اندکی صبر برادر که سحر نزدیک است/ مهتا بردبار
باز خورشید فرو خورده سیاهیها را شسته از پیرهن شهر تباهیها را دختران چوب بهدست، آتشِ گردان شدهاند فارغ از مرد و زنی رستم دستان شدهاند وقت صلح است سر از اسلحه بیرون بکشید رنگ عشق از نوک البرز به کارون بکشید پیرهن بر تن غدار زمان پاره کنید گور را خوابگه دشمن بیچاره کنید […]...
ادامه مطلب