حس خوبی از پیچیده شدن توی مقنعه و مانتو نداشتم. از شش-هفت سالگی میان من و پسرهای همبازیام کم کم فاصله افتاد. چند سال بعد با تن خودم احساس بیگانگی میکردم. از بدنم میترسیدم. آنقدر از آتش جهنم، گلولههای آتشین، سوزانده شدن موهایمان و آویزان شدن از سینههایمان گفتند که فکر میکردم همیشه شعلههای آتش […]...