موارد ناخواسته و به شکل ناگهانی و با طرح و برنامه‌ریزی کم‌تری ممکن است صورت بگیرد که خود این امر می‌تواند فرد پناهنده یا تبعیدی را آسیب پذیرتر گرداند. از این رو هر جا که در این نوشته ما درباره‌ی مشکلات فرد مهاجر سخن می‌گوییم مصداق مشکلات فرد پناهنده و تبعیدی شمرده می‌شود و بلکه شکل مضاعف به خود می‌گیرد.

به هر حال چه درباره‌ی پناهندگان یا مهاجران، ناگفته پیداست که مهاجرت، برای کسی که پیشه و زندگی‌اش به زبان و فرهنگ بومی کشور خود گره خورده تا چه اندازه دشوارتر خواهد بود. حقیقت آن است که  تجربه نشان داده مهاجرت برای بیش‌تر اهل قلم به بحران در خلاقیت انجامیده است و هرچند استثناهایی نیز یافت می‌شود، اما این استثناها نه تنها ابطال کننده‌ی قاعده یاد شده نیستند، دست بر قضا تایید کننده آن هستند. این نکته نه تنها درباره‌ی مهاجرت دائم بلکه درباره مهاجرت موقت نیز صادق است.

افراد مهاجر براساس حوزه‌ی کاری خود، با درجات متفاوتی از دشواری روبه‌رو هستند. در واقع نسبت معکوسی میان میزان فرهنگی بودن شخص و جذب در جامعه‌ی جدید وجود دارد. فرد مهاجر اگر دارای مهارتی فنی ولو ساده‌ای مانند خیاطی و آشپزی و آرایشگری باشد، ولو به زبان کشور میزبان آشنا نیز نباشد، شانس بیش‌تری خواهد داشت تا یک نویسنده یا جامعه شناس که اما مهارت او در زبان خارجی متوسط است، زیرا پیشه و مهارت او تسلط بسیار بالا بر زبان نیاز دارد. بر همین قیاس، کار برای دانشجویان رشته‌های فنی که با دانستن چند صد واژه در حوزه‌ی شغلی خود اموراتشان می‌گذرد، راحت‌تر است تا برای دانشجویی در حوزه‌های علوم انسانی که می‌باید به زبان خارجی تسلطی در حد زبان مادری پیدا کنند. از آن گذشته حقیقت آن است که کشورهای مهاجر پذیر عمدتاً جویایی مهاجرانی هستند که مهارت‌های فنی و یدی داشته باشند و به جرات می‌توان گفت یک لوله‌کش یا باغبان مهاجر به مراتب شانس بیش‌تری از یک استاد فلسفه یا نویسنده خواهد داشت. از این رو می‌توان حدس زد که پدیده‌ی مهاجرت یا تبعید و پناهندگی از سوی ایرانیان به بسیاری جوامع، اعم از جامعه‌ای نظیر آلمان، به مراتب برای جامعه‌ی ایران زیانبارتر از مهاجرت بسیاری مردمان کشورهای دیگر برای نمونه ترک‌هاست. نیاز به یادآوری دارد بخش بزرگی از دو و نیم تا سه میلیون ترکی که به آلمان مهاجرت کرده‌اند، به دلایل اقتصادی بوده و این اشخاص به طبقات محروم و پایین جامعه تعلق داشته‌اند؛ مهاجرت برای آنان زندگی بهتری را رقم می‌زند و کسب درآمد از سوی ایشان برای جامعه‌ی مبدائ، یعنی ترکیه، نیز خالی از سود نیست و چه بسا موجب درآمدهای ارزی برای آن کشور می‌شود. اما جنس مهاجران ایرانی به آلمان متفاوت است. مهاجران ایرانی اغلب از طبقه‌ی متوسط و بالای جامعه‌ی ایران به شمار می‌آیند که سطح تحصیلات دانشگاهی آنان بالاتر از مهاجران افریقایی و ترک و اروپای شرقی است. هم‌چنین انگیزه‌ی مهاجرت برای این افراد بیش‌تر سیاسی و اجتماعی است و به شکل پناهندگی یا به تدریج تبعید خودخواسته به خود می‌گیرد. از این رو ایرانیان مقیم آلمان به مانند ایرانیان مقیم دیگر کشورها سریع‌تر و عمیق‌تر پیوندهای خود را با فرهنگ و کشور خود قطع می‌کنند و خود و به ویژه نسل بعدی‌شان در فرهنگ و زبان و جامعه‌ی جدید حل می‌شوند و این نکته بیش از مهاجران، خسرانی است برای جامعه‌ی مبدائ.

اما به رغم گسستگی از فرهنگ مبدائ، فرد مهاجر با چه وضعیتی به ویژه در حوزه‌ی فرهنگی روبه‌رو است؟ تاکنون فرض ما بر این بوده که شخص مهاجر به سبب عدم تسلط کافی بر زبان جامعه‌ی میزبان، در حوزه‌های ادبی یا علوم انسانی ناموفق خواهد بود. اما باید شوربختانه افزود حتی در صورتی که فرد مهاجر تسلطی در حد زبان مادری به زبان دوم داشته باشد، مشکل کاملاً حل نخواهد شد. شخص مهاجر که غره به مدرک دانشگاهی خود است و حتی تسلط به زبان خارجی دارد، با ناخرسندی درخواهد یافت در جوامع پیشرفته‌ی صنعتی که درصد دانش آموختگان دانشگاهی ده‌ها برابر کشور اوست و چه بسا کیفیت آموزش و ارزش مدرک‌شان نیز در سطح بالاتری قرار دارد، رقابت دشوارتری نیز وجود دارد و بسیاری از بومیان صاحب مدرک دانشگاهی ناچار به کار و فعالیت در حوزه‌هایی متفاوت از رشته‌ی تحصیلی خود، هستند. شاید تصور افراد دارای مدرک دکترای فلسفه یا ادبیات که برای نمونه در پیشه‌ی مامور کنترل فرودگاه کار می‌کنند، برای ما دشوار باشد، اما این حقیقتی است که در فرودگاه‌های بزرگ اروپا یا امریکا می‌توان دید.

همه‌ی آن‌چه گفته شد، بدون در نظر گرفتن تبعیض‌های احتمالی بود. مهاجران قدیمی‌تر خوب می‌دانند که به رغم قوانین ضد تبعیض، در عمل و به شکلی غیر رسمی دست کم به هنگام شرایط برابر، اولویت به فرد بومی تعلق می‌گیرد. این تبعیضات نانوشته در اروپا بیش از امریکای شمالی به چشم می‌خورد. برای نمونه یک روزنامه‌نگار ایرانی که ساکن آلمان است، می‌نویسد: “در آلمان تا کنون خارجی بد بوده است، مگر آن که خلافش ثابت شود. اما خلاف این پیشداوری چگونه باید ثابت شود، هنگامی که در رسانه‌های این کشور، خارجی تباران حتی یک درصد سهم ندارند؟ من در یک شهر سی و هفت هزار نفری زندگی می‌کنم که دست کم نیمی از جمعیت آن را ترک‌ها، یونانی‌ها، پرتغالی‌ها، اسپانیایی‌ها و سایر ملیت‌ها تشکیل می‌دهند، اما در دو روزنامه‌ی محلی این شهر حتی یک بار ردِپایی از یک خارجی ندیده‌ام؛ در حالی که اگر به بازار محلی این شهر قدم بگذارید، هفتاد درصد مغازه‌ها را خارجیان تاسیس کرده و اداره می کنند.”(1)

نیاز به تاکید است که تبعیضات و نگاه‌های منفی در جامعه‌ی میزبان بیش از مهاجران عادی و قانونی، متوجه پناهندگان و تبعیدی‌های سیاسی است. مشکل این‌جاست که رفته رفته به این اقلیت نیز به دیده‌ی فراریان اقتصادی نگریسته می‌شوند که باری بر دوش مالیات دهندگان کشور میزبان هستند. خود این نگاه به تبعیضات و محدودیت‌های بیش‌تری برای پناهندگان و تبعیدی های سیاسی می‌انجامد.

به هر حال با توجه به دشواری‌های موجود در ایران، ممکن است برخی بپندارند اهل فرهنگ می‌توانند با استفاده از فضای آزاد کشور میزبان، با فراغ بال بیش‌تری از راه دور برای جامعه‌ی زادو بوم خود کار کنند. باید دانست ماجرا به این آسانی‌ ها هم نیست. مهاجران معمولاً در آغاز ورود خود به جامعه‌ی جدید گرفتار مشکلات جدیدی می‌شوند که بیش‌تر وقت و انرژی آنان را به خود اختصاص می‌دهد؛ از یادگیری زبان گرفته تا آشنایی با سیستم اداری و بوروکراسی جدید و نیز از یافتن ارتباطات و آشنایی‌های جدید گرفته تا یافتن شغل، گاه همه‌ی وقت افراد تازه وارد را می‌گیرد. از سویی دیگر، اصولاً زندگی و تنفس در فضای فرهنگی جدید و کوشش برای همگرایی با آن از لحاظ روانی چنان ذهن را به خود معطوف می‌کند که فرد عملاً از حال و هوای فرهنگ خودی دور می‌افتد.

در برابر استثناهایی مانند جمال‌زاده که در غربت آثارش را نوشت (و بگذریم که او اصولاً در ایران زندگی نکرده بود تا به معنای واقعی مهاجر باشد)، ده‌ها نمونه‌ی دیگر مانند چوبک و غلامحسین ساعدی و گلستان و دیگران را داریم که رفتن از ایران نقطه‌ی پایانی بود بر زندگی ادبی ایشان! حال آن‌که برخی از ایشان مانند گلستان یا چوبک نه مشکل عدم آشنایی با زبان و فرهنگ جامعه‌ی جدید را داشتند و نه گرفتار مشکلات مالی بودند. تجربه نشان داده است مهاجرت یا تبعید می‌تواند برای فرد اهل هنر و ادبیات فلج کننده باشد.

این حقیقت نه تنها درباره‌ی ایرانی‌ها که درباره‌ی بسیاری از نویسندگان و روشنفکران غیر ایرانی نیز صادق است. استوارت هیوز در کتاب تاریخ هجرت اندیشه‌ی اجتماعی نشان می‌دهد چگونه بسیاری از نویسندگان و روشنفکران آلمانی که به سبب نازیسم ناگزیر به ترک کشورشان شده بودند، خلاقیت ادبی و هنری خود را از کف دادند، چگونه بسیاری خودکشی کردند یا دچار افسردگی و وازدگی شدند و برای امرار معاش به مشاغل دیگر پرداختند. او به درستی اشاره می‌کند کسانی به مانند توماس مان که به دلایل سیاسی حمایت شدند، بسیار انگشت شمار بودند و مهاجرت برای بیش‌تر مهاجران به معنای از کف دادن مخاطبان و تقاضای دستاوردهای آنان بود.

در این‌جا ذکر تفاوت‌های فرهنگی نیز شایان ذکر است. بوده‌اند برخی نویسندگان امریکایی و انگلیسی که در مهاجرت توانستند به کار خود ادامه دهند و برای نمونه به مانند “نسل گمشده” دهه‌ی بیست سده‌ی بیست در پاریس برای مخاطبان خود بنویسند. اما باید به یاد داشت فرهنگ و جهانبینی آنگولوساکسونی اصولاً جهان‌گراست، حال آن‌که نویسندگان امریکای لاتینی یا روسی یا ایرانی بیش‌تر وابسته به جامعه‌ی خود هستند و خارج از آن توان آفرینش خود را از کف می‌دهند. تورگینف با آن‌که بیش‌تر در پاریس ساکن بود، برای نوشتن رمان‌هایش به روسیه باز می‌گشت. او می‌گفت بدون یخبندان‌های روسیه و قندیل‌های یخ آویزان از فراز پنجره‌اش، نمی‌تواند بنویسد. پاسترناک وقتی شنیده بود ممکن است به خارج از روسیه تبعیدش کنند، در نامه‌ای به استالین به التماس از او خواسته بود تیربارانش کنند اما از روسیه اخراجش نکنند زیرا خارج از روسیه نمی‌تواند بنویسد. درباره‌ی اهل ادب ایرانی نیز ولو با شدت کم‌تر، این نکته صادق است. سرنوشت غلامحسین ساعدی خود گواهی بر این ادعاست. او در تبعید، پاریس آزاد و زیبا و رمانتیک را مانند کارت پستالی زیبا می‌دید که زیباست اما برای او زنده و واقعی نیست. زندگی در پاریس آزاد و زیبا ساعدی را دق مرگ کرد! نویسندگان فراوانی نیز که دق مرگ نشدند اکنون در غرب راننده تاکسی هستند یا دکه‌ی سیگار فروشی دارند یا در شیفت شب هتل مسئول پذیرش هستند.

حقیقت آن است به رغم وجود سانسور و فشار، بازار کار نویسندگان ایرانی در داخل کشور نهفته است. در خارج از ایران چاپ و نشر کتاب‌ها آزاد است اما معمولاً این آثار در شمارگانی حدود دویست نسخه منتشر می‌شود و حتی همان شمار هم خواننده پیدا نمی‌کند.

برخی از مهاجران می‌کوشند دست کم با ایجاد تشکل‌ها و نهادهای فرهنگی در خارج از کشور چراغ فرهنگ بومی خود را روشن نگاه دارند اما در این باره نیز کار چندان آسان نیست. نسل‌های گذشته‌ی مهاجران معمولاً دیگر پیر و فرسوده شده‌اند و از هر فعالیت و تکاپوی فرهنگی استعفا داده‌اند و نسل کودکان یا نوجوانانی که در مهاجرت بزرگ شده‌اند، چنان جذب فرهنگ جدید شده‌اند که کم‌تر توان و یا علاقه‌ی پرداختن به فرهنگ والدین خود را دارند. شکاف فکری و فرهنگی میان فرزندان و والدین در جوامع خارج از کشور واقعیتی است که نیازی به اثبات ندارد. در این میان والدین، دست بالا می‌کوشند فرزندانشان فارسی را فراموش نکنند. بگذریم که گاه در همین امر نیز ناموفق می‌مانند؛ جذب کردن جوانان به فرهنگ ایرانی که دیگر پیشکش!

کشورهای میزبان نیز اغلب چندان حمایتی از انجمن‌ها و تشکل‌های فرهنگی خارجی زبان نمی‌کنند و چه بسا ایجاد و رواج این انجمن‌ها و محافل را مانعی برای همگرایی مهاجران در جامعه‌ی خود می‌شمارند. بحران اقتصادی در جوامع صنعتی نیز مزید بر علت شده است. مهاجران جدید؛ برای نمونه در آلمان، دریافته‌اند کمک‌هایی که شهرداری‌ها به انجمن‌های فرهنگی تخصیص می‌دادند در سال‌های اخیر بیش و کم به چیزی نزدیک به صفر رسیده است.

سخن را کوتاه کنیم؛ مهاجرت شاید برای اهل سرمایه یا اهل صنعت و یا کودکان فضایی برای تنفس و بالیدن مهیا کند، اما برای اهل فرهنگ چالشی است دشوار و هر چه صاحب فرهنگ بیش‌تر و ژرف‌تر در فرهنگ خود ره پیموده باشد، دشواری‌های او در جامعه‌ی جدید فزون‌تر خواهد بود.

پانوشت:
1- به نقل از صفحه‌ی فیس بوکی جواد طالعی، روزنامه نگار مقیم آلمان
توسط: رضا نجفی
سپتامبر 29, 2015

برچسب ها

پناهندگی پناهنده رضا نجفی غربت غلامحسین ساعدی فرهنگ ماهنامه خط صلح ماهنامه شماره ۵۳