فرزادها نمیمیرند؛ به بهانه ی چهارمین سالگرد اعدام فرزاد کمانگر/ حمید رحمانی
هر سال حوالی نوزده اردی بهشت، تمامی اخبار و خاطراتی که از سال هشتاد و پنج و دستگیری یک معلم کُرد در ذهنم شکل گرفت؛ مرور می کنم…
هر روز که می گذشت بیش تر از روز قبل منتظر بودم ببینم سیستم قضایی جامعه ی ما با یک معلم چه می کند؟
روزها می گذشت و اخبار فقط حاکی از سلول انفرادی و شکنجه و حکم اعدام بود و از سویی دیگر حمایت های مردمی و بین المللی از یک معلم زندانی کرد. به دقت همه ی این موارد را دنبال می کردم و به خوبی انتظار دانش آموزان برای بازگشت آقا معلمشان را درک می کردم و از نامه های فرزاد، دلتنگی یک معلم را برای فضای مدرسه و دانش آموزانش با تمام وجود حس می کردم.
وقتی می خواندم که “از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار می شوم و با شما می خندم و با شما می خوابم” منتظر بودم کسی به این همه عشق به معلمی، بهایی بدهد و یک معلم عاشق را به آغوش مدرسه اش بازگرداند؛ اما دریغ که این همه شوق به معلمی، هر روز تازیانه زده شد و از زندانی به زندان دیگر و از بندی به بند دیگر و از سلولی به سلول دیگر منتقل شد و هیچ گاه باورم نمی شد که کشورمان روزی را ببیند که این همه دلتنگی برای مدرسه در سحرگاهی به دار آویخته شود…
هیچ گاه پاسخم را در این باره نگرفتم و بیش از این به این فکر می کردم که پاسخ دلتنگی های میدیا را چه کسی خواهد داد…؟
اما فقط این را می دانم که همیشه این صدا از همه ی مدرسه ها به گوش می رسد که: “فرزادها نمی میرند.”
فرزاد یعنی فریاد!
فریاد یک معلم بی تاب
بی تاب از رنجش کودکان محروم
محروم از کمترین حق دختر و پسر بودن
بودن در جهانی پر از فاصله و جدایی و تبعیض…
فرزاد یعنی فریاد!
فریاد بر سر محرومیت
محرومیتِ یک دنیا به نام مدرسه
مدرسه ای پر از جوانه های نشسته به تماشا
تماشای ریزش برگ های سبز و مرگِ غریبانه ی آرزوها…
فرزاد یعنی فریاد!
فریاد بی انتهای یک قلب
قلب تپنده ی پرنده ی مهر در آسمان
آسمانی تاریک و پوشیده از ابرهای سیاهِ ظلم
ظلم و استبدادی که دامنه ی روستا را پر از شقایق کرده…
فرزاد یعنی فریاد!
فریاد پر شتابِ یک جویبار
جویباری زلال و سرشار از صداقت
صداقت و شفافیتِ باران از پیِ رودخانه
رودخانه ای پر از جای خالیِ ماهی سیاه کوچولو…
ماهنامه شماره ۳۷