آخرین به روز رسانی یکشنبه, مارس 21, 2021
داستان کوتاه: شاخهی آرزو نوشته ثریا کریمخانی
آخرین کام را که از سیگار گرفتم، آخرین فکرم شعلهور شد. یادم آمد بچه که بودم یک شب پتو را کشیدم روی سرم و با فکر به اینکه اگر پشت آسمان، آن سوی ستارهها هیچ چیز نباشد چه؟ گریه کردم.
خانهی احمد تنگتر، نمورتر و تاریکتر شد. بلند شدم. پنجره را باز کردم و از نو سیگاری گیراندم.
زل زدم به احمد که چیز بیشتری یادم نیاید و دودستی چسبیده بود به گوشی. مردمک گشاد چشمها و لبخندش از پشت نورگوشی پیدا بود. تازگی با خانمی آشنا شده بود. به او گفته بود گیاهخوار و شاعر است. هنوز همدیگر را ندیده بودند.
سرم را چرخاندم. به سقف خیره شدم. مگر نه اینکه زندگی احمد برای من مهر تایید بر بیهودگیها بود، پس هر شب اینجا چه میخواستم؟ صدای احمد آمد که میگفت: «میخوام بهت بچسبم.»
فکر کردم که احمد کرم است. کرمی مقدس «آرزو میکنم در تو حل شم بعدش بمیرم.»
کرمی که از من بود، خارج از بدن من زندگی میکرد و لزجترین حواسم را در آزاردهندهترین لحظهها با خود، با شکوه تمام بیرون میکشید و به آن پوزخند میزد.
آفتاب نزدیک ظهر پشت پنجرهی باز پیشانیام را سوزاند. از خواب بیدار شدم. خوابآلوده به آشپزخانه رفتم، خبری از بساط چای نبود. احمد روبروی قفس پرندهها زانوهایش را بغل کرده بود.
دو نخ سیگار روشن کردم. کنارش چمباتمه زدم و پرسیدم: «چته؟»
بدون اینکه نگاهش را از پرندهها بردارد سیگار را از دستم گرفت:
– دلم واسه بچههام تنگ شده!
– خب فردا برو ببینشون.
– دستم خالیه!
بلند شدم سوییچ و کارتم را گذاشتم روی قفس پرندهها و گفتم:
درسته خدا مرده ولی من هنوز زندهام. یه مقدار که کارتو را بندازه توش هست. حالا پاشو یه چیزی بخوریم.
چشمهای احمد برق زد و از جا جهید:
– پس همین امروز برم؟
– پس همین امروز برو
صبحانه که خوردیم، احمد رفت. دراز کشیدم و زل زدم به دیوار روبرو.
«چند نفر مثل احمد زندگی میکنن؟ چطور ممکنه فقیر به دنیا بیای؟ با فقر هم زندگی کنی؟ فقیر هم باید بمیری؟ چند نفر مثل احمد به خاطر بیپولی تفالهی پرتابشده بودند؟ اصلا خلقت احمد یعنی چه؟»
هر فکری مثل سنگ تالاپی میافتاد ته چاه مغزم و موجها را عمیقتر میکرد. خودم کجای چاه بودم؟
سرم را بالا آوردم و دیدم احمدها دارند ریز ریز به من میخندند.
در باز شد و احمد با چهرهای درهم از راه رسید.
– چه زود اومدی! رفتی خوشحال برگردی چرا قیافهت یه وریه!
– آره دیدمشون. خوشحالم اما شرمندهام. شیشه ماشینت رو ندادم بالا. ضبط رو زدن!
– ای بابا! فکر کردم چی شده!
حالت چهرهاش عوض شد با چابکیای که خاص خودش بود پرید لباسهایش را عوض کرد و نشست روبرویم:
– علی تو که شعر بلدی، میتونی یه شعر بگی بفرستم واسهش؟
– گیرم حالا اینم من گفتم! مجبور بودی بگی شاعری؟
– باشه بابا مگه شعر گفتن کاری داره حالا!
– میتونی بگی:
«در آن خواب
زمان همراه باد
در موهای شبق گونم
به عقب رانده میشد
در آن خواب
بر دو سوی خیابان مطرود
بر دکهی جراید
در شب پادگانها
و وحشت امتحانها
و دلتنگی تبعید
جوان بودم»
-خب چیش به اون؟
– حق با توئه، مثلا اینجوری میشه تمامش کرد:
«بیدار که شدم
گردن بلند باران تو بودی
چتر کهنهی پدربزرگ من.»
-تو همین هفته میرم میبینمش.
سیگار را روشن کردم و با خودم فکر کردم: «خب بعدش؟ بعدش چی؟ دنبال چی هستی؟»
«خودت دنبال چی هستی مردک؟ این همه روبروی خودت ایستادی دنبال چه بودی؟ این همه مغزتو بیطبقه کردی که از بالا و پایین و چپ و راست فکر بریزه رو سرت که تو چکاچک شمشیرکشیهاشون کلهتو داغ نشئگی کنی که چی؟ که بگی دوام آوردی؟
کاش جای این فکرها میتونستم پاشم مثل بچگی دور تا دور خونه انقدر تاب بخورم تا سرم گیج بره. تا سرگیجه. دوای درد من. سرگیجه. سری که گیج میره فرصت نداره فکر کنه که توش چی میگذره. چون میافته. سری که گیج میره فقط به فکر اینه که چجوری سر پا بایسته. فرصت نداره چون میافته. دو روز بعد احمد گلدان پرندهها را سپرد به من و راهی شد. برای او اتاقی ارزان قیمت هماهنگ کرده بودم. قرار شد وقتی رسید با من تماس بگیرد.»
وقت رفتن گفت: «یعنی از من خوشش میاد؟»
یک قدم عقب رفتم؛ نگاهی به کتوشلوار براقی که جای خط اتوهایش برق افتاده بود و کمی سفید شده و کفشی که گهنگیاش زیر خروارها واکس پنهان شده بود انداختم و گفتم:
«دیگه چی میخواد بهتر از این؟»
و هردو خندیدیم.
فردا عصر شد و خبری از احمد نبود. هر بار به این فکر میکردم حتما حالا حسابی به هم چسبیدند و لبخند میزدم.
نزدیک شب بود که تلفنم زنگ خورد. صدایی گرفته آنور خط گفت:
– سلام من میترام. احمد قرار بوده بیاد اینجا. دو روزه اما جواب تلفنم رو نمیده.
– احمد پریشب حرکت کرده! چطور ممکنه؟
– ای بابا. نمیدونم.
قطع کردم و شماره مسافرخانه را گرفتم. مشخصات احمد را داد.
– بله اینجاست . تا چند دقیقه دیگه شما را از احوال او مطلع می کنیم
– نیم ساعت بعد تماس برقرار شد . صدای سوت ممتدی توی سرم نفیر می کشید.
– شما چه نسبتی باهاش دارید؟
– رفیقشم
{ صدا با کمی تامل و مکث}
-متاسفانه سکته کرده
– مرد؟!
گوشی از دم گوشم که سر میخورد پایین. میشنیدم:
– اطلاع بدین به خانواده. سوت. نزدیکاش. مدارک. سوت. تحویل بگیرید. سوووت.
– مدارک داری احمد ؟
من چرا تو رو می شناسم احمد؟ میترا رو ندید و مرد؟
– کدوم خانواده؟
– پشت ستارهها، آنسوی آسمان هیچ چیز نبود. سوت.
آفتاب هنوزه بالا نیامده بود که تپش قلبم بیدارم کرد. صدایش را با گوشهایم می شنیدم . کجا بودم که خوابم برد؟ دیالوگها مثل برق و باد از ذهنم عبور کرد.
آه! احمد …
بلند شدم و کمد بیقفلش را باز کردم. ترکیب بوی نم و بوی احمد پاشید توی صورتم. چشمانم سوخت. چنگ زدم و به لباسها و ریختم بیرون. دو تکه اسباببازی. مال دخترش بود یا پسرش؟ چشمانم میسوخت. ریختم بیرون.
– ضبط ماشینم! چرا احمد؟ چرا پول میخواستی نگفتی؟ چرا؟
نشستم روی زمین. چشمانم میسوخت. زیر کمد یک دفتر بود. کشیدم بیرون. صفحه اول را باز کردم. «دخترم “آنا” کاش بابا میتونست مثل حسین پناهی شعرهایی برای تو بنویسد و اسمش را بگذارد “نامههایی به آنا” من تو هیچی استعداد نداشتم:
که این اشک، خونبهای عمر رفتهی من است
میراث من!
نه به قید قرعه
نه به حکم عرف
یکجا سند زدهام همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!
کتیبهخوان خطوط قبایل دور
این، این سرگذشت کودکی است
که به سرانگش پا
هرگز دستش به شاخهی هیچ آرزویی نرسید
هرشب گرسنه میخوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیلهی مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت.»
23 ژوئن 2014 ۹