ما چند نفر بودیم – شعری از حامد رحمتی
ما چند نفر بودیم بهار از شکافِ دیوار هنوز پیدا بود! یعقوب از پسِ میله ها شنید پدر شد؛ و گفت: نامش را دریا.. یا آسمان بگذارید! ابراهیم از پسِ میله ها فهمید مادرش مُرد و رخت سیاهش را به تن کشید! اما یحیی با دانه های خرما در تاریکی تسبیح می ساخت و ذکر […]...
ادامه مطلب