حق آرامش در زیستن و در مرگ/ دکتر فرهاد ثابتان
ویژگی هایی که ادیان گوناگون را با هم متفاوت می کند اندک نیستند، ولی شاید بتوان گفت که ادیان حداقل در سیطره ی دو مقوله ی اساسی به موافقت می رسند: اصالت زیستن و تقدیس و احترام به مردن. ادیان زندگی انسان را هم چون سفری می انگارند که معمولاً با تولد آغاز می شود و با مرگ ادامه پیدا می کند. در بعضی ادیان زندگی حتی قبل از تولد آغاز می شود و انسان پیوسته به صور مختلف سفر خود را در جهان خاک ادامه می دهد. حتی کسانی که به دین اعتقاد ندارند نیز، زیستن را ارزشمند می شمارند و به مرگ به عنوان پدیده ای قابل احترام در گردون طبیعت می نگرند.
در این میان اما، هنگامی که آتش تعصب و دگرستیزی زبانه می کشد و سمند قدرت و برتری طلبی آن چنان لجام گسیخته می تازد که آرامش زندگی و مرگ لگدمال می شود، گویی آن اصلِ اصیلِ موردِ توافقِ دین دار و بی دین نیز جان می بازد و معنی زیستن و مردن محو، و نفس احترام به زندگی و مرگ نیز در اعماق خاک دفن می گردد.
این تصویری است که جامعه ی بهائیان ایران از اوایل انقلاب تا کنون با آن مواجه بوده است. تولد انسان، آن شرف خلقت، که در هر جامعه ای با جشن و سرور تقدیس می شود، در ایران منوط و مشروط به نوع باور می گردد. اگر مولود خودی باشد زندگی اش مقدس است و متبرک، پُر بار است و متحرک، سعادتمند است و متمسک. مولود نگون بختی که هنوز باور خود را انتخاب نکرده اما، از آغاز تولد با مادرش به زندان می رود، از آغاز تحصیل در مهد کودک و دبستان مورد تحقیر و استهزائ قرار می گیرد، در دبیرستان توبیخ و تنبیه می شود، و بالاخره از دانشگاه محروم و مهجور. ادامه ی سفر او در این زندگی ناآرام جشن و سروری در بر ندارد، چه که حال او از اشتغال محروم است و از کسب و کار ممنوع. ازدواج اش مقبوح شناخته می شود (و در حقیقت، مانند باورش، اصلاً شناخته نمی شود)، و خونش مهدور. در خانه ی خود امن و امان نیست، چه که بر در و دیوار منزل اش لعن و نفرین نثار می کنند و بر دلش خنجر خشم و نفرت فرود می آورند. بی خود و بی جهت به مامن او هجوم می آورند و، بی امان، مال و منال اش را تفتیش و منزل اش را مصادره می کنند تا شاید به زعم خود مدرکی بیابند، جاسوس اش بنامند، مخلّ امنیت اش محسوب کنند، و او را رسوای عالمیان سازند. چه بسا او را بربایند و در محلی به دور از چشم ناظران، بزدلانه گلوله ای در مغزاش خالی کنند و از این زندگی اسفناک نجات اش دهند.
حال این همه تخریب و تحقیر و تکفیر و تدمیر به جای خود. ولی آرامگاه را چرا؟ جایی مقدس برای آرامش ابدی، و مکانی که صرفاً بازماندگان را یادی از رفتگان کردن، دیگر چه امان؟ چگونه است که هر دین و آئینی، حتی بی دینان و ناباوران، حداقل این یک را دیگر کاری ندارند. اما در ایران آرامگاه ها و مقابر بهائی در چندین شهر از جمله در نجف آباد، اصفهان، قائم شهر (که نه یک بار و دو بار بلکه چهار بار تخریب شد)، یزد، مرودشت (دو بار)، آبادان، گیلاوند، مشهد، بروجرد، جیرفت، سمنان، سنگسر، و ساری ویران شده است و این تخریب و بی احترامی هنوز ادامه دارد. در بسیاری از این قبرستان ها، افزون بر ویران کردن مقابر حتی غسال خانه های قبرستان را نیز به آتش کشیدند. در مشهد برای بهائیان حتی صدور مجوز برای تدفین اموات صادر نشد. در موارد دیگر به بهائیان اجازه داده نشد که اموات خود را طبق مراسم بهائی دفن کنند و میت را با مراسم اسلامی دفن کردند. در کدام بند قانون، در کدام آیه ی کتاب مقدس، در کدام حدیث و شریعتی چنین عمل شنیعی مجاز شمرده شده است؟
روز 11 اردی بهشت ماه امسال، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران خاک برداری در آرامگاهی در شیراز را آغاز کرد که زمانی متعلق به بهائیان بود و برایشان اهمیت تاریخی دارد. این آرامگاه، که بهائیان آن را گلستان جاوید می نامند، از اوایل دهه ی 1920 میلادی متعلق به بهائیان بود و برای دفن اموات آن ها در شیراز استفاده می شده است در سال 1363 از طرف دولت مصادره شد و در همان زمان سنگ های قبور با خاک یکسان شده و ساختمان اصلی آن ویران گردید. مالکیت آن بعداً تغییر کرد و سه سال پیش، سپاه پاسداران استان اعلام نمود که مالک آن زمین است و تصمیم دارد در این محل یک “ساختمان فرهنگی و ورزشی” بنا نماید. آیا نفس مصادره ی غیر قانونی، بدون دلیل، غیر موجه و غیر انسانی آن آرامگاه کافی نبود که حال باید شهروندان شریف ایران روی اجساد مردگان “ورزش” کنند و به فعالیت “فرهنگی” بپردازند؟! آیا پروردن و تقویت کالبد جسمانی در ساختمانی ورزشی، بر روی خاکی که زیر آن کالبد مردگانی نهفته و چیز دیگری جز آتش ظلم و ستم شعله ور نیست، شرافتمندانه است؟ در همین ساختمان انتظار می رود چه نوع “فرهنگی” پرورش یابد جز فرهنگ نفاق و ستیز و نفرت و حتی هراس از مردگان؟
در آن گلستان جاوید حدود 950 بهائی به خاک سپرده شده اند که در بین آن ها 10 بانوی بهائی شیرازی در 28 خرداد 1362، در اوج کمپین علیه بهائیان و محکومیت آن ها به اعدام، به دار آویخته شدند. این 10 بانو که جوان ترین آن ها 17 سال بیش تر نداشت و بزرگ ترین آن ها 57 سال داشت، به اتهاماتی کاملاً ساختگی و بی اساس و بی معنی (“صهیونیست” بودن) و اتهامی غیرقانونی که حتی جرم محسوب نمی شود (مثلاً تدریس کلاسهای کودکان) متهم شده بودند. آن ها با افتخار طناب دار را به این دار فانی ترجیح دادند. از حق زیستن گذشتند و از حق انتخاب نگذشتند. زجر آنی را با بهای گزافی خریدند که تا ابدیت در دل گلستانی جاوید با آرامش بیارامند. اما دست ظلم، و دل پر کین، آن آرامش را نیز از آن ها گرفت. آن گونه که در آغاز حق زیستن و آرامش زندگی از آنان سلب شد، حال نیز از آرامش ابدی و از حق مرگ زیر یک مشت خاک نیز محروم اند.
شما را به آن چه به آن باور دارید قسم، آن مردگان با شما کاری ندارند. لااقل این یک حق را دیگر از آنان نگیرید. بگذارید آرام بمیرند…
ماهنامه شماره ۳۷