اخرین به روز رسانی:

آوریل ۲۱, ۲۰۲۵

روزنامه‌نگار زندانی انکار نخواهد شد/ سام محمودی‌ سرابی

sسام محمودی سرابی

تو فراموش کن اما من فراموش نمی‌کنم.

زل زده‌ام به دیوار تا یادم بیاید… تا فراموش نکنم.

می‌خواهم یادم بیاید این اوین لعنتی را… حتی اگر روزی همه‌ فراموشش کنند و همین چند رفیق مانده، بگویند کابوس دیده‌ای. بگویند ظریف راست می‌گفت. بگویند این‌قدر نباید به او بند کرد. بگویند نمی‌شود همه‌ی کاسه کوزه‌ها را سر این بدبخت شکست و… مهم نیست.

زل زده‌ام به ‌دیوار و وقتی را یادم می‌آید که دوستانم توی زندان از گفتگوی خبری احمدی‌نژاد می‌گفتند و مردی که تقلب بهش می‌رساند برای حرف زدن و حالا باید برایش دعا هم بخوانند و قربانی مذاکراتی باشند که درآن هیچ لقمه‌ای بر سر سفره‌ی خانواده‌هایشان نخواهد نشست.

-ظریف که نباید نماینده‌ی اپوزوسیون باشه.

زل زده‌ام به دیوار و خط اریب این دیوار لعنتی را دنبال می‌کنم تا ۱۶ سال قبل. زل زده‌ام تا یادم بیاید طبقه‌ی سوم توحید را و صف بلند بازداشتی‌های ۲۱ تیر را و خاطره‌ی نادر را که هرازگاهی این‌ور و آن‌ور از سیگاری می‌گفت که دمرو کشیده بود توی سلول با دست‌های بسته. و وقتی من تصور آن روزها را می‌کردم یادم نمی‌آمد که چه گذشت وقت خماری. من هم کشیده بودم از آن سیگارها؟ شاید وقت خماری نیکوتین، این موهبت به هیچ سجده‌ای شکرش بدر نشود… زل زده‌ام تا یادم بیاید دیوارهای سئول و طبقه‌ی اولش را که مثل بید می‌لرزیدم وقت کتک. که حاضر شدم بگویم اکبر بدبخت مرا از راه بدر کرد… تا بعد مرگش هر روز سرکوفت بزنم به خودم که مرد نبودی که رفیقت را فروختی به یک لحظه آرامش بعد از کتک و تا ۱۰ سال هر شب خوابش را ببینم و با گریه بیدار شوم و سعی کنم لابه‌لای دود سیگار نیم سوخته زور بزنم برای گم شدن آن کابوس لعنتی… یادم بیاید صدای خرد شدن مچ پای چپم زیر پوتین پاسداری که می‌گفت: نمی‌ذارم بمیری.

-بوی گند گرفتی! وقتشه بشوریمت!

یادم بیاید غذای وسوسه‌انگیز ۲‌الف را که برای جلوگرفتن از حتی یک ناخنک کوچولو و دله‌گی در دوران اعتصاب توش خراب کاری کردم و پس دادم و کتک خوردم به خاطر اینکه به برکت خدا توهین کرده بودم…

یادم بیاید مزه‌ی خون معده‌ام را که طعم سرگین می‌داد تا مدت‌ها… یادم بیاید مزه‌ی فاضلاب را که از دماغم وارد حلقم می‌شد و ترس از بطری بازنشده‌ی زمزم وادارم می‌کرد به بلعیدن آن مزه‌ی گس…

-عنتر حرومزاده حالا می‌فهمی با کی طرفی.

یادم بیاید روزی را که برای تحقیقات بیش‌تر فرستادندم ۲۰۹ و شانس با من یار بود که گذاشتند سیگار مگنای دم در را تا ته بکشم و وقت برگشت فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین مردی هستم که این‌طوری این‌ها را سرکار گذاشتم… مجید توکلی و روزبه را یادم بیاید که بعد از خودکشی محمدی مقدم چقدر به واکنش من خندیده بودند و سربه‌سرم گذاشته بودند به خاطر دادو بیداد‌هام! یادم بیاید آن سرفه‌ی صدا خفه‌کن بعد از لوبیاخوری را که باید گردن می‌گرفتی و مجید را که آداب توالت را هیچ‌وقت بجا نیاورد تا بهش بخندیم…

-با ما می‌پلکی؟؟؟

می‌خواهم یادم بیاید وقتی بازجوی بی‌حواس ازم پرسید که گویی قبلاً هم‌ مهمان برادرانش بوده‌ام زدم زیرش که عملی بودم و سرم لای پاهام و می‌تواند تحقیق کند و دو روز اسهال بعدش که از ترس تحقیق… کار وقتی به‌جاهای باریک کشید که گند ۱۱سال پیش بالا آمد. یا نمازهایی که بعد از استمنائ از سر استرس، می‌خواندم با تیمم، برای آرامش.

بگذار حین گیراندن سیگار میانه‌ی تشنج‌های مدامم یادم بیاید سلول ۸۴ طبقه‌ی دوم بند ۲۴۰ را که روبه‌رویش هر روز صدای گریه و زاری مردی می‌آمد که فکر می‌کرد الان است که گریه‌ی عصر پنجشنبه‌اش باعث می‌شود اول صبح جمعه امام زمان ظهور کند و بیاید “فک کل اسیر” کند محض رضای دل شکسته‌ی مادرش که بعد از مرگ حاجی با کّلفَتی در خانه‌ی ملت بزرگش کرده… یادم بیاید روزی را که به خاطر قبول نکردن مصاحبه‌ی جلوی دوربین یک کشیده خوردم و وقت آمدن به سلول فکر می‌کردم قهرمانم و می‌توانم بزنم توی سر مسعود.

-بعد از انتشار اعترافات روزنامه‌نگاران زندانی می‌فهمی با کی همکار بودی.

و پیش خودم توجیه کنم که خوبه این‌بار جلوی دوربین نرفتم. بردبرد بود لامصب چون اگر هم می‌رفتم، جز خودم کسی نبود جرمم را گردنش بیندازم…

یادم بیاید نفرتی را که از فلانی داشتم به خاطر تک‌نویسی ۹ صفحه‌ای‌ش علیه خودم! یادم بیاید خودم را که وقتی از پیرمرد مسئول غذا نشنیده بودم فکر می‌کردم شب قبل صدای تیر و تفنگ ملتی می‌آید که می‌خواستند من قهرمان را از شر این‌ها نجات دهند و من هم روی شانه‌هاشان پیازداغ بازجویی‌های بار آخرم را زیاد کنم بی‌خبر از این‌که صدای ترقه‌ی چهارشنبه سوری با توهم قهرمانی من عجین شده…

-من اطلاعاتی نیستم دادا مثل خودت زندانی‌ام و اومدم اینجا برای کار.

بگذار یادم بیاید شبی را که آن طلق روی لامپ بالای در سلول را با دسته‌ی مسواک شکستم تا با تظاهر به خودکشی و خط انداختن روی دست و سر و صورتم خودم را از انفرادی نجات دهم و ببرندم ۲۴۱ پیش مسعود و سیامک تا این ریش لعنتی را بزنم و سیبیل بگذارم روی زخم‌های پشت لبم…

زل زده‌ام به دیوار که یادم بیاید وقتی رامین را دیدم توی حیاط قرنطینه‌ی بند هفت که بعدها برایم تعریف کرد منگ بودی و با تعجب گفتی من شما را جایی دیده‌ام همه پکی زدند زیر خنده که طرف رو باش رامین پرچمی رو نمی‌شناسه… یا دعوای همیشگی محمدرضا و افشین را که بعد از یک خاطره‌گویی از جوانی‌هاشان کار به مشت و لگد می‌کشید.

-آه مادرجان…!

یادم بیاید افشین را با لبخندهای همیشه‌گی‌اش

-دایی ما نوکرتیم به مرتضی عقیلی، بپر یک نخود فرهنگی بگیر بدیم به ‌این مجید تمجیدی که هی از فرهنگ زندان برامان پامنبر نره!

یادم بیاید کلاس‌های درس تاریخ ملی‌شدن صنعت نفت هدی صابر را که وقت درس دادن گویی بدون تپق از روی متن کتابی دارد می‌خواند برای ما… فریاد می‌زد: من از همه‌شون شکایت می‌کنم.

یادم بیاید بهمن را که آن ظهر لعنتی از خبر مرگ هدی صابر شوکه‌مان کرد… یادم بیاید اصرارهای من به اعتصاب غذا و مشروط شدن اعتصاب آقای باقی به کنار رفتن من از اعتصاب تا مبادا داماد پیر شده در زندان از حجله بماند سر اعتراض به مرگ پهلوان. عماد بهاور را می‌خواهم به‌یاد بیاورم با آن دعای کمیل هر پنجشنبه‌اش که به قول دایی در بیت‌الفیوج برگزار می‌کرد.

-رفیق استالین می‌ره زیر دوش برای شستن گناهاش؟

سیگارهای توی توالت باید یادم بماند بعد از خاموشی و آب بازی پاپا که به امید خبر مرگ عاغا می‌نشست پای اخبار… خروپف من و آرش هنرور که دکتر فرزین را کلافه کرده بود… دودره بازی‌های آمار صبحگاهی و آمارهای مجددی که صدای حاج رضا و آقای روشن را درمی‌آورد…

یا کتاب‌های ممنوعه‌ای که به اسم مهدی آمد زندان تا پیش علی ملیحی قمپز بیایم که من روی شما لیبرال‌ها را کم می‌کنم… درد و خونریزی بی‌صاحاب که امانم را می‌برید و دکتر اسدی بود که وقت گریه یاد بچه‌هاش می‌افتاد و هق‌هق‌اش اکبر امینی را “داغون” می‌کرد…

دودره بازی‌های حین نظافت که عمو مجید رضایی را مجبور می‌کرد جبرانش کند… عمو جواد لاری و دستبندی که با هسته‌ی خرما ساخت برای عروس خانم تا من پیش بابای زنی که دوستش می‌داشتم قمپز بیایم که بله! خود من با همین دست‌هایم این رو به یاد دخترش با سابیدن خرمای بعد از افطار و سحر ساختم تا راضی شود دخترش را به مردی ۱۱ سال پیرتر بدهد…

– ای دختر زیبا نیلوفر.

یاد روزی که بعد از سه روز بی‌خوابی هر روز پیش بازپرس ننه من غریبم درآوردم تا راضی شود وثیقه‌ی خانم پورعزیزی را پس بدهد و بازداشت موقت بزند تا وقتی وثیقه‌ی جدید می‌رسد بروم بند و عبدالله و کاپیتان و حاجی مقیسه و دکتر رجایی و آقا رضا و آقای عرب را ببینم و چند روزی کنار سیامک باشم و بی‌خوابی و منگی‌ام ملت را به شک بیندازد که سام عملی شدی نکنه؟…

– چرا اومدی؟؟؟

نه

نباید فراموش کرد.

حتی اگر روزی موجودیت ما انکار شود. حتی اگر ظریف و روحانی و خیلی از رفقای قدیممان به امید رفع تحریم قربانی‌مان کنند.

آقای مصدق! تصدیق بفرمایید یا نه، زندانی سیاسی، روزنامه‌نگار باشد یا نباشد، انکار نمی‌شود.

توسط: سام محمودی سرابی
می 26, 2015

برچسب ها

روزنامه نگار زندانی سیاسی سام محمودی سرابی ظریف ماهنامه خط صلح ماهنامه شماره ۴۹