
در ستایش صلح؛ روایت یک خبرنگار از تهرانِ زیر بمباران/ حسین یزدی
جنگ، واژهای که به زندگی ما اهالی خاورمیانه گره خورده است و انگار خاورمیانه بدون آن شناسنامهی دیگری ندارد. در بدو تولدم انقلاب ۵۷ شد و با ورودم به دبستان جنگ را دیگر با تمام وجود لمس میکردم، آژیرهای قرمز و معلمانی که ما را به زیر راه پلهها میبردند تا از جان ما در مقابل بمباران عراق حفاظت کنند. زندگی برای من با پایان جنگ ۸ ساله شور و شوقی دیگر داشت؛ بالاخره موز و نوشابه قوطی را خوردیم و جگرهای عطش گرفتهمان لذت بردند. اما انگار در زندگی من قسمت این است که هر چیزی را چندین بار ببینم و جنگ را بار دیگر در ۴۷ سالگی در تهران دوباره ملاقاتش کردم. جنگی که در ۲۰ سال گذشته لحظه به لحظه در گوشهگوشهی خاورمیانه از عراق تا سوریه و لیبی و فلسطین گزارشش کرده بودم و حالا در نیمه شبی عجیب برای تخریب خانهمان بر بالای سرمان صدای موتور گازی پهپادهایش گوشهایمان را پر کرده بود.
آن شب انگار همهی ما میدانستیم جنگ در راه است و تحرکات و جابهجاییهای نظامی خبر از اتفاق شوم دیگری در خاورمیانه میداد. بیدار بودیم و خبرها را لحظه به لحظه رصد و منتشر میکردیم؛ عین همهی حوادث خاورمیانه در سه دههی اخیر؛ مانند آن شبی که در ترکیه کودتا شد و یا همچون شبی که داعش از دل عراق جوشید و تانکهایش در موصل به حرکت درآمدند و وارد سوریه شدند.
من سپیدههای خونین بسیاری را دیدهام. آن شب هم بوی خون نمیگذاشت که بخوابیم. ساعت ۳ صبح بود که صدای انفجارهای مهیب خانه را لرزاند. بیشتر مردم در توییتر خبر از شنیدن صدای انفجار در تهران را میدادند که انفجارهای دیگر هم در پی آن آمدند و به طور رسمی ناقوس جنگ به صدا درآمد.
شبکهی خبر ایران برای اولین بار از همان لحظهی اول بمباران حرفهایترین و بینظیرترین کار رسانهای خود را در تمام طول عمرش ارائه کرد. خبرنگارانش گزارشات لحظه به لحظه از مکانهای بمباران شده ارسال میکردند، ساعت ۵ صبح بود که خبر کشته شدن فرماندهان ارشد سپاه و دانشمندان هستهای ایران را هم منتشر کرد؛ انگار که رسانهای دیگر شده بود اما افسوس که این کار حرفهای فقط چهار ساعت دوام آورد و با ساعت ۸ صبح روال کامل شبکه به کل تغییر کرد.
تهران شهر بیدفاع شده بود و ۲۴ ساعت اول از هیچ پدافندی خبری نبود. نانواییها و پمپ بنزینها قیامت بود و خود من برای یک باک بنزین بیش از چهار ساعت آن هم در نیمه شب در صف بودم. مردم با هشدار ترامپ برای تخلیه به تکاپو افتاده بودند همه به دنبال خرید برای مایحتاج و فرار از تهران بودند. حجم خرید از فروشگاهها بسیار بالا بود اما دولت هم اجازهی خالی شدن مغازهها را نمیداد و به سرعت اجناس جایگزین میشدند. ما تصمیم گرفتیم در تهران بمانیم چون هم خبرنگار بودیم و هم به خودمان گفتیم که شاید جنگ طولانی شود و پایتخت نیاز به کمک ما داشته باشد. با تخلیهی تهران شهر روال عادی گرفت و صفها از بین رفتند و با آنکه تهران خلوت شده بود اما همچنان زندگی در آن در جریان بود.
قطعی اینترنت اوضاع را وخیمتر هم کرد. بمباران سنگین به نزدیکی ما رسیده بود و من از بیحوصلگی مرتب میخوابیدم و با صدای هر بمبی از خواب میپریدم و به دنبال منا در خانه میگشتم و او را یا در تراس و یا در مقابل پنجره آشپزخانه مییافتم که در حال تماشای بمباران بود. وضعیت خیابانها هم به شدت نظامی شده بود و نیروهای سپاه، بسیج و انتظامی تکه به تکه تورهای ایستبازرسی گذاشته بودند و به دنبال پهپاد و پهپادپراکن بودند و من برای اولین مرتبه در زندگیم از این ایستهای بازرسی نمیترسیدم و حتی گاهی نیمههای شبها که نبودند میگفتم چرا ۲۴ ساعته نیستند. یواش یواش با هر صدای بمبارانی بغض من هم میترکید و حس میکردم با خنجری به جان مادرم ایران افتادهاند و میخواهند آن را شرحه شرحه کنند.
اما شب آخر جنگ چیز دیگری بود. همهاش ترس و وحشت بود. دشمن دستور تخلیهی دو منطقهی مرکزی تهران را داده بود. بسیاری از مردم به حاشیهی اتوبانها پناه برده بودند. من و منا هم به همراه تعداد دیگری از دوستان سیاسی به منزل یکی از رفقا در نیمه شب پناه برده بودیم. با آغاز بمباران ما به سمت پشت بام دویدیم. در فاصلهی نه چندان نزدیک ما بمبی قوی به زمین اصابت کرد و موجش من را تکانی محکم داد. ناخواسته از پلهها به سمت پایین دویدم. همهی بدنم عرق کرده بود. ترس همهی وجودم را گرفته بود. بمبها صدای غرش ممتد میدادند و ساختمان میلرزید و تمام هم نمیشد، نشستیم تا بالاخره خورشید طلوع کرد و با اعلام خبر آتش بس به خانه بازگشتیم اما به واقع که شب آخر جنگ در تهران جهنمی واقعی بود و سمفونی وحشت تا صبح شنیده شد.
جنگ دوازدهروزه تمام شد؛ اما هیچکس در این شهر نمیتواند با اطمینان بگوید واقعاً «پایان» را دیده است. روی آسمان تصویر پهباد و ریزپرنده و موشک مانده و در نگاه مردم ترسی مبهم لانه کرده که هر لحظه ممکن است دوباره زنده شود. من در این تعلیق سنگین فهمیدم جنگ نه میدان شجاعت، که کارخانهی بیوقفهی مرگ و فرسایش است؛ جایی که زندگی انسانها به ارقامی در گزارشها تقلیل مییابد و هیچ پرچمی –هیچکدام— ارزش یک قطره خون کودک را ندارد.
یک سال حکم حبسم هم در همین ایام جنگ تایید شد و حالا در آستانهی زندان ایستادهام؛ با اینهمه، تمام نگرانیم هنوز ایران است. این جنگ تنها یک چیز را به منِ چپگرا ثابت کرد: من عاشق وطنم بودم و خودم خبر از این همه عاشقی نداشتم.
حتی اگر همه سکوت کنیم، خرابهها گواهی خواهند داد که جنگ افتخاری نمیآفریند و عزتی باقی نمیگذارد. آنچه پس از انفجارها دوام میآورد، سوگِ مادران و برهوتی است که به نام «امنیت» برجا مانده. هیچ روایت قهرمانانهای نمیتواند زشتی بمب را بزک کند، و هیچ استدلالی نباید مرگ را بر دوش مردم بگذارد.
اگر هنوز مجالی برای امید باقی مانده، در صدای مشترک ماست؛ صدای خبرنگاران، معلمان، پرستاران و تمامی شهروندانی که میدانند صلح نشانهی ضعف نیست؛ برعکس، شجاعانهترین پاسخ به چرخهی خون و انتقام است. من مینویسم تا یادآوری کنم: وطن را نه با سنگر، که با جانِ آدمها میسنجند؛ و بزرگترین خیانت، عادیسازی جنگ است. این کلمات، اعتراض همیشگی مناند به هر پدیده و تصمیمی که خاورمیانه را دوباره و دوباره به میدان نبرد بدل میکند.
برچسب ها
اسرائیل تهران جاسوسی جنگ ایران و اسرائیل حسین یزدی خط صلح خط صلح 171 زندان اوین صلح ماهنامه خط صلح نه به جنگ