آخرین به روز رسانی دوشنبه, دسامبر 21, 2020
06 سپتامبر 2013 admin رو در رو ۰
در “رو در رو”ی شماره ی قبلِ ماهنامه ی خط صلح که بنا دارد در گفتگو و یا خاطره نگاری از قربانیان شکنجه در زندان، به شرح شکنجه های اعمالی بر ایشان، خاصه شکنجه ی سفید، بپردازد؛ به سراغ حسین غبرایی رفته بود.
در این شماره با “سیمین دبیری”، از اعضای اسبق سازمان چریک های فدایی خلق به گفتگو نشسته ایم. خانم دبیری در ۱۲ خرداد ماه سال ۱۳۳۳ در یک خانواده ی پر جمعیت در تهران به دنیا آمد و بعدها در مدرسه ای در شمیران نو به تدریس درس ریاضی مشغول شد. وی در سن ده سالگی، مادرش را از دست داد و به گواهِ خودش، پس از مرگ مادرش سیاسی شده است. “من خانواده ای مرفه داشتم و جنوب شهر را ندیده بودم اما پس از مرگ مادرم که او را در ابن بابویه دفن کردند، برای دادن خیرات، زیاد به آن مناطق می رفتیم؛ در یکی از دفعاتی که ما برای دادن خیرات به شاه عبدالعظیم رفته بودیم(حدوداً سیزده سالم بود)، مردم برای کمی گوشت و میوه به ماشین ما هجوم آوردند و در عرض چند ثانیه همه ی آن مواد غذایی تمام شد و به مادری که بچه ای به بقل داشت و نزدیک ماشین ما آمده بود، چیزی نرسید، او هم وقتی با این وضعیت مواجه شد، شروع به کتک زدن بچه اش کرد… این مسئله که بی عدالتی در جامعه را نشان می داد آن قدر تاثیر گذار بود که به نقطه ی عطف زندگی من تبدیل شد و من از ۱۶ سالگی به طور مستمر مطالعه را شروع کردم و به زاغه نشین ها و حلبی آباد ها سر می زدم.”
سیمین دبیری با اشاره به اینکه از خرداد سال ۱۳۵۲ و دانشجو شدنش، هوادار سازمان چریک های فدایی خلق شد و فعالیت هایش را شروع کرد و تا ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ فعالیتش را با این سازمان ادامه داده اما پس از جدایی علی کشتگر از فداییان اکثریت]سازمان فداییان خلق ایران پیرو بیانیه ی ۱۶ آذر که به جریان “علی کشتگر” معروف شده بود، در آستانه ی وحدت تشکیلاتی سازمان فداییان خلق ـ اکثریت با حزب توده با رد این وحدت انشعاب کرد[ به جریان علی کشتگر پیوسته در مورد شرح بازداشت خود، این چنین می گوید: “در خرداد یا تیر ماه ۱۳۶۱ (واقعاً زمان دقیقش را به خاطر ندارم و فقط مطمئنم که هوا آن قدرها گرم نشده بود) در حال رانندگی در خیابان، ماشین بنزی با پیچیدن جلوی من، ماشین من را متوقف کرد و بدون هیچ گونه توضیحی، با پیاده کردن و کشیدنِ موهای من از زیر روسری (من در آن زمان، موهای بلندی داشتم) مرا در ماشین خودشان پرت کردند. دو پاسدار که جلو نشستند و کنار من هم زن دیگری که چادر سرمه ای بر سر داشت، نشسته بود که هرگز سرش را برنگرداند و نگذاشت صورتش را ببینم. آن موقع گمان کردم که او هم مثل من بازداشتی است اما بعدها متوجه شدم که چنین اشخاصی توابین هستند.”
او این طور ادامه می دهد: “مسیری که طی شد، طولانی نبود چون من را مقابل هتل هیلتون که فاصله ی زیادی هم با اوین نداشت، بازداشت کردند اما باز هم شروع به پرسیدن سوال کردند منتها من گفتم که در حال حاضر به هیچ سوالی جواب نمی دهم و در حال تماشای بیرون هستم(در طی راه به من چشم بند نزده بودند) و آن ها هم خنده کنان گفتند: «پس می دانی که دیگر بیرون را نخواهی دید.» من سکوت کردم اما واقعیت این بود که انگار داشتم با دنیای بیرون خداحافظی می کردم. پس از رسیدن به اوین هم، با ناسزا گویی من را به اتاقکی بردند و لخت مادر زادم کردند و با فضاحت و به شکل تحقیر آمیزی تمام بدنم را گشتند. فکر می کنم دنبال سیانور بودند. از همان جا دیگر چشم بند زدند و مرا از آن اتاقک بیرون بردند.”
وی در پاسخ به این سوال که به چه اتهامی شما را دستگیر کردند، می گوید: “در آن زمان این طور نبود که اتهامی مطرح شود، در واقع از سال شصت به بعد هر کسی را که در خیابان می دیدند و به او مضنون می شدند، می گرفتند و تحت بازجویی قرار می دادند و این مسئله فقط مربوط به من نبود. اصلاً فرصت و جراتِ پرسیدن این چیزها نبود. مثلاً در همان زمان بازداشتم بارها و بارها صدای افرادی(تقریباً همه مرد بودند) که به عنوان کارگر به تهران آمده بودند را می شنیدم که در حال شکنجه فریاد می زدند که ما از شهرستان و به دنبال کار آمده ایم، یک مسافر عادی بودیم که در ناصر خسرو اتاق کرایه کرده بودیم… وکیلی هم که اصلاً در کار نبود. من وقتی روایت های زندان های کنونی را می خوانم اصلاً گمان نمی کنم که کسی بتواند آن دوران را دیگر تحمل کند.”
این زندانی سیاسی پیشین می افزاید: “در اولین روز مرا از آن اتاقک تا جایی که بردند زمین شنی بود و هوا بارانی. در طی همین مسیر کوتاه که پشت سر یک نفر راه می رفتم، بارها زمین خوردم چرا که عادت نداشتم با چشم بسته و با چادر حرکت کنم؛ مثلاً شما اصلاً نمی توانی با چشم بند راه بروی. مرا به جایی که فکر می کنم بخشی از حیاط بود(چون هوای آزاد را حس می کردم و تا نزدیکی های زانوی من آب بود) بردند و تا شب سراغم نیامدند. من فقط متوجه حضور یک پسر دیگر هم در آنجا شدم و اصلاً نمی دانم که آنجا شخص دیگری هم حضور داشت یا نه! چون در روزهای اول نمی دانی وقتی چشم بندت را برداری، با چه دنیایی رو به رو خواهی شد. در آن مدت به دلیل اینکه نه غذایی به ما دادند و نه دستشویی رفته بودیم، چندین بار به در آهنی که پس از ورود ما، آن را بستند، می زدیم و می گفتیم ما احتیاج داریم که به دستشویی برویم. اما اصلاً صدایی نمی آمد حالا نمی دانم کسی آن دور و بر نبود که صدای ما را بشنود، یا توجهی به ما نمی کردند.”
خانم دبیری با تاکید مجدد بر اینکه راه رفتن با چشم بند، خصوصاً در روزهای اول، بسیار دشوار بود، می گوید: “نزدیکی های شب بالاخره به سراغم آمدند و من را به جایی به نام شعبه بردند. قبل از ورود به اوین همه را به شعبه که تمامی اتاق های بازجویی در آنجا بود، می بردند. در راهروی آنجا آنقدر فریاد و شیون از سرِ شکنجه می شنیدی که مغزِ آدم از کار می افتاد حتی صدا به صدای بشر نمی خورد و آدم تعجب می کرد که چطور بشر می تواند چنین صداهایی از گلویش خارج کند! من را ساعت ها آنجا نشانده بودند و به صداها گوش می کردم؛ شنیدن همان صداها بعضاً باعث می شد که روحیه ی آدم از بین برود.”
وی در خصوص نحوه ی برخورد بازجو هایش تصریح کرد: “بعد از آنکه مرا به اتاق بازجویی بردند بازجو پشت من ایستاده بود و هرچه که می پرسید و من جواب نمی دادم، با کابل به پشت و سرم می زد. بازجویی ها بیشتر مرتبط با مدرسه ای بود که من در سال ۵۸ درآنجا تدریس می کردم و عضو کانون معلمانش شده بودم، علت اصلی هم این بود که آن ها مدرکی دال بر فعالیت حزبی من نداشتند. بازجو می گفت جرم تو این است که یکی از اعضای انجمن اسلامی مدرسه تان را به کردستان بردید و به او تجاوز کردید. من این قدر این داستان را ساختگی و بی پایه می دانستم که اصلاً مانده بودم چه جوابی باید به او بدهم. البته بازجو بارها پرسید که با چه سازمانی همکاری می کردی و من در جواب می گفتم که تا سال ۶۱ سیاسی نبودم و پس از آن با اکثریت جناحِ کشتگر همکاری کردم؛ آن هم در حد یک هوادار ساده و فعالیت های من در حد روزنامه پخش کردن بود.”
از او می خواهم که بیش تر در خصوص شکنجه های زمان بازجویی اش بگوید: “ببینید بچه های شعبه ی ۵ که شامل اکثریتی ها، جناح کشتگر، توده ای ها و رنجبرانی ها بودند، شکنجه هایشان در حد همین کتک زدن و شلاق بود و شکنجه های سخت تر شامل بچه های اقلیت و پیکار و رزمندگان و راه کارگر و از همه بدتر مجاهدین می شد؛ شکنجه هایی که به بچه های مجاهدین می دادند، غیر قابل تصور بود. اصلاً جور دیگری بود و واقعاً تا حد مرگ آن ها را می زدند. مثلاً زمانی که من به بند رفته بودم، یک دختر مجاهد ۱۶-۱۷ ساله را به اتاق کناری ما آوردند که خونین و مالین بود و این قدر کتکش زده بودند که اصلاً پایی نداشت! آن دختر با خودش می گفت: خدایا کمکم کن که فردا هم دهانم بسته بماند… نصفه شب به یکباره بند شلوغ شد و همه پس از بیدار شدن، متوجه شدیم که آن دختر مرده است و من هیچ وقت یادم نمی رود که بی اختیار وسط اتاق ایستادم و گفتم: «خوب شد مرد، راحت شد!» که همه ی بچه ها با تعجب به من نگاه کردند. در واقع انسانیت را به جایی رسانده بودند که شما از مرگ یک دختر بچه خوشحال می شدید. منی که از مرگ یک پرنده هم غصه می خورم، آن زمان وقتی چنین بچه هایی می مردند، باورت نمی شود که از تهِ دل خوشحال می شدم چون احساس می کردم که راحت می شدند.”
او می گوید که البته شکنجه های دیگری هم وجود داشته که چون کمونیست ها را یک مشت کافر می دانستند، به آنان روا می داشتند، مثلاً در همان شب اول بازجویی اش، بازجویش، خسروی، حرف های رکیکی به او می زد و اینکه چطور تا سن ۲۶ سالگی باکرده بوده و با همرزمانش رابطه جنسی نداشته است. وی ادامه میدهد بازجو در حین گفتن این سخنان در حالی که به شدت تحریک شده بود، خودش را به او نزدیک می کرد… او معتقد است که حرف هایی که به او زده شده، از حرف هایی که به همسر سعید امامی می زدند، بدتر بود.
همین طور یک شب حدود ساعت ده شب بود که برق ها قطع شد. (ما با اینکه چشم بند داشتیم اما از پایین چشم بند به هر حال نور کمی را می دیدیم مثلاً از طریق همین نور باید برگه های بازجویی را پر می کردیم) شخصی به اسم رحیمی بازجوی من بود. به من گفت: «خب تو نمی ترسی که با منی؟ من و تو تنها هستیم و هر کاری می توانم با تو بکنم.» من هم گفتم که اگر منظورت این هست که می خواهی به من تجاوز کنی، خب بکن، این هم نوعی شکنجه است و او دیگر خفه شد.”
سیمین دبیری در پاسخ به این پرسش که چرا به گفته ی وی اعضا و هواداران سازمان مجاهدین خلق، متحمل شدید ترین شکنجه ها بودند، می گوید: “دلیلش این بود که مجاهدین یک سازمان اسلامی بودند و رژیم خطر گرایش آن بخش از مردم که به مذهب اعتقاد داشتند؛ به آن ها را حس می کرد اما کمونیست ها چون به هر حال می گفتند به خدا اعتقاد ندارند، شاید در آن حد برایشان خطرناک نبودند. به هر حال مردم ایران مذهبی بودند. اگر از رژیم می بریدند، اولین نیروی نزدیک به خود را، مجاهدین می دیدند. به هر حال هدف اصلی حکومت از بین بردن تشکیلات بود از طریق لو دادن ها و شناسایی افراد بود خب موفق هم شدند و تا سال ۱۳۶۲ چیزی هم باقی نماند. این شکنجه ها باعث از بین بردن تشکیلات ها شد.
من کسی را می شناختم که در زمان شاه دستگیر شده بود، اول حکم اعدام گرفته بود و بعد حبس ابد. شدیداً هم شکنجه شده بود، مثلاً ناخن هایش را آن قدر کشیده بودند که تبدیل به سم شده بود؛ منتها با تمام این احوال مقاومت کرد، اما همین شخص پس از دستگیری اش در دهه ی شصت، تواب شد. در زمان شاه ساواک می دانست که اگر تا بیست و چهار ساعت موفق نشود اطلاعاتی بگیرد، اطلاعات می سوزد و خب بعد از مدتی شکنجه ها قطع می شد. اما بعد از انقلاب، فعالیت ها علنی بود و حتی در مدارس راهنمایی هم جریان داشت…”
او با تاکید بر اینکه شکنجه های روحی بدتر و بدتر بود، چرا که مثلاً بچه ها وقتی له و لورده به بند باز می گشتند، بعد از چند دقیقه می خندیدند و به هر حال بعد از چند روز هم درد شکنجه ها از بین می رفت، اما درد شکنجه های روحی عده ی زیادی را روانی کرد، این طور ادامه می دهد: “یک شب آمدند و حلقه ی عروسی شوهر یکی از هم بندی های ما را به او دادند و خب این به معنای آن بود که شوهرش اعدام شده؛ این در حالی بود که چند روز بعد هم خودش را بردند و اعدام کردند. پس آن ها با دادن آن حلقه می خواستند که قبل از اینکه بمیرد هم به بدترین شکل آزارش دهند.
یا در موردی دیگر، کسانی را که حکم اعدام داشتند؛ به بالای تپه می بردند و با چشم بسته شروع به شلیک و تیرباران می کردند، ولی عمداً یکی و یا چند نفر را نمی زدند؛]زنده می گذاشتند[ یکی از هم اتاقی های ما، یکی از همین جان به در بردگان بود که بعد از این جریان دیوانه شد.”
از وی می خواهم که بگوید چند وقت یکبار موفق به دیدار با خانواده اش می شد: “ما هم ماهی یکبار و هر بار ده دقیقه ملاقات داشتیم و شش ماه بعد از بازداشت من اولین ملاقات را داشتم اما این مسئله بیش تر به پرونده ها و موارد تنبیهی بستگی داشت؛ کسانی بودند که ممنوع الملاقات بودند و سه سالی شده بود که خانواده هایشان را ندیده بودند، یعنی در واقع هرگز ملاقات نداشتند. در این خصوص بگویم که تلویزیون ساعت ۴-۵ بعد از ظهر برنامه ای داشت که عکس های گمشده ها را نشان می داد و ما خنده مان می گرفت چرا که خیلی وقت ها عکس های چند تا از هم بندی هایمان را در بین این عکس ها می دیدیم.”
این زندانی سیاسی سابق در مورد محیط زندان و وضعیت بهداشتی آنجا این چنین می گوید: “کسانی را که در انفرادی های طولانی مدت می گذاشتند، معمولاً در آن مدت نمی گذاشتند که حمام بروند و آن ها وقتی به بند می آمدند، با خودشان شپش به بند می آوردند و مسئولان هم برای کشتن شپش ها در سر تک تک ما ددت ]دیکرو دیفنیل تری کلرواتان، عامل شیمیایی مبارزه با آفات[ می زدند که شپش ها کشته شوند.
هم چنین ما در اتاقی زندگی می کردیم که بچه هایی که در زمان شاه هم زندان بودند، می گفتند، سازمان ملل پس از مراجعه به اوین در آن زمان که ۱۲ زندانی در آن اتاق به سر می بردند، ایراد گرفته بود که این اتاق تنها برای ۸ نفر مناسب است و این در حالی بود که در همان اتاق ما به ۱۸۶ نفر رسیدیم و در آن فضای پر جمعیت به هیچ عنوان جا برای خوابیدن نبود و من به جرات می گویم که بدنم هیچ موقع زمین را حس نکرد و ما در واقع روی هم می خوابیدیم. به علت شکنجه های جسمی در حینِ بازجویی هم اکثر بچه ها مشکل کلیه داشتند و شب ها باید به دستشویی می رفتند و رفتن به دستشویی واقعاً عذاب آور بود و اگر کسی حالش بد بود و مجبور بود که شب ها به دستشویی برود، تا زمانی که به در اتاق می رسید واقعاً شاید ده نفری را لگد می کرد. در روز هم فقط عده ای می توانستند بنشینند، آن هم دور تا دورِ اتاق و عده ی دیگر مجبور بودند که راه بروند و این فضای سرگیجه آوری را ایجاد می کرد.
از طرفی دیگر ما هفته ای دو روز می توانستیم به حمام برویم. مدت زمانی هم که آب را گرم نگه می داشتند، محدود بود و ما چون کمونیست بودیم، می گفتند که نجس هستید و باید آخر سر به حمام بروید. برای این همه زندانی هم جمعاً ۵ دوش وجود داشت(کلاً سه کابین و دو دوش در راهرو وجود داشت) که مجبور بودیم ۶-۷ نفری زیر هر دوش برویم، و در عرض پنج دقیقه حمام کنیم، البته حمام که چه عرض کنم، خودمان را گربه شور می کردیم! با این حال هم همیشه آب سرد می شد و عده ای مجبور بودند از همان آب سردی که مثل اره دست آدم را می برید، استفاده کنند. موقع عید ]نوروز[ ۱۳۶۲ هم که به خاطر تنبیه، در اتاق ما را بستند و ما دو هفته حمام نداشتیم.
وضعیت دستشویی ها هم که بدتر از حمام ها بود؛ برای نزدیک به ۶۰۰-۷۰۰ نفر زندانی، فقط شش دستشویی وجود داشت و همیشه هم باید ساعت ها در صف می ایستادیم. (برای کسانی که ناراحتی کلیه داشتند استثنا قائل بودیم و خارج از نوبت به دستشویی می رفتند.) هیچ وقت هم همه ی دستشویی ها درست نبود. بعد به ما پیت]پیت حلبی[ می دادند و باید در همان جا کارمان را می کردیم و بعد همان پیت را بلند می کردیم، و به هواخوری که در طبقه ی پایین بود، می بردیم و آن را در چاه حیاط خالی می کردیم و بر می گشتیم. فکر کن پیتی که پر از کثافت است را باید بقل می گرفتی…”
وی در تشریح وضعیت سخت تر زنان زندانی یادآور شد که: “پریود شدن واقعاً مسئله ی عذاب آوری بود. اوایل اصلاً نوار بهداشتی به ما نمی دادند و ما باید به جای نوار بهداشتی، لباس هایمان را پاره می کردیم و استفاده می کردیم و بعد همان پارچه ها را در آب یخ می شستیم و پس از قرار دادنشان در بین روزنامه های باطله، روی شوفاژ می گذاشتیم، تا خشک شوند و این پارچه های پر از کثافت را دوباره و دوباره استفاده می کردیم. به همین دلیل هم بیش از نصف جمعیت اتاق به بیماری زنان مبتلا بودند و خارش یا سوزش و درد داشتند… بعدها هم که نوار بهداشتی توزیع می کردند، به کل اتاق ما، فقط سی بسته نوار بهداشتی می دادند که باز هم چیزی به کسی نمی رسید.”
او با اشاره به جنگ ایران و عراق می گوید: “غذای آن چنانی به ما نمی دادند و ما گاهی ما از فرط گرسنگی اعتراض می کردیم اما لاجوردی می گفت که همین مقدار هم زیادی ست، چرا که خانواده هایتان در بیرون از زندان، در حال استفاده کردن از کوپن های شما هستند!”
خانم دبیری در پایان “گوش دادن به صدای مافوق تصور نوحه و آهنگ های آهنگران ازساعت ۵ صبح تا ۱۲ شب”، “عدم حق استفاده از هواخوری برای چندین ماه متداول” و”گشت های شبانه ی وسایلشان” را از دیگر موارد عمده ی آزارهای روحی مسئولان بیان می کند.
سیمین دبیری پس از برگزاری دادگاه و قبل از صدور حکم، به دلایل نامعلومی دچار یک بیماری سخت که مسئولان بهداری زندان آن را سرطان خون تشخیص داده بودند، شد. وضعیت وی به قدری وخیم بود که دائماً و به مدت دو ماه، به مقدار زیادی از بدن وی خون خارج می شد. به گفته ی او، با توجه به تشخیص پزشکان در خصوص پیشرفت بیماری و حتمی بودن مرگش، در اواخر تابستان ۱۳۶۳(شهریور ماه) آزاد شده است. آزادی او به قدری غیر منتظره بوده که هم بندی هایش، تا زمان ملاقات بعدی که مادر یکی از زندانیان خبر آزادی او را به گوششان می رساند، گمان می کردند که او را اعدام کرده و یا دستکم به زندان گوهردشت کرج منتقل کرده اند. روند درمان این زندانی سیاسی سابق، علی رغم گذشت بیست سال، هم چنان نیز در جریان است…
23 ژوئن 2014 ۹